❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 11 رمان #بهشت_چادر 😻
داشتم غذامون میخوردم که فاطمه و زهرا که پشت علی وایستاده بودن و مثل چی بهم زل زده بودند و دیدم. با چشم ابرو بهشون فهموندم که بعدا توضیح میدم فعلا برید. تقریبا نصف کمتر غذا رو خورده بودم و سیر شدم برای همین بشقاب رو عقب دادم و با دستمال دور لب هامو پاکیدم .
علی: سیر شدی؟!
_اره
خیلی سریع بشقابها برداشت و توی بشقاب خودش خالی کرد و گفت:
+اشکال نداره من میخورم
زیر لب گفتم:
_اه اه شکمو
+شنیدم چی گفتیا
_به جهنم
چیزی نگفت و مشغول خوردن شد و منم با گوشیم ور رفتم که غذای علی تموم شد . گوشیشو در اورد و اونم مشغول ور رفتن باهاش شد که یهو یه پیامک از شماره ناشناس برام اومد.
(سلام)
نوشتم:(شما؟)
سریع نوشت:(روبه روتم علی)
جا خوردم شماره منو از کجا آورده بود؟
سریع نوشتم:(شماره منو از کجا اوردی؟؟؟)
نوشت : (میتونی باهام حرف بزنی نه تو پیامک)
بهش نگاه کردم که دیدم داره نگاهم میکنه و گوشیشو کنار گزاشته گفتم:
_شمارمو از کجا اوردی؟
+خودت بهم دادی یادت نیست
_من بهت شماره ندادم
+یکم به مغزت فشار بیار میفهمی
اوه اره یادم اومد اون موقع قبل از اینکه بریم شهر بازی شمارمو بهش دادم گفتم بعدا خسارتتو میدم.
_اهم...یادم اومد ... اهان راستی خسارات چه قدر شد بگو بدم
+من از تو خسارت نمیگیرم
_چرا؟
+دوس دارم
_باشه به نفع من
پاشدم تا برم خونه که گفت بشین و منم آروم دوباره نشستم سر جام.
علی: شمارمو بنویس
_...ها؟؟
+خنگ واسه کنفرانس
_ها اهان باشه بگو
+0912.....
_مرسی
با گفتن این حرف بلند شدم رفتم سمت پارکینگ . رسیدم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود.
_الو سلام مامی
+سلام حانیه داری میای خونه از فروشگاه ... فلان چیزی بخر بیا.
_باشه خداف...
قطع کرد!!! وااا
ولش ماشینو روشن کردم سمت فروشگاه مورد نظر رفتم و رسیدم.
_ اه چه شلوغ جا پارک نیست .
رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم.
دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت:
+ریموت ماشینو بده.
آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت :
+حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره.
یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین البته بگم که خرید هامو از قبل گزاشته بودم اون طرف . انقدر بدنم درد میکرد که نتونستم از جام پاشم . اون مرد اومد سمت که یهو یه مرد دیگه اومد و محک با مشت زد تو صورتش و منم پرتش کرد روی زمین نشست روی مرد مزاحم انقدر بهش زد که پر خون شده بود . ریموت و از اون مرده گرفت و بلند شد.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
https://EitaaBot.ir/poll/3ojr
نظرسنجی راجع به رمان بهشت چادر💞
حتما شرکت کنید نظراتون مهمه💋
فقط تو یه کانال رمان بهشت چادر میزاریم اونم کانال دختران مذهبی @zozozos 💎
#ناشناس
سلام گلم قاطی ننوشتم همه رمان ها همین جوریه، بله چشم های علی سبزه و چشم های حانیه عسلی هست. ممنونم که رمان رو دنبال میکنید.
#ناشناس
سلام چرا؟ماکه فعالیت میکنیم و چالش و رمانم که داریم
#ناشناس
سلام شما گفتید کپی از کانالتون مشکلی نداره منم چند پست کپی کردم نه همه ی پست هاتونو بعدشا ما گفتیم کپی از کانالمون ازاده پس شما میتونی هر پستی میزاریم بر دارید ماهم خوشحال میشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمه بیا گمشده پیدا شده💔
#کلامِ_شهید
اینهاروکہمینویسمبدهنیـروهاتهیہکنند :)
بعدبیانبراےاعـزامبہ #جبهـہفرهنـگی!
۱⇦ توڪـل
۲⇦ توسـل
۳⇦ غـیـرت
۴⇦ تهذیـب نفـس
۵⇦ فرمایشـات آقـا
و از همـہ مهمتـر ...
#اخـلاص
#شهیدمحمدبلباسی🕊
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا