eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی به اینجا می اییم😢 حواسمان باشد، داریم چه میکنیم؟!😞 استغفرالله ربی و اتوب و الیه 📿
به وقت رمان بهشت چادر🌈 پارت ۱۰ و ۱۱👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 10 رمان ✨ قبل از اینکه حرفی بزنه دویدم و از اونجا دور شدم.دویدم سمت کلاس و در با هول باز کردم و وقتی دیدم اقای راشدی نفس راحتی کشیدمو به کل کلاس زل زدم فقط یه میز خالی بود که دعا صندلی داشت و دوتاشم خالی بود . رفتم روی صندلی اولی نشستیم که پشتم کسی اومد و گفت: +برو اون ور می خوام بشینم. اوه لعنتی علی بود. رفتم رو صندلی کناری و اونم کنارم نشست. بهش نگاهی نکردم. راشدی وارد کلاس شد. چیزی روی تخته نوشته و گفت : +سلام امروز گروه هارو برای کنفرانس اعلام میکنم. بعد از حظور و غیاب گفت : خب بریم سراغ گروه های دونفره کنفرانس. فلانی و فلانی...فلانی و فلانی... حانه اسماعیلی و علی فراهانی و ... اه خدایا مار از پونه بدش میاد همش نصیبش میشه. علی در گوشم زمزمه کرد : _هه هم گروه شدیم +اره کر نبودم شنیدم روشو کج کرد و گفت: +بی جنبه _توخوبی بعد از تموم شدن درس از کلا بیرون رفتم علی که بغلم وایستاده بود گفت: +باهم هماهنگ میکنیم کارو کنفرانس بدیم. _باشه رفتم سلف و علی هم مثل کش شلوار دنبال میومد. _انقدر دنبال من نیا ابرو نزاشتی واسم +دوس دارم بی آبرو باشی _تو ابرو خودتو بچسب این دفعه اون جلو راه رفت تا بره سلف و خوب منم که میخواستم برم همون جا مثل جوجه دنبالش رفتم. یاد صبح افتادم که ابرومو برد برای همین دوباره فکر شیطانی به سرم زد.داشتم پشتش راه میرفتم که یهو بی هوا زدم زیر پاش و با سر رفت تو زمین و همه نگاهمون کردند. قهقهه بلندی زدم که به سرعت پاشد در فاصله ۳ سانتی متری وایستاد و آروم زمزمه کرد: _من فقط به قصد بی آبرویی تو و پدرت بهت نزدیک شدم وگرنه الان خودمو کنترل نمیکردم زنده ات نمیذاشتم. حیف که باید الان باید کارمو بکنم. تا بخوام این حرفشو حضم کنم چادرمو کشید و نبال خوش برد تا رسیدیم به سلف روی یکی از میز ها نشوندم و خودش رفت سفارش داد و برگشت. نشت روی صندلی. من هنوز تو شک بودم. اون داشت چی میگفت . اون میخواد ابرو ببره ولی برای چی؟ انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم غدا آوردن و جلوم گزاشتن . علی داشت آروم غذاشو میخورد . من که گشنه ام بود شروع کردم به خوردن. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 11 رمان 😻 داشتم غذامون میخوردم که فاطمه و زهرا که پشت علی وایستاده بودن و مثل چی بهم زل زده بودند و دیدم. با چشم ابرو بهشون فهموندم که بعدا توضیح میدم فعلا برید. تقریبا نصف کمتر غذا رو خورده بودم و سیر شدم برای همین بشقاب رو عقب دادم و با دستمال دور لب هامو پاکیدم . علی: سیر شدی؟! _اره خیلی سریع بشقابها برداشت و توی بشقاب خودش خالی کرد و گفت: +اشکال نداره من میخورم زیر لب گفتم: _اه اه شکمو +شنیدم چی گفتیا _به جهنم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد و منم با گوشیم ور رفتم که غذای علی تموم شد . گوشیشو در اورد و اونم مشغول ور رفتن باهاش شد که یهو یه پیامک از شماره ناشناس برام اومد. (سلام) نوشتم:(شما؟) سریع نوشت:(روبه روتم علی) جا خوردم شماره منو از کجا آورده بود؟ سریع نوشتم:(شماره منو از کجا اوردی؟؟؟) نوشت : (میتونی باهام حرف بزنی نه تو پیامک) بهش نگاه کردم که دیدم داره نگاهم میکنه و گوشیشو کنار گزاشته گفتم: _شمارمو از کجا اوردی؟ +خودت بهم دادی یادت نیست _من بهت شماره ندادم +یکم به مغزت فشار بیار میفهمی اوه اره یادم اومد اون موقع قبل از اینکه بریم شهر بازی شمارمو بهش دادم گفتم بعدا خسارتتو میدم. _اهم...یادم اومد ... اهان راستی خسارات چه قدر شد بگو بدم +من از تو خسارت نمیگیرم _چرا؟ +دوس دارم _باشه به نفع من پاشدم تا برم خونه که گفت بشین و منم آروم دوباره نشستم سر جام. علی: شمارمو بنویس _...ها؟؟ +خنگ واسه کنفرانس _ها اهان باشه بگو +0912.....‌ _مرسی با گفتن این حرف بلند شدم رفتم سمت پارکینگ . رسیدم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود. _الو سلام مامی +سلام حانیه داری میای خونه از فروشگاه ... فلان چیزی بخر بیا. _باشه خداف... قطع کرد!!! وااا ولش ماشینو روشن کردم سمت فروشگاه مورد نظر رفتم و رسیدم. _ اه چه شلوغ جا پارک نیست . رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم. دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت: +ریموت ماشینو بده. آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت : +حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره. یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین البته بگم که خرید هامو از قبل گزاشته بودم اون طرف . انقدر بدنم درد میکرد که نتونستم از جام پاشم ‌. اون مرد اومد سمت که یهو یه مرد دیگه اومد و محک با مشت زد تو صورتش و منم پرتش کرد روی زمین نشست روی مرد مزاحم انقدر بهش زد که پر خون شده بود . ریموت و از اون مرده گرفت و بلند شد. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
https://EitaaBot.ir/poll/3ojr نظرسنجی راجع به رمان بهشت چادر💞 حتما شرکت کنید نظراتون مهمه💋 فقط تو یه کانال رمان بهشت چادر میزاریم اونم کانال دختران مذهبی @zozozos 💎
سلام گلم قاطی ننوشتم همه رمان ها همین جوریه، بله چشم های علی سبزه و چشم های حانیه عسلی هست. ممنونم که رمان رو دنبال میکنید.
سلام چرا؟ماکه فعالیت میکنیم و چالش و رمانم که داریم
سلام شما گفتید کپی از کانالتون مشکلی نداره منم چند پست کپی کردم نه همه ی پست هاتونو بعدشا ما گفتیم کپی از کانالمون ازاده پس شما میتونی هر پستی میزاریم بر دارید ماهم خوشحال میشیم.