❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 35 رمان #بهشت_چادر 😄
همه اومدن سمت من.
پیلاد:بشینید بریم
سری تکون دادمو منو زهرا و فاطمه و مریم و میلاد تو ماشین نشستیم و عرفان و سامان هم آزمون خداحافظی کردن و با ماشین خودشون رفتن. تک تک همرو رسیدیم و رفتیم خونه. نمازمو خوندمو انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. از خواب بیدار شدم . نماز صبحمو با هزار درد خوندم . لباسمو عوض کردمو رفتم پایین.
_سلام مامان
+سلام بیا صبحونه
_چشم
نشستم و صوبحونمو با آرامش خوردم . لقمه اخرو که گزاشتم دهنم یهو میلاد گفت :دیرتر نشد ساعت ۸ شده.
لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. میلاد اومد چند تا پشتم زد . بلند شدمو با هول گفتم:
_خدافظ
بعد رفتم و سوار بهترین ماشین یعنی ماشین بابا که لامبورگینی بود شدم و با آخرین سرعت در عرض ۵ دقیقه خودمو به دانشگاه رسوندم . کلاس اولو که نرسیدم اما مطمئنم کلاس دوم شروع شده. بدو بدو خودم و به کلاس رسوندم نفس زنان در زدم و با فرمایید وارد شدم. استاد گفت:چرا انقدر دیر خانم اسماعیلی
_شرمنده استاد خواب موندم.
همه زدن زیر خنده.خجالت کشیدمو سر به زیر شدم. استاد مهدوی سرفه ای مصلحتی کرد که همه ساکت شدن.
استاد:بفرمایید بشنید خانم اسماعیلی.
رفتم و نشستم اخر کلاس توی میز خالی. مهدوی دوباره شروع به درس دادن کرد. به شخصه میتونم بگم چیزی از درسش نفهمیدم چون خیلی خوابم میومد. کلاس تموم شد و کولمو برداشتم و اولین نفر از کلاس زدم بیرون که با پسری برخورد کردم و کل جزوه هام پخش زمین شد. نگاه کردم دیدم علیه . نگاهی پر از نفرت بهش کردم و گفتم:
_ببخشید حواستون کجاس نمیبینید دارم رد میشم.
علی: خودتون به من خوردین .
_چقدر پرو شما مثل چی یهو جلوم ظاهر شدین.
نشستم و برگه هامو از روی زمین جمع کردم و بلند شدم . بهش نگاهی نکردم و رد شدم . زهرا و فاطمه در کمال تعجب نبودن. بی خیال اونا شدم و رفتم سلف و نشستم . گشنه ام نبود فقط قهوه سفارش دادم تا لااقل خواب از سرم بپره. داشتم قهوه مو میخوردم که یهو نازی اومد و جلوم نشست و با پرویی گفت:
+خب چه خبر بچه مثبت.
_از این جا برو .
+هان چیه لال شدی چیز بدی گفتم؟ بگه بچه مذهبی نیستی.
_اینا به کسی ربطی نداره بلند شو.
+اگه نشم چی؟
خواستم جوابشو بدم که دوباره گفت:
+به علی میخوای بگی کمکت کنه؟
_ حرف اون ادمو نزن و از جلو چشمم برو .
+چرا میونت با علی بد شده؟
_گفتم از این جا برو.
یهو انگار از دهنش پریده باشه گفت:
+بله حق داری وقتی علی اینکارو که البته من کردم و گردن بگیره ...
یهو بادستش زد تو دهنش .
اون چی گفت؟یعنی نازی گوشمو تو جیب علی گزاشته؟؟یعنی اون ماشین داداشمو پنچر کرده؟؟
همین سوالا رو ازش پرسیدم که گفت:
+حالا که لو رفتم بزار بگم اره من کردم همه اون کارارو من کردم.
_ولی... من ...
نازی: هه دیگه دیره ابرو علی تو دانشگاه رفته همه راجع به کار اون حرف میزنن.
_تو ... تو برای چی این کارو کردی؟؟
+بهت هشدار داده بودم که سمت علی نرو اما گوش ندادی نتیجه اش همین میشه.
اینو گفت و از جلو چشمم محو شد.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 36 رمان #بهشت_چادر 😊
اشک تو چشمام جمع شد. من ابروی علی رو سر کاری که نکرده بردم و حتی نزاشتم حرفی بزنه. نمیخواستم الان برم و ازش معذرت بخوام چون غرورم نمیذاشت چون هدچی باشه اون اومده تا انتقام بگیره و حالا که معلوم شد هنوز انتقام نگرفته . بلند شدم و رفتم کلاس بعدی. از شانس بدم علی هم تو اون کلاس بود.
کلاس هم همه بود . در باز شد و در کمال ناباوری مرد تقربا ۳۰ ساله ای داخل شد و سمت جایگاه استاد امینی رفت. پوریا یکی از پسرای شوخ کلاس گفت: استاد امینی کوش؟
مرده گفت: سلام من صفایی هستم امروز به جای استاد امینی اومدم چون ایشون براشون کاری پیش اومده بود. مینا دختری که بغل من نشسته بود گفت: استاد میشه امروز موضوع ازاد بدین.
(موضوع ازاد یعنی حرف بزنیم و درس ندین)
استاد در کمال تعجب گفت:بله موضوع ازاد برای امروز .
همه هووووو کشیدن و دست زدن. یکی از پسرا که فک کنم اسمش محمد بود گفت: استاد اسمتون چیه؟
صفایی: اشکان .
دختری گفت: ازدواج کردین؟
صفایی:بله
همه اووووووو گفتن که خندم گرفت.
یکی از پسرا گفت: استاد شما چه خوبی کاش هر روز شما به جای استاد امینی بیاید.
صفایی اخم کرد و گفت : خیر من دانشگاه دیگه ای تدریس میکنم فقط امروز مهمون شما هستم.
همین جوری حرف میزدن و منم بی رمق نگاشون میکردم. بلاخره کلاس تموم شد. نفس راحتی کشیدم و کولمو برداشتم . داشتم سمت در میرفتم که استاد گفت: خانم اسماعیلی و آقای محمدی توی کلاس تشریف داشته باشن کارشون دارم.
محمدی یکی از پسرای کلاسه که اسمش فرهاده.
در کمال تعجب نشستم روی صندلی و محمدی هم با خونسردی کنارم نشست. همه بیرون رفتن. صفایی گفت: خوب محمدی جان دیگه خودت میدونی پس من رفتم شما حرفی رو که میخواستی به خانم اسماعیلی بزن.
اینو گفت و رفت. ترس برم داشت . یعنی چی میخواست بگه. کلی سوال تو ذهنم ایجاد شده بود.
*از زبان علی*
استاد صفایی گفت حانیه و فرهاد تو کلاس بمونن و خودش هم اومد بیرون. برا چی اون دوتا تنها تو کلاسن ؟یعنی چی میگن. فکرم رفت جای دیگه . چرا حانیه باور نکرد من موبایلشو بر نداشتم . چرا باور نکرد من ماشین داداشمو پنچر نکردم. چراااا؟ اشکال نداره ولی من هنوز انتقامجو نگرفتم و این کارو بلاخره انجام میدم. از فکر در اومدم و طاقتم تموم شد و در کلاس و باز کردم و بادیدن اون صحنه قلبم درد گرفت. چرا این جوری شدم ؟؟ اصلا به من چه که این دوتا الان دارن این کارو میکنن. من که عاشق حانیه نیستم که الان قلبم درد گرفت.چرا با دیدن این صحنه اینجوری شدم .
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 37 رمان #بهشت_چادر 😎
*از زبان حانیه*
وقتی صفایی رفت محمدی گفت: حانیه خانم میدونم شما دختر خوبی هستین و مذهبی هستین منم خوب از نطر خودم خوبم و مذهبی هم هستم نمیخوام تعریف کنما نه بگذریم من از حیا و مذهبی بودنتون و از زیبایی تون خوشم اومد ه من ... خوب من ...
دستشو توی جیبش کرد و جعبه ای در اورد و درشو باز کرد. خدای من توش حلقه بود. ادامه داد:
+من شمارو دوست دارم شما میتونید هرکی که میخوایی جواب بدین اما دلمو نشکونید .
چشمام گرد شده بود و تعجب کرده بودم . حالم داشت بد میشد . الان این ازم خواستگاری کرد؟؟
دستمو روی دهنم گزاشته بودم چیزی نمیگفتم.
فضا خفه کننده شده بود. یهو در کلاس باز شد و علی توی درب پیدا شد. توی دلم هزار بار افرین بهش گفتم . علی یجوری شد اما سریع اخم کرد و گفت: ببخشید دارید چه میکنید؟
از شک در اومدم و بلند شدم . محمدی هم با دست پاچگی بلند شد و حلقه رو تو جیبش گزاشت و زمزمه کرد: به پیشنهادم فکر کنید.
سریع از کلاس بیرون رفت. علی بهم نزدیک شد و گفت: ازت خواستگاری کرد؟
خجالت زده سرمو پایین بردم و گفتم : بله
تا خواست بره گفتم:ببخشید یه لحظه
برگشت سمتم و منتظر موند. نفسی کشیدم و گفتم: من فهمیدم کار شما نبوده.
+منظورتون نمیفهمم
_منطدرم اینکه فهمیدم گوشمو شما برنداشتم و ماشین داداشمو شما پنچر نکردی.
دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
+پس کی این کارو کرده؟
_نازی!
جا خورد.
+از کجا میدونی؟
_خودش لو داد.
+نگفت چرا این کارو کره؟
معضب بودم و با خجالت گفتم:
_چرا ،گفت به خاطر توعه
با ناباوری گفت:من؟؟
_بله شما
+چرا؟
_چون فکر میکنه من با شما رابطه ای دارم .
لبخند شیطانه ای زد و گفت:
+اهان چون اون روز تو پارکینگ بهت گفتم عشقم؟؟
سرمو پایین انداختم. خیلی دوست نداشتم با پسر صمیمی باشم خب لابد میگید چرا قبلا این جوری نبودی باید بگم قبلا همین جوری بودم اما الان سر سنگین تر شدم.
_بله از همون موقع آتیشش بیشتر شده.
+پس فکر میکنه عشقمی؟
دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مثل اینکه نازی به شما چشم داره گفتم که در جریان باشین.
+خودم میدونم.
اهانی گفتم .
با گفتن خدافظ از کلاس بیرون رفت . نفسی از سر آسودگی کشیدمو چادر و کولمو صاف کردم. رفتم بیرون . داشتم میرفتم کلاس بعدی که دیدم یه جا همه جمع شدن. رفتم و همه رو کنار زدم. علی روی زمین افتاده بود و لباسا و صورتش پر خون بود. با دیدن اون صحنه جیغ خیلی بلندی کشیدم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
میدآنَـمکھخِلقَتَـمعلَتـۍداشت
مَنزآدھشُدَمتـٰاکھفدآیَتشَومآقـٰا...
#رهبرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات آخرش یه مجله ست...
#تلنگــــــر💛