eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 68 رمان 💕 مریم:اخ...اخ مردم...از خنده زهرا:یکی ...منو نجات بده من:هرهرهر خنده دار بود؟؟ فاطمه:خیلییییی من:درد پاشید جمع کنید خودتونو اه اه اه بریم بابا دیر شددددد. ولی اینا انگار گوششون نمیشنید و فقط میخندیدن. با جیغی که کشیدم تقریبا ساکت شدن. من:بسسسسسسه. میلاد:ای گوشم چرا جیغ میزنی. من:انقدر حرف نزن که هرچی میکشم از دست توعه. علی:اهم اهم سوالی نگاش کردم که گفت:خب ولش کنید حالا کجا بریم؟ دستمو تو هوا زدم بهم و گفتم:شهربازی!! علی خنده مردونه ای کرد وگفت:باشه همه موافقید؟ من:بلههههه میلاد:کی با تو بود؟ دستمو تو هوا به معنی برو بابا براش تکون دادمو رفتم پیش بقیه البته بگم چادرمو پوشیدمااا‌‌. من:خب بریم دیگه. زهرا و فاطمه و ارزو و مریم:باشههه. میلاد:واه واه خدا شانس بده. من:کوفت. با ماشینمون رفتیم شهربازی. ارزو:بریم اژدها. من :اصلا و ابدا. همه به جز من بدبخت موافقت کردن!! من:پووووف باشه شما برید من میرم بستی بخورم. میلاد:باشه به جهنم¿¿ و اروم اروم به سمت بلیط فروش اژدها رفت. از پشت اداشو در اوردم و گفتم:به جهنم...پسره مغز فندوقی. علی خندید و گفت:خب شما برید من و حانیه خانم میمونیم. همه موافقت کردن و رفتن. من و علی هم رفتیم بستی خوردیم و روی نیمکت کنار هم اما با فاصله نشستیم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 69 رمان 🐛 من:شیطونه میگه پاشیم بریم خودمون اینارو سر کار بزاریم! علی با خنده گفت:نه بابا گنا دارن. من:ایییش. درحالی که بستنیمو میخوردم به مردمی که میومدن و میرفتن نگاه میکردم.تو حال خودم بودم که یکی از پشت زد تو کلم و منم که هواسم نبود بستنی خورد تو صورتم.هنگ کردم و اروم و چندش بستی و برداشتم ولی چیزی نمیدیم چون صورتم کاملا بستی شده بود. صدای خنده بچه ها میومد.ار تو کیفم دستمال در اوردم و کشیدم تو صورتم. بعد برگشتم و دیدم بلههه کار اقا میلاد و همه بچه ها زدن زیر خنده. گفتم:اشغال بی شعور بزن فکت بیاد پایین. دویدم دنبالش که در رفت. وایسادم سر جام و گفتم:وایسا دیگه پس چرا فرار میکنی؟؟ میلاد:میزنی منو. من:بیا کتکتو بخور بعد برو. میلاد:نمیخوام. من:تو خونه حسابتو میرسم. برگشتم که خوردم تو سینه یکه داشتم از عقب پرت میشدم که دستی دور کمرم حلقه شد.چشمامو بستم و جیغ بلندی کشیدم که مطمعنن همه برگشتن و نگامون کردن.دستمو به یقه کسی که کارمو گرفته بود گرفتم تا نیوفتم.اروم صاف کرد که آروم لای چشمامو باز کردم.با دیدن علی که منو گرفته بود کپ کردم!چند دقیقه تو شوک در همون حالت بهم نگاه میکردیم که میلاد اومد و منو از علی جدا کرد. میلاد:اهای علی بت خوش گذشته بودا چرا ولش نکردی؟ علی:خوب میوفتاد. میلاد:بعدش که گرفتیم و صاف شد و میگم. علی پیزی نگفت که من جو سنگینو شکستم:خوب ... منمونم علی اقا...بریم بچه ها یه وسیله سوار شیم. فاطمه:اره بریم. دخترا جلو و پسرا عقب ما حرکت میکردیم. رفتیم و بلیط تاب چرخشی رو گرفتیم و تو صف ایستادیم و داخل شدیم و هرکدوم روی یک صندلی نشستیم.تاب با سرعت تندی میچرخید و پاهام رو تو هوا تکون میدادم. بعد از تموم شدن من حتی یه جیغ هم نکیشدم اما امان از جیغ های مریم!! وقتی پیاده شدیم روبه میلاد با شوخ گفتم:خاک تو سرت اخه اینم زنه تو گرفتی؟نگا کن تروخدا وسیله ای به این بچگونه ای جیغ جیغ میکرد. مریم یکی زد تو سرم و گفت:خواهر شوهر!! خندیدیم و رفتیم تو صف ترن هوایی و علی و میلادم رفتن بلیط بگیرن.گروهی از پسرا و دخترای بی‌حجاب پشتمو تو صف ایستادن.یکی از پسرا که ازین سوسولی بی خاصیت میخورد باشه رو به ارزو که چادر نداشت گفت:درخدمت باشیم لیدی؟! ارزو روشو برگردوند سمت دیگه ای که یه پی سر دیگه گفت:چه نازم میکنه. من:مزاحم نشو اقا! یکی از دخترا که باهاشون بود:کی باشمابود اخه؟شما که جز امربه معروف کار دیگه بلد نیستین کع. همشون زدن زیر خنده و من عصبانی شدم خیلی شدید. فاطمه زهرا که میدونستم عصبانی بشم زمین و زمان و بهم میدوزم اومدن و رو به من گفتن:حانیه آروم باش محلشون نده امثال اینا لیاقت ندارن تو باهاشون حرف بزنی. با این حرف زهرا خونسرد شدم و سر تکون دادم و حرفی نزدیم.دوباره پسره گفت:بیا دیگه خوشگله. ارزو : برو اقا حرف بیخود نزن. یکی دیگه از پسرا:خانومی بیا شمارمو بنویس باهم بریم بیرون. ای بابا چه پرو انا. ارزو:خفه شو بی شخصیت برو گمشو تا جیغ نزدم. پسره:وای لیدی ناز نکن نازم میخرم. دیگه واقعا ریختم بهم! برگشتم سمتشون و با تحکم خاصی گفتم:یا گمیشین یا الان خیلی بد از خجالتتون در میایم. پسره:براوو ... مثلا میخوای چه کنی؟؟ پسره بغلیش:واه واه حانیه جون چون به توپیشنهاد ندادیم ناراحتی؟ خونم به جوش اومد.من شوخم درست، خوش اخلاقم درست،باشخصیتم درست،ولی منم غرور دارم بله دراین این حال مغرورم هستم. تا خواستم چیزی بگم مریم گفت:هیس حانیه خواهش میکنم. با لحن بدی بهش توپیدم:تو میخوای باهاشون هم صحبت بشی؟؟ مریم که جاخورده بود سرشو انداخت پایین کنار رفت.دوباره تا خواستم چیزی بگم فاطمه جلو دهنم و گرفت و گفت:حانیه الان میلاد و علی میان لطفا. با ابهت خاصی دستشو کنار زدم و گفتم:هیشکی دخالت نکنه. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
551.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تماس‌ازطرف‌شهیدقاسم سلیمانۍ📞⇄ ♥️ 🌿 دخترونــــ🕊ـــــه مذهبے
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به همین راحتی موها رو جمع کنید😍 چه خوبه 😍 ساده و کاربردی 😀