مولای ما نمونه دیگر نداشتهاست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهاست
وقت طواف دور حرم، فکر میکنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشتهاست
ولادت آقا امیرالمومنین و روز پدر مبارک❤️
✨
-ازآیتُاللھسیستانۍپُرسیدن
حُـڪمعاشِقشدنچیہ'!
جَوابدادن'امرغیـراختیارحُڪمنَدارھ'
اینقَشنگترینفِتوایےبودڪہشنیدَم♥️🙂
#عاشقانه مذهبی🌿
منهمانخستہبےحوصله؎غمزدهام
دختࢪِبدقلقےڪہرگخوابشحرماست...!❤️🖐🏼
#پروفایل_دخترانه
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 98 رمان #بهشت_چادر 😍
علی که فهمیده بود لوس شدم خنده ای کرد و گفت: پاشو بچه جان پاشو خودتو لوس نکن.
از لحنش خندم گرفت.تکخنده ای کردم و گفتم باشه. تا شب دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط علی رفت خونشون و گفت که فردا برمیگرده.
با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم . ساعت ۱۱ بود.هیععععععع چرا الان زنگ خورد ساعتم؟؟؟؟من که برای ۹ تنظیم کرده بودم.اههههه حتما کار میلاده.سریع صورتمو شستم و لباسمو با یه تونیک صورتی و شلوار راحتی صورتی عوض کردم . موهاموهم باز ریختم دورم.
بدو از اتاق خارج شدم که میلاد و تو اشپزخونه دیدم.بدو بدو رفتم سمتش و پریدم روش.
من:بیشوووووور ساعت منو دست کاری میکنی هااااا؟حالیت میکنم.
و کفگیر مامانو از دستش کشیدم و یکی زدم تو سر میلاد.
مامان:اوااااا حانیه چرا اینجوری میکنی؟بده من کفکیرمو دیوانه.
میلاد:ای درد بگیری حانیه ضربه مغزی شدم چته اول صبحی بابا.
من:اول صبحی ارهه؟ساعت منو دستکاری میکنی دیر پاشم هاننننن؟
میلاد خنده ای کرد که با حرص یکی زدم پشت کمرش.
مامان:دختر زشته ما ابرو داریم یه زره ادم باش.
من:دست شما درد نکنه اصن از این همه محبت من دارم قش میکنم به مولا.
میلاد :هوی بچه درست حرف بزن مگه اینجا چاله میدونه که میگی (و ادامو در اورد:به مولاااا)
من:الان از این همه حرفی که زدم فقط اینو شنیدی؟
میلاد:ن خوب اینم فهمیدم که بچه سر راهی هستی.!!
و خندید که با حرص یه جیغ خفیف کشیدم و با کفکیری که دستم بود یکی دیگه زدم تو سرش.
میلاد:اخخخخخ.
من:نوش جونت، وراج.!!
مامان :گنا داره بهمون انقد اذیتش نکن.
من:الان با منی ؟
مامان:اره.میلادو اذیت نکن پسرموووو.
من:بیا اینم شانس ماس
میلاد:حسود.
من:خودتی!
میلاد:خودتی!
من:زهرمار
میلاد:زهرمار
من با جیغ :ادامووووو درنیارااااااا
میلاد:باشه بابا چرا اب روغن قاطی میکنی؟؟؟؟
من:خیلی خری !
مامان یه پس گردنی نسارم کرد و گفت:ببند دهنتو بده من کفکیرمو بابا.
و کفکیرو از دستم کشید.
من:اییییی سوختم بابا یه ذره آرومتر تو این خونه انگار کسی روحیه لطیف نداره نه؟
یهو صدای بابا از پشتم اومد:فک نکنم!!!
از ترس هینی کشیدم و برگشتم که علی رو در کنار بابا دیدم.
من:عه ...سلام...خوبی...یعنی چیزه... صبح بخیر!!
بابا:فعلا که ظهر بخیر.
نگاهم به علی افتاد و بهش سلام کردم که دیدم سرشو زیر انداخت و سلام کرد.وا چشه.
میلاد دم گوشم گفت:موهات بازه ها
من:هیعععلل خاک تو سرم که.
بدو بدو خواستم از بین بابا و علی رد بشم برم شالمو بپوشم که موهام گیر کرد به دکمه پیرهن علی و من وایسادم.
من با جیغ:اخخخخخخ موهامممم
علی که هول شده بود گفت:چی چیشد؟؟؟صب کن الان درستش میکنم.
تند تند موهامو اینو اونور میکرد.که بابا با خنده اومد و گفت :هول شدیا.
و با یه حرکت موهامو ازاد کرد.
علی لبخند خجالت زده ای زد. و منم دویدم تو اتاقم.وای خدا سکته کردم.اخخخ هنوز سرم درد میکنه.پوفیییی کردم و شالی رو سرم انداختم و رفتم پایین.
این داستان ادامه دارد...