eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
179 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 89 رمان 🍎 با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم . با هزار تا غر غر دست و صورتمو شستم و رفتم واسه آماده شدن. الان ساعت ۷ و من تا ۸ باید برم دانشگاه واسه ثبت نام . خب خب حالا چی بپوشم؟! با کلی اندیشه یه شلوار لی مشکی به همراه یه مانتو مشکی تا بالای زانو و یه شال مشکی و چادر مشکی و کتونی اسپرت مشکیمو پوشیدم . بعد از برداشتن مدارک و کیفم رفتم بیرون.خب همه خوابن و منم حوصله صبحونه رو ندارم پس ولش. رفتم و سوار ماشین شدم.اما هرچی استارت زدم روشن نشد. از ماشین پیاده میشم و درو محکم میکوبم که صدای بدی ایجاد میکنه. من:اه! لعنتی! علی :حانیه ؟ سرمو میچرخونم . عه اینکه علیه دم در وایساده و آماده! من:عه سلام. علی:بیا میرسونمت! من:ممنون. باهم سوار ماشینش شدیم و اون حرکت کرد. وقتی رسیدیم پیاده شدم که علی هم پیاده شد. من:توهم میای ثبت نام کنی؟ علی:اره! من:چی قبول شدی؟ علی:پزشکی! من:هوم باشه رفتیم تو.کمی شلوغ بود ولی خوب بلاخره ثبت نام کردیم-هم من هم علی... از هفته دیگه کلاس هامون شروع میشه بیشتر کلاس هامم علی هم هست. استادامونم که اینجا زده بود دو تا خانم و دو تا پسر جوون و بقیه پیرمرد یا مرد میانسال هستن. هوففف خدابخیر کنه. البته پیرمرد ترین استادمون ۵۰ سالشه¡ بعد از ثبت نام و کارای مربوطه که تا ساعت ۱۱ طول کشید رفتیم تو ماشین . علی ماشینو روشن کرد و راه افتادیم اما بعد چند دیقه ماشینو کنار جدول نگه داشت. علی:وایسا الان میام. و بعد پیاده شد!!! گوشیم زنگ خورد.برداشتم اما صفحش خاموش بود! فهمیدم گوشی علیه که داره زنگ میخوره. برداشتمش . نوشته بود (سرهنگ حبیبی) چند ثانیه بعد قطع شد. سرهنگ؟ چه ربطی به علی داره؟ با باز شدن در سمت راننده گوشیو رو داشبورد انداختم.علی با دوتا بستنی قیفی سوار شد. برگشتم و با لبخند یکیشو به طرفم گرفت‌. به چشماش نگاه کردم. یه چیز خاطی تو چشماش بود که درک نمیکردم. یه لحظه دلم لرزید. چشماش خیلی خوشگلن چشمای سبز جنگلیش . علی:نمیخوری؟ با صداش یه خودم اومدم سریع بستنیو گرفتم و شروع کردم به خوردنش. علی هم با لبخند بستنیشو میخورد و من و تماشا میکرد. تو دلم کلی به خودم بد و بی راه گفتم که چرا به نامحرم نگاه طولانی داشتم. خدا منو ببخشه. بعد از بستنی رفتیم خونه. به محض رسیدن به اتاقم بعد از درآوردن چادرم با همون لباسا وشالم رو تخت خوابیدم و به ۳ نرسیده خوابم برد... ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
دوستان خیلی ها از اینکه چند تا مدیر داره این کانال پریسند و اینم جوابشون هست🙏😍 فقط یک مدیر داره کانال اونم خودم هستم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها✨
ما‌بیخیال‌سیلی‌مادر‌نمی‌شویم💔🖐🏻
□■✧■□ حضرت زهرا(س): 《 بهترین زنان کسی است که جز در ضرورت،‌نامحرم او را نبیند. 》
˘˘🌸💕 °• رودخانہ‌هاهرگز بہ‌عقب‌برنمۍگردند مثل‌رودخانہ‌زندگۍکن‌گذشتہ‌ روفراموش‌ڪن‌ورو؎آینده‌‌تمرڪزڪن…シ!🌱 「🐼🍭」
<🕊☁️› ‌- - و‌یـٰادت‌بمـٰاند‌ڪھ‌در‌تاریڪۍزندگۍات‌ خدا‌نور؎در‌ظلمـٰات‌زندگۍات‌مۍشود🖐🏻🙂-!シ - - 🔗⃟🐚¦⇢ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا