eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|♥|• سرگرمم به عفتی که ازحجابم دارم💚 به معرفتے کـہ از خون شهدا❤ نصیبم شد وشاید خدا به حرمت همین چندتارمو کـہ از نامحرم پوشاندم💆. مرا بنگرد... 🌱
‹♥️🖇› ¦🌻⃟🎗¦↬ شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱
💛🙃 یڪ‌جایی‌نوشتہ‌بود: "تڪلیف‌دوست‌داشتن‌هایت‌راروشن‌ڪن" باخودم‌گفتم: لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻 "السلام‌علیڪ‌یا‌حسین‌بن‌علۍ" 《-کربلا‌خواستنم‌از‌هوسم‌نیست‌،‌ولی خاکتان‌طعم‌عسل‌داشت‌،نمک گیرم‌کرد 🌧
❤️ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید🦋:) زیرا که ذخیره ی ظهورید شما🌻🍃
'🌑🔗' - - چہ‌زیبامیگفٺ‌شہیدابراهیم‌هادۍ: بہ‌فکرمثل‌شہدا‌مُـردن‌نبـٰاش! بہ‌فکرمثل‌شہدازندگۍکردن‌باش!シ - ♥✨
دلمون کربلایی شده این جمعه ها اقا جان این جمعه ها بدون تو صفا ندارد بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سُخن‌ازعشق‌است بـحـث‌سـاده‌ا؎نیسـت...😉 یڪبارفقـط‌تـواورابھ‌سـ🧕🏻ـرڪرد؎ یڪ‌عمرشد؎دلبستھ‌ودلدارش🌻💕 /
به وقت رمان 💞 پارت ۶ و ۷👇👇👇👇👇👇🌈
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 6 رمان 💎 از زبان حانیه: این نیم ساعتی هست که رسیدم خونه . +حانیه _بله مامان _بیا این کامران اومده باهات کار داره +باشه اومدم کامران یکی از بادیگارد هامه چادرمو پوشیدمو بیرون رفتم کامران ۲۳ سالشه و از رفتارش پیداس که دوستم داره ولی من اونو دوست ندارم. _سلام اقای راد +سلام خانم اسماعیلی چیزی نگفت و فقط نگاهم میکرد _کاری داشتین؟ +ها...اها...یعنی بله اگه شما اجازه بدین دوربین های مداربسته داخل پارکینگ بزاریم چون همه جا دوربین داره به غیر از پارکینگ _باشه اگه لازمه مشکلی نداره +پس شما اجازه میدین تا برم دنبال کاراش؟ _بله +ممنون با گفتم خداحافظی رفتم داخل حوصلم واقعا سر رفت. زنگ زدم به فاطمه با اولین بوق برداشت +الو _الو سلام فاطی خوبی +مرسی _خوصلم به فنا رفت +خو چه کنم _شب میای بریم شهربازی +اوووه اره _پس به زهرا هم بگو +خودت بگو _حال ندارم اگه میخوام پول بازی رو من حساب کنم به زهرا بگو +باشه بابا تو ام که همچیو با پول میخری _نه خیر انقدر قضاوت نکن +باشه خدافظ قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کردم. _دختره ی پرو وضو گرفتمو نماز خوندم . نشستم به قرآن خوندن. بعد از نیم ساعت بلند شدم. ساعت تقریبا ۷ شب بود که لباس پوشیدم و آرایش خیلی خیلی ریزی کردم خودمو تو آینه نگاه کردم. شلوار لی ابی و مانتو بلند سفید و شال سبز ابی چادر و کاملا باحجاب بودم . بعصی وقت ها با خودم میگم اگه چادر نبود و موهامو بیرون میزاشتم زیبا تر میشدم.اما چون میدون خدا دوست نداره و حیا بهتره چادر میپوشم و مذهبی خالصم. پدر و مادرم عین خودم مذهبی اند.حتی فاطمه و زهرا هم مثل خودمن اما پولدار نیستن. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم. قبل از اینکه حرفی بزنم فاطمه داد زد که گوشیو از گوشم عقب کشیدم. +حانییییه کجایی _خب دارم میام دیگه +داری میای.