❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 45 رمان #بهشت_چادر 💔
بعد از تموم شدن دانشگاه سوار ماشین شدم و یه راس رفتم بیمارستان. امروز علی مرخص میشد.
رفتم اتاق ۴۵ که اتاق علی بود. در رو باز کردم و وارد شدم اما کسی داخل نبود. از پرستار که سوال کردم گفت مرخص شده. رفتم خونه. در و باز کردم و بلند گفتم : سلاااااام
مامان از تو اشپزخونه گفت: زهرمار ترسیدم .
خنده ای کردم و رفتم توی اتاق. لباسامو با تیشرت صورتی و شلوارک همرنگش عوض کردم و موهامو با تل عقب فرستادم. توی آینه به خودم نگاه کردم و برای هزارمین بار قربون صدقه خودم رفتم. منم یه دختر بودم عین همهی دختر های دیگه اما با این تفاوت که من محجبه بودم و مذهبی. منم ارزو دارم خاطره دارم شادی دارم بازی دارم و مثل دخترهای دیگه لجباز و یکمی مغرورم و همه رو هم میخندونم . با دوست هام صمیمی ام اما با پسرا با جذبه رفتار میکنم. منم یه دخترم با یک دل نازک و هزار ارزو . منم مثل دخترای دیگه آزادی دارم اما با انتخاب خودم شخصیت مذهبی خودمو ساختم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. میلاد بود. از روی عسلی کنار تختم برداشتم و جواب دادم.
_الو سلام داداشی گلم .
میلاد: سلام حانیه کجایی؟
_خونه چطور؟
+ها عه خونه ای؟
_اره چیزی شده؟
+نه نه یه کاری دارم میخوام تو هم بیای؟
_چه کاری؟
+ببین خب علی از بیمارستان مرخص شد و گفت میره یه رستوران منم بگم تو ام بری پیشش.
_چرا و برای چه کاری؟
+انقدر سوال نپرس فکر کن سوپرایز.
_اخ چون سوپرایز باشه ادرس بده میام.
بعد قطع کردم. یه مانتو مشکی بلند و یه شلوار لی سفید و شال سفیدی سر کردم و گوشمو برداشتم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون.
مامان: میری؟
_اره باید برم جایی
+خدافظ
_خدافظ
تعجب کردم که نپرسید کجا میرم چون عمش سوال پیچم میکرد. سوار ماشینم شدم و رفتم همون کافه رستورانی که میلاد آدرسشو داده بود. داخل شدم. فضای سنگینی بود و ساکت بود. علی دیدم که پشت میزی نشسته بود و با تلفنش حرف میزد. دستش کاملا خوب شده بود. سمتش رفتم و نشستم. تا من اومدم تلفن و قطع کرد .
_سلام
+سلام
_ببخشید داداشم گف بیام اینجا شما باهام کار دارین.
+ام خوب راستش بله .
_خب ...
+ببینید امروز چه روزیه؟
_ ۲۱ تیر
+خب اون اره درسته ولی چه روزیه؟
_روز .... روز .... نمیدونم چه روزیه؟
+یکم فکر کنید
_نمیدونم
+واقعا نمیدونین؟
_ببینم کسی مرده؟
+نه بابا
اخم کردمو گفتم: پس چی؟
+روز تولد منه
_تولد شما؟
+بله
_خب مبارک باشه منو تا اینجا کشوندن تا همینو بگین.
+نمیخواین کادو بدین.
_من به کسی که نمیشناسم و مخصوصا یه پسر هست برای چی کادو بدم.
جاخورد انگار انتظار همچین حرفی از طرف من نداشت.
میدونم اره میدونم که بچگی باهم بازی میکردیم یا تا همین ۱۷ سالگی روابطمان خوب بود اما از اون به بعد اون فقط برای انتقام اومد جلو.
علی: خیلی خوب پس ما غریبه ایم.
_درسته
علی با خشم گفت: این شما بودید که غریبونه کردین ما باهم بزرگ شدیم.
مثل خودش با خشم گفتم: میدونم ولی تو فقط مثل سگ برای اتش انتقام له له میزنی.
تازه فهمیدم چه حرفی زدم برای همین محکم دستمو گزاشتم روی دهنم. خاک بر سرم چه حرف بدی زدم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 46 رمان #بهشت_چادر 🙂
به وضوح صدای شکسته شدن غرور علی رو شنیدم. آروم گفتم : متاسفم نمیخواستم چنین حرفی بزنم. به خودش اومد و با جدیت گفت:
+ببین خانم محترم، شما بودید که کاری گردین ما ورشکسته بشیم محض اطلاع ما هم برای انتقام نیومدیم فقط میخوایم یخورده اذیتتون کنیم بعدشا مواظب حرف زدنت باش که بد میبینی.
منم نقاب جدیدمو زدم و گفتم:
_مثلا میخوای چیکار کنی باهام؟
پوزخندی زد وگفت: با تو کاری ندارم اما همون کاری رو که باما کردین باهاتون میکنیم.
متعجب پرسید: منظورتون چیه؟
+خوب منظورمو میفهمی بچه.
خیلی ناراحت شدم علی چرا یهو این جوری شد اون که خوب بود. اتش انتقام کورش کرده.
