_ .
خدا گوید تو اِی انسـان ، بدان آغوشِ مـن باز استـ ،شروع ڪن ، یك قدم با تو ، تمامِ گام هایِ ماندھ اش با مَـن !
#امام_زمان
2.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقایِ من..✨
هــــواے خواب ندارد، دلۍ ڪہ ڪرده هوایٺ..!
اینجا آلمان نیست ..
ژاپن و کره هم نیست ..
دامغان خودمونه:)!
اینجا ایرانه ..
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
«آنقدر برای ظهور
امام زمان(عج) ڪار ڪنید
ڪه خسته ڪار باشید...»
#امام_زمان 🕊
#شهید_رضا_حاجی_زاده♥️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 108 رمان #بهشت_چادر 🍓
دینگگگ.دینگگگگگ.دینگگگگگگ.دینگگگگگگ
ای تو روحت کیه این وقت صبح؟! بابا بزارید دو دقه کپه مرگمونو بزاریم توروخدا . چن دیقه گذشت و دیدم نه مثل اینکه طرف دست بردار نیست گوشیو برداشتم بدون نگاه به صفحه تماسو قطع کردمو گوشیو انداختم اون ور و دوباره خوابیدم.
بعد از چند دیقه دوباره صداش بلند شد. خبر مرگم میخام دو دقه بخوابم اگه این ملت گذاشتن. دوباره ریجکت کردم و خوابیدم. داشتم برا خودم تو خواب رویا میدیدم که دستی سرمو نوازش کرد و یه صدای آشنا به گوشم خورد:حانیه...حانیه جان پاشو...خانومم....عزیزم پاشو ...نمیخای بیدار شی؟...دیر شدا عزیز...
یدفه مثل برق گرفته ها پریدم.
من:چی دیر شد؟!
علی با خنده گفت:میخایم بریم ارایشگاه خانم خابالو.
من:هیععععع خاک تو سرم .
دیروز حمام رفتم پس دیه لازم نیست برم . در کمدم باز کردم و تند تند و بلند گفتم:واییی حالا چی بپوشم؟!
یکی یکی مانتو هورو پرت کردم رو تخت تا به خوبشو پیدا کرد و با یه شلوار پوشیدم و شال مورد نظرمم پیدا کردم و پوشیدم. یه لنگه جوابمو پیدا کردم ولی اون یکیش نبود.
من:ای بابا پس اون لنگش کووووو؟
علی با خنده گفت:آروم باش بابا عجله نکن دیر نمیشه.
بلاخره بعد از یه قرن تونستم جوابمو پیدا کنم و پوشیدم.چادرمو سرم کردم و کیف و گوشیمو و ... هم برداشتم و رو به علی گفتم :بریم دیر شد. سری تکون داد و باهم رفتیم پایین.
مامان:حانیه صبحانه نمیخوری؟
من:نه مامان تو راه یه چیزی میخورم.
مامان:باشه.
نگاهی به ساعت دیواری کردم ساعت ۱۱ بود.
بدو بدو کفشام پوشیدن و با علی سوار ماشین شدیم و علی گاز داد به طرف ارایشگاه.
************
هوفففف الان ۴ ساعته زیر دست این ارایشگر زشت بی ریخت دارم جون میدم. ۴ ساعته منو ول نمیکنه سرم درد گرفت بس که موهامو کشید . دوساعته داشت آرایشم میکرد و نمیذاشت خودمو تو آینه ببینم.بابا یه جشن سادس دیگه این همه خوشگلی لازم نیس بخدا برا یه جشن انقد آرایش میکنن واسه عروسی پس چن ساعت طول میشه؟!وایییی خدا من که میمیرم زیر دستشون.اوا خدانکنه. هوففف بلاخره کار این فرشته مرگ (همون ارایشگر بنده خدا)تموم شد و بعد از پوشیدن لباسم گذاشت خودمو ببینم.
واو این منم ؟!جون من؟ عجب چیزیم خودم نمیدونستم.ببین یه ارایش با ادام چیکار میکنه از این رو به اون رو شدم به قول فاطمه تبدیل لولو به هلو که میگن ینی این.ولی جدا از شوخی خیلی خوشگل شدم.خودشیفته هم خودتی. فرشته مرگ برام یه سایه دودی جذاب با یه رژ قرمز جیگری زده بود و با خط چشم و ریمل و کرم و این جور چیزا در کل خیلی خوشگل شده بودم و ارایشم به لباسم میومد.شنلمو پوشیدم و کلاهشم روی سرم گزاشتم. خداروشکر بلند بود و جای چادر و میگرفت وگرنه خجالت میکشیدم .علی اومد و سوار ماشین شدیم. دیگه فیلمبردار و اینا نمیخواست چون عروسی نبود که فقط یه دسته گل خیلی ساده و کوچولو گرفته بودیم. علی هر چقدر گفت بزار ببینمت نذاشتم و گفتم بزار تو جشن نشونت میدم . میخواستم سوپرایز کنم. البته خودمم سوپرایز شدم چون اونم حسابی به خودش رسیده بود تو اون کت و شلوار مشکی جذابتر دیده میشد. قربون شوهرم برم که انقد خوشگله.هیع حانیه یکم حیا. خخخ
ساعت ۵ بود و رفتیم خونه بابای علی.
این داستان ادامه دارد...