دوساعته دم در منتظرم. _اومدم انقد قر قر نکن قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم از اتاق بیرون رفتم . _خداحافظ مامان +خدافظ دخترم مراقب باشید _چشم از خونه بیرون رفتم سوار مازراتی شدم دنبال فاطمه رفتم. _سلام فاطی +سلام و زهرمار بی.... وسط حرفش پریدم و گفتم: _عه عه یه روزو زهرمار مون نکن دیگه. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 7 رمان 🧕 +انقدر حرف نزن میزن لت و پارت میکنم _باشه باشه ببخشید دیر شد رفتم دنبال زهرا و سوارش کردم . زهرا از پشت یه لواشک بهم داد و منم پشت فرمون شروع کردم به خوردنش و برگشتم تا آشغالشو به دم به زهرا که یهو یه ماشین از تو کوچه جلومون و چون من حواسم نبود باهاش تصادف کردم و منم مقصر بودم. از ماشین پیاده شدمو به ماشینم نگاهرکردم سپر ماشین جا خورده بود خیلی مشکلی نداشت اما ماشین بوگاتی که باهاش تصادف کردم جلوش قر شده بود و من تعجب زده به ماشینش نگاه کردم. یه مرد قد بلند از ماشین پیاده شد . اول به ماشین من و بعد به ماشین خودش نگاه کرد و با دیدن ماشین قر شده اش چماش گرد شد. به صورتش نگاه کردم اون علی بود. بهت زده و با ترس به صورتش خیره شدم که بهم نگاه کرد و انگار تعجب کرده. بالخره زبون باز کرد و داد زد: +چیکار میکنی حانیه باترس بهش نگاه کردم و گفتم: _ام...چیزه...ببخشید من مقصرم و حواسم نبود (صدامو پایین بردم آروم گفتم) اما الان میخوام با دوستام برم شهربازی و دیر مون شده بعدا خصارتشو میدم. اصلا حواسم نبود اما کاغذ و خودکار برداشتم و شمارمو نوشتم و گفتم بهم زنگ بزن الان باید برم. لبخند زد و گفت : باشه. اومدم برم که گفت : ما هم باهاتون میاییم برگشتم سمتش که دیدم ارسلان هم وایساده بغلش گفتم:ببخشید؟ +میایم شهربازی هواتونو داشته باشیم تا اومدم چیزی بگم زهرا از پشت داد زد: +حانیه خر گمشو بریم دیگه اه دیر شد برگشتم و نگاه بدی بهش انداختم که لال شد و رفت تو ماشین برگشتم و گفتم : _باشه ولی به ما نچسبید +باشه بابا سوار ماشین شدم و اونام سوار ماشین خودشون شدن . توراه همه چیو بهشون توضیح دادم و اونام از خوشحالی زود زده شده اند. _ خب بابا چه را ذوق مرگ شدید من که از هردو اون پسرا بدم میاد دهاتی ها زهرا: من مذهبی ام وگرنه میرفتم تو کار مخ زنی _باشه بابا دیوانه رسیدیم به شهربازی و پیاده شدیم پشتمون علی و ارسلان از ماشینشون پیاده شدند باهم رفتیم داخل من اولین چیزی که دیدم ترن هوایی بود که ذوق کردم و بی هوا داد ارومی زدم گفتم: _هی بچه هااا بریم ترن علی نگاهم کرد گفت: +موافقم همه موفقت کردن رفتیم سوار شدیم. اونقدر جیغ زدم که حلقم پاره شد. زهرا که حالش بد بود اما بعد از چند دقیقه بهتر شد و من گفتم: _بریم یه چیزی بخوریم فاطمه:بستی بخریم ارسلان:اره ارسلان و فاطمه رفتین بستنی بگیرن زهرا هم رفت دستشویی و فقط من وعلی روی نیمکت نشستیم. این داستان ادامه دارد..‌.
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