هه انگار باز بلند فکر کردم چون علی گفت:
+نه انش انتقام کورم نکرده فقط دارم میسوزم که بابات باید مثل بابای من زجر بکشه یا حتی به جای بابات تو زجر بکشی.
قطره اشکی از گوشه چشمم پایین ریخت و گفتم:
_میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زدم و خبیصانه نگاهم کرد و گفت:
+هنوز فکر نکردم اما شاید بکشمت یا کاری کنم که بابات به پام بیوفته و...
با سیلی که به صورتش زدم حرفش قطع شد و بهت زده نگام کرد.
_یه بار دیگه فقط یه بار دیگه به من و خانواده ام نزدیک بشی ازت شکایت میکنم.
لی که تازه از بهت در اومده بود گفت:
+اینجوریاس؟
_ارهههههههه
بلند شد و دستمو گرفت و کشوند طرف در. هرچی تقلا میکردم دستمو ول نمیکرد. منو کردند و بعد در ماشین و باز کردم و تقریبا میشه گفت پرتم کرد تو ماشین و درو بست. خودشم سوار شد و راه افتاد. با سرعت رانندگی میکرد.
_داری کجا میری؟
حرفی نزد که گفتم: نگه دار.
دوباره چیزی نگفت که داد زدم: نگه دار وگرنه خودمو پرت میکنم بیرون. بلافاصله بعد از این حرفم درو هنگام حرکت باز کردم.
علی سریع دستمو کشید که در بسته شد و قفل مرکزی و زد. بعد فریاد زد: دیگه بچه بازی در نیار.
اشک چشمامو تار کرده بود. آروم گفتم: خواهش میکنم بگو داری کجا میری؟
علی نفس عمیقی کشید و ماشینمو کناری نگه داشت و رفت بیرون. میدونستم فرار کردن فایده ای نداره پس سرمو گزاشتم روی صندلی و چشمامو بستم. درسمت من باز سد. نگاه کردن و دیدم علی بستی جلوم گرفته و داره لبخند میزنه. چرا اون اینجوری بود در هر لحظه یک شخصیتش به نمایش میزاشت.
علی: بگیر دیگه.
بستنی و ازش گرفتم . اومد و سوار شد و حرکت کرد. بلافاصله گفت: ببین متاسفم که داد زدم یا عصبیت کردم نباید این روز خوبتو خراب میکردم.
بستنی که تموم شد سرمو روی صندلی گزاشتم و به ۳ نرسید خوابم برد. با صدای علی از خواب پریدم.
علی:پاشو پاشو رسیدیم حانیه.
_باشه بیدار شدم.
درو باز کردم و پیاده شدم. اینجا خونمون بود. علی زنگ و زد و در باز شد. باهم از باغ رد شدیم. هنوز وین دوز مغزم خواب بود. وارد شدم که صدای ترکیدن بادکنک و بعد خرده ریزه کاغذ رنگی و جیغ و دست که اومد افتادم رو مبل و دستمو رو قلبم گزاشتم. همه میخندیدن. یهو باهم خوندن:
تولدت مباررررکتولدت مباررررک__
اوه انقدر درگیر بودم که نمیدونستم تولدمه.
همه اومده بودن از جمله:
(دوستام ، عموهام،خاله ام،دایی ام، مامان بزرگم، عمه گلیم و بابا و مامان و میلاد و البته علی)
از شوق دویدم و رفتم تو بغل میلاد و گفتم:
_مرسی داداشی نمیدونستم امروز تولدمه.
بعد از بغلش بیرون اومدم و بابا رو بغل کردم و بعد مامانو. میلاد گفت: خب بیشتر کارا با اقا علی بوده. رفتم و جلوی علی ایستادم و سرمو پایین انداختم و گفتم: ممنونم .
علی : قابلتو نداشت.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
آموزشبادکنکآرایی🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
ژله بستنی پرتقالی خوشمزه
🍊🍊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای جالب رنگ کردن لباس
واقعا معرکس😍
سلام😌✋
اومدم بهت یه کـانـال معرفی کنم🤤👀
همه چی تمومـ 😁
اصلا نگم برات😎🤞
نوحه🎙
زندگی شهدا📔
تلنگر👀
استوری های های مذهبی🧔🕺
جمعه های صلواتی 📿
شهید هادی رو که میشناسی 🤨
میدونی چقدر معجزه کرده!؟ 🙃
دوست شهید خیلیاس❤️🌷
این کانال متعلق به شهید ابراهیم هادی هست✨🥀
کلی مطالب ناب از ایشون، کلی سخنان از این شهید👌
وکلی چیزای دیــگه.... 😄
که بیایی توی کانال پشیمون نمیشی🤓
بیاقــدم سرچشمـــمون بزار🚶♂😍
کانال قشنگمون *_* 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
📌کانالی مذهبی
-سلام خوبی؟
-سلام من دنبال یک کانال شهدایی توی ایتا هستم،اما پیدا نمیکنم.😔
-من یه کانال عالی سراغ دارم .😉
-واقعا ممنونم ازت
-خواهش می کنم
-لینک رو بهم بده تا عضو شم
-باشه اینم لینک
@shohadaiy1399
عکس از شهدا
فیلم از شهدا
سخن های شهدا و.......
برای عضو شدن روی لینک زیر کلیک کن.
@shohadaiy1399