eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[بـهـتریـن مـوقـعیت بـرای بـر طـرف کـردن مـوانع ظـهور امـام زمـان عـلیه الـسلام] استاد_شجاعی اللّٰھُمَ‌_عجلْ‌_لِّوَلیڪَ‌_الفࢪَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‹هَمونۍاَم‌کِہ‌گُفتَم‌اَربَعین‌کَربُ‌بَلایَم‌نَبَرۍمیمیرَم🚶🏿‍♂️›
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحانه خوشمزه و متفاوت که حتی میتونید با خودتون توی محل کار یا مدرسه و...ببرید😋 💝 ㋡❦↠ @zozozos
💞🖤 🏹🖤 من‌ملکه‌هستم‌آرےخداےمهربانم♥️ مراملکه‌آفریدوچادرم‌تاج‌👑 بندگےام‌‌را‌برسرم‌نهاد✌️🏻 ومرافرمانرواےچشمان‌👀 آدمیان‌منصوب‌کرد‌چراکه‌من‌تعیین‌✨ میکنم‌چه‌کسے🌿 لایق‌دیدن‌‌زیبایی‌هایم‌باشد😌
به وقت رمان بهشت چادر🌸🌈 پارت ۳۸و۳۹و ۴۰👌👌👇👇👇👇👇👇❤️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 38 رمان 💞 نشستم روی زمین گریه کردم. _زنگ بزنید به امبولانس چرا وایسادین. با این حرفم یه پسره سریع گوشیشو در اورد تا زنگ بزنه.علی با دیدن من فقط گفت:حانیه! و بعد چشم هاش بسته شد. وای خدا چیشد چرا این جوری شد. یعنی الان علی مرد؟؟ چرا ... چرا انقدر یهویی؟! نمیتونستم به علی دست بزنم یا تکونش بدم چون نامحرممه اما یکی از پسرا که فک کنم رفیق علیه و اسمش میدونم شایانه نشست و سر علی رو گرفت و تکونش داد. اشک هام بند نمیومد . علی علی مرد به همین زودی. *از زبان میلاد* به گوشیه حانیه زنگ زدم خاموش بود.به همکلاسی هاش زنگ زدم چیزی نگفتن.مگه میشه حانیه دیر بیاد الان دوساعته دانشگاهش تعطیل شده. حسابی نگرانش شدم. زنگ زدم به فاطمه دوست حانیه تا ببینم اون خبری ازش نداره؟ با بوق دوم برداشت. _الو سلام فاطمه خانم خوبین؟ با صدای خش داری گفت: سلام ممنون. _شما از حانیه خبری ندارین؟ +حانیه بیمارستانه ! _چییییی؟بیمارستان برای چییییی؟ +علی تیر خورده حانیه پیشش تو بیمارستانه .... هست _الان خودمو میرسونم اونجا خدافظ. قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم و آماده شدم و راه افتادم. دنبال ادرس رفتم تا به بیمارستان مورد نظر برسم. دلشوره داشتم درسته علی برای انتقام اومده اما قبلش باهم رفیق بودیم یا بهتره بگم باهم بزرگ شدیم. یعنی الان مرده؟؟؟... با سرعت خودمو بیمارستان رسوندم. حانیه روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد.رفتم پیشش. _سلام خوبی به خوانوادش گفتی؟ حانیه باصدای گرفته گفت:نع نگفتم. _من میرم بهشون زنگ بزنم تو همین جا بمون. +باشه. از بیمارستان بیرون اومدم و به پدر علی زنگ زدم. *از زبان حانیه* بعد از رفتن میلاد دکتر اومد. سریع خودمو بهش رسوندم گفتم:چی شد؟؟ دکتر:خدارو شکر حال همسرتون خوبه مثل انکه گلوله به کتف ایشون برخورد کرده و خارج شده . _الان حالش خوبه؟ دکتر:بله میتونید ببنیدش. سری تکون دادمو با تشکر رفتم اتاق علی.وارد شدم. علی روی تخت خواب بود و کتفش باند پیچی شده بود. نفس راحتی کشید و روی صندلی نشستم. تو خواب خیلی مظلوم بود. وایسا ببینم من چرا اینجام؟ چرا واسه علی ای که اومده از ما انتقام بگیره نگران شدم؟چرا قلبم تپش میگیره ؟؟ تو همین فکر ها بودم و با اخم خیره به صورت علی بودم که لای چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد. آروم آروم چشماشو باز کرد. با همون اخم گفتم: _به هوش اومدین؟ +چه اتفاقی افتاده؟ _داخل دانشگاه تیر خوردین و اوردمت اینجا. +کی به من تیر زده؟ _نمیدونم! این داستان ادامه دارد...