eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
• • نگران نباشیآ! • خدآ حواسش هست :_)!☁️🍃💎 ♥️😌 ʝøɨռ↷ ╭━━⊰❀•❀💗❀•❀⊱━━╮   @zozozos (◡‿◡)
⦅ ازخــدآ‌خواستہ‌ام‌ همیشہ‌جیبـم‌پـرپول‌باشد تاگــرھ‌‌ازمشڪلـاتِ‌مـردم بگشــایــم. ⦆ ♥️
چالش یهویی💞❤️ هرکی زودتر ۲ تا ایموجی ابی فرستاد برنده پول پرداخت ایتا میشه😍😍 ایدی>>> @ترکید فقط نفر اول⭕️⭕️ کانال>>>@zozozos
برنده چالش پیوی باش❄️💎 بقیه لف ندن بازم چالش های خوب تو راهه😜
به وقت رمان بهشت چادر🌸🌸 پارت ۳۲ و ۳۳ و ۳۴👇👇👇👇👇👇💕
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 32 رمان 🍎 رسیدم دانشگاه. رفتم تو کلاس فکر کنم زود اومدم چون فقط دوسه نفر تو بودن. گوشیم زنگ خورد مامان بود. _الو سلام +سلام حانیه کجایی؟ _دانشگاه!! +چرا زود رفتی صبحونه نخوردی که _دیگه خواب بودید بیدارتون نکردم. +باشه مراقب خودت باش _چشم خدافظ +خدافظ تلفنو قطع کردم و گوشیمو رو میز گزاشتم. سرمو و رو میز گزاشتم که چشمم گرم شد. یهو با صدای همهمه پریدم. استاد نیومده بود اما همه اومده بودن. میزو نگاه کردم ولی گوشیم نبود. عه گوشیم کو؟؟ همه جارو نگاه کردم که گوشیمو تو جیب علی دیدم. چند میز اون ور تر نشسته بود و حواسش نبود. گوشیم جرا تو جیبه اونه؟؟؟ تاخواستم برم و ازش بگیرم استاد وارد شد که نشستم سر جام. کلاس تموم شد و بلند شدم. علی پاشد و چند قدم رفته بود که یهو گوشیم از تو جیبش افتاد روی زمین و خورد شد. هیییین بلندی کشیدم که همه به جز علی نگام کردن. علی داشت به گوشیم که خورد شده بود با تعجب نگاه میکرد. سریع دویدم و گوشیمو از روزمین برداشتم.کاملا شکسته و خورد شده بود.گریه ام راه افتاد. و نگاهم به علی خورد که داشت یجوری نگام میکرد. تفی توی صوتش انداختم که صورتشو جمع کرد .با داد گفتم: _به چه حقی گوشمو برداشتی چرا انداختی خورد کردی بی شعور. اومد چیزی بگه که سلی خیلی مهمی بهش زدم که صورتش اون وری شدی. با هق هق گفتم: _ازت متنفرم سریع از کلاس بیرون رفتم و گوشیمو انداختم تو سطل زباله.رفتم تو حیاط و توی چمن نشستم. حس کردم یکی بغلم نشست. سرمو بلند کردم و دیدم علیه . تا اومدم چیزی بگم گفت: +هیش وایسا توضیح بدم... _برو بابا چیو توضیح بدی اینکه اومدی انتقام بگیری. جا خورد اما سریع گفت: +ببین برام پاپوش درست کردن . من گوشیتو برنداشتم باور کن کار من نیست قسم میخورم... _ساکت شو از اینجا برووووو. +باشه ولی بدون این کار من نیست. نگاهی بهش انداختم که دیدم جای انگشتام رو صورتش مونده.دلم براش سوخت. اصن به جهنم اون گوشیمو شکست. دوباره محکم زدم اون ور صورتشو گفتم: _اینم برای اینکه ماشین داداشمو دیروز پنچر کردی +چی؟؟چی داری میگی کدوم ماشین من ماشینی پنچر نکردم. _انتظار داری دروغاتو باور کنم ؟؟؟ اینا همش کار توئه تو اومدی انتقام بگیری. +درسته اومدم انتقام بگیرم اما اینا کار من نیست؟ داد زدم: پس کار کییییییه؟ رسما با این حرفم ساکت شد و سرشو پایین انداخت. از اون جا دور شدم و رفتم سلف خیلی گشنه ام بود. یه چیزی سفارش دادمو رو میز نشستم و سرمو پایین انداختم. یهو صندلی بغلم کشیده شدو کسی نشست. بدون اینکه نگاهی کنم گفتم: _از اینجا برو عوضی. فاطمه: چی حانیه چی داری میگی. سرمو اوردم بالا و فاطمه رو دیدم. _عه تویی هیچی. زهرا ام اومد نشست. زهرا: من و فاطمه هم تو کلاس دیدیم چی شد. _خب که چی؟ زهرا:همین جوری گفتم که بدونی. فاطمه:دیوونه! غذامو اوردم و نشستم به خوردن. البته فاطمه و زهرا هم یه چیزی سفارش دادن و خوردن. بلند شدیم و... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 33 رمان 😍 رفتم کلاس بعدی.علی هم بود ولی چند میز جلوتر.استاد وارد کلاس شد و شروع به درس دادن کرد.حواسم پرت حرفای علی بود. کلاس تموم شد و رفتیم بیرون. راه افتادم و رفتم سمت پارکینگ. رفتم سمت ماشینم که ماشین علی رو دیدم. برای اینکه تلافی کنم با یه سوزن یکی از چرخ های ماشینشو پنچر کردم. رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم خونه. _سلام کسی خونه نبود!! با تلفن خونه زنگ زدم به مامان و بابا اما خاموش بود!!! زنگ زدم به میلاد: _الو میلاد +سلام خوبی _ممنون کجایی؟ +شرکت _از مامان بابا خبر نداری؟؟ +چطور؟؟ _اخه خونه نیستم و تلفن هاشون خاموشه. +اهان بابا زنگ زد گفت مامان و بابا یه هفته میرن مشهد چون بابا براش کاری پیش اومده. _اهان چرا تلفنشون خاموشه؟ +چون تو هواپیما هستن. _اهان کی میای؟ +یه ساعت دیگه _باشه خدافظ +خدافظ رفتم و لباس هامو عوض کردم. هعیییی دیگه موبایل ندارم که باهاش ور برم. رفتم حموم و بعد از یک ساعت اومدم بیرون. لباس هامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که دیدم میلاد روی مبل نشسته و تی وی میبینه. _سلااام میلاد +سلام آبجی خوبی _اره خسته نیستی؟ +نه _میتونم باهات صحبت کنم؟ +اره بیا بشین. نشستم پیشش. _خب ناراحت نشیا +بگو ببینم چیشده _خب... امروز گوشیمو گزاشتم رو میزو و حواسم پرت شد و گوشیم نبود . نگاه کردن دیدم و جیب علیه و پاشد و گوشی از تو جیبش افتاد شکست.البته گفت کار اون نبوده اما من محکم زدم تو صورتشو ماشینشو پنچر کردم. میلاد با عصبانیت گفت:یعنی گوشیت خورد شد؟ _خب....چیزه اره! +چرا حواست به جایی نیست . _ببخشید نمیخواستم.... +ساکت باش پاشو لباساتو بپوش بریم برات گوشی بخرم. _چشم. رفتم و لباس هامو عوض کردم و باهام رفتیم مرکز خرید موبایل. یه موبایل ... خریدم . سوار ماشین میلاد که لاستیک هاشو عوض کرده بود شدیم و به گفته ی من رفتیم شهربازی. ساعت ۶ بود چون خیلی گشتیم تا یه گوشی خوب پیدا کنم. زنگ زدم به فاطمه و زهرا . میلادم زنگ زد به دوستاش و بعد نیم ساعت همه اومدن. زهرا:سلام خوبی حانیه ؟ خوبین اقا میلاد؟ _خوبم باهم سلام و احوال پرسی کردیم.دوتا از دوستای میلاد اومده بودن. میلاد: خب دوستان عزیز این پسرا یکیشون اسمش سامان و اون یکی عرفان هست. _خوشبختم این دخترا هم زهرا و فاطمه هستن. مریم هم اومد . نامزد میلاد. _سلام مریم جون خوبی؟ مریم:مرسی گلم تو خوبی _خوبم عزیزم هرچی باشه خواهر شوهرم دیگه. خنده ی ارومی کرد و کنار میلاد ایستاد و چادرشو صاف کرد. منم چادرمو صاف کردم. و همه رفتیم تاب سوار شدیم.من که صدام در نیومدم چون میدونستم اینجا پر از نامحرمه. بعد از تاب رفتیم یه وسیله ای که خیلی ترسناک بود و برعکس میشد. دخترا یه طرف پسرا یه طرف دیگه سوار شدن. وقتی وسیله برعکس شد نتونستم خودمو نگه دارم جیغ بلندی کشیدم. این داستان ادامه دارد....
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 34 رمان 😃 از وسیله که اومدیم پایین حالم بد بود و تلو تلو میخوردم. میلاد: خوبی؟ _اره اره عرفان:داداش ، خواهرت حالش خوب نیس _نه نه خوبم زهرا:بریم بشینیم. رفتیم و نشستیم. پسرا رفتن بستی بخرن. فاطمه: چه باحال بود زهرا:اره من: اه حالم بهم خورد. مریم:منم همین طور همه هندیدم و پسرا با دست پر اومدن. همه بستنی هامونو خوردیم و رفتیم چرخ و فلک. همه رفتیم و نشستیم تو یه کپه.من و زهرا و فاطمه و مریم کنار هم و اون سه تا کنار هم روبه رومون. چرخ و فلک راه افتاد . همه باهم حرف میزدن جز من. از اون بالا همچی کوچیک شده بود و کل شهر تهران پیدا بود. شهر قشنگیه. خدا رو به خاطر همه نعمت هاش شکر کردم.فاطمه با ارنج دستش زد تو پهلوم و گفت: چیه تو فکری؟ _هیچی از اینجا شهر خیلی قشنگه. سامان : اره! یهو چرخ و فلک وایساد . _عه پیشد میلاد:هیچی خرا شد. منو و زهرا و مریم و فاطمه باهم: چییییییی؟ سامان :پیچ پیچی بعد از چند دقیقه چرخ و فلک راه افتاد. پیاده شدیم و رفتیم رستوران . میلاد رفت سفارش بده و من و مریم هم مشغول حرف زدن شدیم. لیوان ابی برداشتم و شروع کردم به خوردن. یهو سامان گفت: عه عرفان اون جارو علیه . با این حرفش آب تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. مریم چند زد پشتم که بلند شدم و صندلی با صدای بدی عقب رفت و همه به این سمت نگاه کردن.زیر نگاه های سنگین همه علی رو توی چند میز اون ورتر با یه پسره در حال حرف زدن بود دیدم. معذب شدم و بدون توجه به قر قرای فاطمه به سمت دستشویی رفتم. داخل شدم و صورتمو شستم.علی اینجا چیکار میکرد.نکنه باز برای انتقام اومده.اگه میلاد اونو میدید که دعوا میشد. میترسیدم میلاد شک کنه واسه همین صورتمو خشک کردمو سریع رفتم بیرون.میلاد روی صندلی پیش بقیه نشسته بود. رفتم و سر جام نشستم. میلاد:کجا بودی؟ _دستشویی با اضطراب به علی نگاه کردم که داشت قهوه میخورد. اوففف خداروشکر که میلاد ندیدش. غذا هارو اوردن و شروع کردیم به خوردن. سیر که شدم گفتم: _خب من میرم برون تا شما میایید. میلاد:باشه بلند شدم گه همون لحظه علی هم بلند شد. ترس به جونم حمله کرد و قبل از اینکه منو ببینه زدم بیرون. سمت ماشین میلاد رفتم و کنارش ایستادم . موبایلمو در اوردم و پیامامو خوندم . شماره ناشناسی پیام داده بود سلام نوشتم: سلام شما؟ طولی نکشید که همون شماره پیام داد : عرفانم. نوشتم اهان کاری داشتین؟ نوشت ما داریم میاییم میلاد علی رو ندید نگران نباشید تشکری کردم و از پیاما رفتم تو لیست مخاطبینم چون تازه گوشیمو خریده بودم شماره های زیادی ذخیره نگرده بودم. گوشمو تو جیبم گزاشتم. میلاد و بقیه از رستوران بیرون اومدن. این داستان ادامه دارد...