eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 33 رمان 😍 رفتم کلاس بعدی.علی هم بود ولی چند میز جلوتر.استاد وارد کلاس شد و شروع به درس دادن کرد.حواسم پرت حرفای علی بود. کلاس تموم شد و رفتیم بیرون. راه افتادم و رفتم سمت پارکینگ. رفتم سمت ماشینم که ماشین علی رو دیدم. برای اینکه تلافی کنم با یه سوزن یکی از چرخ های ماشینشو پنچر کردم. رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم خونه. _سلام کسی خونه نبود!! با تلفن خونه زنگ زدم به مامان و بابا اما خاموش بود!!! زنگ زدم به میلاد: _الو میلاد +سلام خوبی _ممنون کجایی؟ +شرکت _از مامان بابا خبر نداری؟؟ +چطور؟؟ _اخه خونه نیستم و تلفن هاشون خاموشه. +اهان بابا زنگ زد گفت مامان و بابا یه هفته میرن مشهد چون بابا براش کاری پیش اومده. _اهان چرا تلفنشون خاموشه؟ +چون تو هواپیما هستن. _اهان کی میای؟ +یه ساعت دیگه _باشه خدافظ +خدافظ رفتم و لباس هامو عوض کردم. هعیییی دیگه موبایل ندارم که باهاش ور برم. رفتم حموم و بعد از یک ساعت اومدم بیرون. لباس هامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که دیدم میلاد روی مبل نشسته و تی وی میبینه. _سلااام میلاد +سلام آبجی خوبی _اره خسته نیستی؟ +نه _میتونم باهات صحبت کنم؟ +اره بیا بشین. نشستم پیشش. _خب ناراحت نشیا +بگو ببینم چیشده _خب... امروز گوشیمو گزاشتم رو میزو و حواسم پرت شد و گوشیم نبود . نگاه کردن دیدم و جیب علیه و پاشد و گوشی از تو جیبش افتاد شکست.البته گفت کار اون نبوده اما من محکم زدم تو صورتشو ماشینشو پنچر کردم. میلاد با عصبانیت گفت:یعنی گوشیت خورد شد؟ _خب....چیزه اره! +چرا حواست به جایی نیست . _ببخشید نمیخواستم.... +ساکت باش پاشو لباساتو بپوش بریم برات گوشی بخرم. _چشم. رفتم و لباس هامو عوض کردم و باهام رفتیم مرکز خرید موبایل. یه موبایل ... خریدم . سوار ماشین میلاد که لاستیک هاشو عوض کرده بود شدیم و به گفته ی من رفتیم شهربازی. ساعت ۶ بود چون خیلی گشتیم تا یه گوشی خوب پیدا کنم. زنگ زدم به فاطمه و زهرا . میلادم زنگ زد به دوستاش و بعد نیم ساعت همه اومدن. زهرا:سلام خوبی حانیه ؟ خوبین اقا میلاد؟ _خوبم باهم سلام و احوال پرسی کردیم.دوتا از دوستای میلاد اومده بودن. میلاد: خب دوستان عزیز این پسرا یکیشون اسمش سامان و اون یکی عرفان هست. _خوشبختم این دخترا هم زهرا و فاطمه هستن. مریم هم اومد . نامزد میلاد. _سلام مریم جون خوبی؟ مریم:مرسی گلم تو خوبی _خوبم عزیزم هرچی باشه خواهر شوهرم دیگه. خنده ی ارومی کرد و کنار میلاد ایستاد و چادرشو صاف کرد. منم چادرمو صاف کردم. و همه رفتیم تاب سوار شدیم.من که صدام در نیومدم چون میدونستم اینجا پر از نامحرمه. بعد از تاب رفتیم یه وسیله ای که خیلی ترسناک بود و برعکس میشد. دخترا یه طرف پسرا یه طرف دیگه سوار شدن. وقتی وسیله برعکس شد نتونستم خودمو نگه دارم جیغ بلندی کشیدم. این داستان ادامه دارد....
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 34 رمان 😃 از وسیله که اومدیم پایین حالم بد بود و تلو تلو میخوردم. میلاد: خوبی؟ _اره اره عرفان:داداش ، خواهرت حالش خوب نیس _نه نه خوبم زهرا:بریم بشینیم. رفتیم و نشستیم. پسرا رفتن بستی بخرن. فاطمه: چه باحال بود زهرا:اره من: اه حالم بهم خورد. مریم:منم همین طور همه هندیدم و پسرا با دست پر اومدن. همه بستنی هامونو خوردیم و رفتیم چرخ و فلک. همه رفتیم و نشستیم تو یه کپه.من و زهرا و فاطمه و مریم کنار هم و اون سه تا کنار هم روبه رومون. چرخ و فلک راه افتاد . همه باهم حرف میزدن جز من. از اون بالا همچی کوچیک شده بود و کل شهر تهران پیدا بود. شهر قشنگیه. خدا رو به خاطر همه نعمت هاش شکر کردم.فاطمه با ارنج دستش زد تو پهلوم و گفت: چیه تو فکری؟ _هیچی از اینجا شهر خیلی قشنگه. سامان : اره! یهو چرخ و فلک وایساد . _عه پیشد میلاد:هیچی خرا شد. منو و زهرا و مریم و فاطمه باهم: چییییییی؟ سامان :پیچ پیچی بعد از چند دقیقه چرخ و فلک راه افتاد. پیاده شدیم و رفتیم رستوران . میلاد رفت سفارش بده و من و مریم هم مشغول حرف زدن شدیم. لیوان ابی برداشتم و شروع کردم به خوردن. یهو سامان گفت: عه عرفان اون جارو علیه . با این حرفش آب تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. مریم چند زد پشتم که بلند شدم و صندلی با صدای بدی عقب رفت و همه به این سمت نگاه کردن.زیر نگاه های سنگین همه علی رو توی چند میز اون ورتر با یه پسره در حال حرف زدن بود دیدم. معذب شدم و بدون توجه به قر قرای فاطمه به سمت دستشویی رفتم. داخل شدم و صورتمو شستم.علی اینجا چیکار میکرد.نکنه باز برای انتقام اومده.اگه میلاد اونو میدید که دعوا میشد. میترسیدم میلاد شک کنه واسه همین صورتمو خشک کردمو سریع رفتم بیرون.میلاد روی صندلی پیش بقیه نشسته بود. رفتم و سر جام نشستم. میلاد:کجا بودی؟ _دستشویی با اضطراب به علی نگاه کردم که داشت قهوه میخورد. اوففف خداروشکر که میلاد ندیدش. غذا هارو اوردن و شروع کردیم به خوردن. سیر که شدم گفتم: _خب من میرم برون تا شما میایید. میلاد:باشه بلند شدم گه همون لحظه علی هم بلند شد. ترس به جونم حمله کرد و قبل از اینکه منو ببینه زدم بیرون. سمت ماشین میلاد رفتم و کنارش ایستادم . موبایلمو در اوردم و پیامامو خوندم . شماره ناشناسی پیام داده بود سلام نوشتم: سلام شما؟ طولی نکشید که همون شماره پیام داد : عرفانم. نوشتم اهان کاری داشتین؟ نوشت ما داریم میاییم میلاد علی رو ندید نگران نباشید تشکری کردم و از پیاما رفتم تو لیست مخاطبینم چون تازه گوشیمو خریده بودم شماره های زیادی ذخیره نگرده بودم. گوشمو تو جیبم گزاشتم. میلاد و بقیه از رستوران بیرون اومدن. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😋🍗 مواد لازم : روغن زیتون : ۴ قاشق غذاخوری ران مرغ : ۶ عدد بدون پوست عصاره مرغ : ۱ عدد حل شده در ۱ پیمانه آبجوش رزماری : ۴ شاخه سیر : ۴ حبه سیب زمینی پخته : ۳ عدد پنیرموزارلا : ۲۲۰ گرم آردگندم : ۱.۵ پیمانه فلفل قرمز : ۱ قاشق چایخوری پودرخردل : ۱ قاشق چایخوری تخم مرغ : ۴ عدد پودرسوخاری : ۱۵۰ گرم پولکی نمک و فلفل سیاه و سس کچاپ تند به مقدار لازم طرز تهیه : ابتدا ران های مرغ را آغشته به فلفل قرمز و نمک و فلفل سیاه کرده و داخل روغن زیتون با شعله ملایم سرخ می کنیم. ران های مرغ سرخ شده را همراه با عصاره مرغ و سیر و شاخه های رزماری برای حدود یک ساعت می پزیم تا کامل آب آن خشک بشه. بعد سرد شدن ران ها، استخوان ها را درآورده و گوشت باقیمانده را ریش ریش می کنیم و با سیب زمینی پخته و پنیرموزارلا رنده شده و نمک و فلفل مخلوط می کنیم. و طبق فیلم دوباره روی استخوان های مرغ همراه با کمی پنیرموزارلا قرار می دهیم. در نهایت آغشته به آردگندم و تخم مرغ و پودرسوخاری کرده و داخل روغن سرخ می کنیم