eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 11 رمان 😻 داشتم غذامون میخوردم که فاطمه و زهرا که پشت علی وایستاده بودن و مثل چی بهم زل زده بودند و دیدم. با چشم ابرو بهشون فهموندم که بعدا توضیح میدم فعلا برید. تقریبا نصف کمتر غذا رو خورده بودم و سیر شدم برای همین بشقاب رو عقب دادم و با دستمال دور لب هامو پاکیدم . علی: سیر شدی؟! _اره خیلی سریع بشقابها برداشت و توی بشقاب خودش خالی کرد و گفت: +اشکال نداره من میخورم زیر لب گفتم: _اه اه شکمو +شنیدم چی گفتیا _به جهنم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد و منم با گوشیم ور رفتم که غذای علی تموم شد . گوشیشو در اورد و اونم مشغول ور رفتن باهاش شد که یهو یه پیامک از شماره ناشناس برام اومد. (سلام) نوشتم:(شما؟) سریع نوشت:(روبه روتم علی) جا خوردم شماره منو از کجا آورده بود؟ سریع نوشتم:(شماره منو از کجا اوردی؟؟؟) نوشت : (میتونی باهام حرف بزنی نه تو پیامک) بهش نگاه کردم که دیدم داره نگاهم میکنه و گوشیشو کنار گزاشته گفتم: _شمارمو از کجا اوردی؟ +خودت بهم دادی یادت نیست _من بهت شماره ندادم +یکم به مغزت فشار بیار میفهمی اوه اره یادم اومد اون موقع قبل از اینکه بریم شهر بازی شمارمو بهش دادم گفتم بعدا خسارتتو میدم. _اهم...یادم اومد ... اهان راستی خسارات چه قدر شد بگو بدم +من از تو خسارت نمیگیرم _چرا؟ +دوس دارم _باشه به نفع من پاشدم تا برم خونه که گفت بشین و منم آروم دوباره نشستم سر جام. علی: شمارمو بنویس _...ها؟؟ +خنگ واسه کنفرانس _ها اهان باشه بگو +0912.....‌ _مرسی با گفتن این حرف بلند شدم رفتم سمت پارکینگ . رسیدم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود. _الو سلام مامی +سلام حانیه داری میای خونه از فروشگاه ... فلان چیزی بخر بیا. _باشه خداف... قطع کرد!!! وااا ولش ماشینو روشن کردم سمت فروشگاه مورد نظر رفتم و رسیدم. _ اه چه شلوغ جا پارک نیست . رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم. دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت: +ریموت ماشینو بده. آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت : +حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره. یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین البته بگم که خرید هامو از قبل گزاشته بودم اون طرف . انقدر بدنم درد میکرد که نتونستم از جام پاشم ‌. اون مرد اومد سمت که یهو یه مرد دیگه اومد و محک با مشت زد تو صورتش و منم پرتش کرد روی زمین نشست روی مرد مزاحم انقدر بهش زد که پر خون شده بود . ریموت و از اون مرده گرفت و بلند شد. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
https://EitaaBot.ir/poll/3ojr نظرسنجی راجع به رمان بهشت چادر💞 حتما شرکت کنید نظراتون مهمه💋 فقط تو یه کانال رمان بهشت چادر میزاریم اونم کانال دختران مذهبی @zozozos 💎
سلام گلم قاطی ننوشتم همه رمان ها همین جوریه، بله چشم های علی سبزه و چشم های حانیه عسلی هست. ممنونم که رمان رو دنبال میکنید.
سلام چرا؟ماکه فعالیت میکنیم و چالش و رمانم که داریم
سلام شما گفتید کپی از کانالتون مشکلی نداره منم چند پست کپی کردم نه همه ی پست هاتونو بعدشا ما گفتیم کپی از کانالمون ازاده پس شما میتونی هر پستی میزاریم بر دارید ماهم خوشحال میشیم.
اینهاروکہ‌مینویسم‌بده‌نیـروهاتهیہ‌کنند :) بعدبیان‌براےاعـزام‌بہ ! ۱⇦ توڪـل ۲⇦ توسـل ۳⇦ غـیـرت ۴⇦ تهذیـب نفـس ۵⇦ فرمایشـات آقـا و از همـہ مهمتـر ... 🕊
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گناه نکن...🍁 ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁┄ .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@zozozos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا