eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 36 رمان 😊 اشک تو چشمام جمع شد. من ابروی علی رو سر کاری که نکرده بردم و حتی نزاشتم حرفی بزنه. نمیخواستم الان برم و ازش معذرت بخوام چون غرورم نمیذاشت چون هدچی باشه اون اومده تا انتقام بگیره و حالا که معلوم شد هنوز انتقام نگرفته . بلند شدم و رفتم کلاس بعدی. از شانس بدم علی هم تو اون کلاس بود. کلاس هم همه بود . در باز شد و در کمال ناباوری مرد تقربا ۳۰ ساله ای داخل شد و سمت جایگاه استاد امینی رفت. پوریا یکی از پسرای شوخ کلاس گفت: استاد امینی کوش؟ مرده گفت: سلام من صفایی هستم امروز به جای استاد امینی اومدم چون ایشون براشون کاری پیش اومده بود. مینا دختری که بغل من نشسته بود گفت: استاد میشه امروز موضوع ازاد بدین. (موضوع ازاد یعنی حرف بزنیم و درس ندین) استاد در کمال تعجب گفت:بله موضوع ازاد برای امروز . همه هووووو کشیدن و دست زدن. یکی از پسرا که فک کنم اسمش محمد بود گفت: استاد اسمتون چیه؟ صفایی: اشکان . دختری گفت: ازدواج کردین؟ صفایی:بله همه اووووووو گفتن که خندم گرفت. یکی از پسرا گفت: استاد شما چه خوبی کاش هر روز شما به جای استاد امینی بیاید. صفایی اخم کرد و گفت : خیر من دانشگاه دیگه ای تدریس میکنم فقط امروز مهمون شما هستم. همین جوری حرف میزدن و منم بی رمق نگاشون میکردم. بلاخره کلاس تموم شد. نفس راحتی کشیدم و کولمو برداشتم . داشتم سمت در میرفتم که استاد گفت: خانم اسماعیلی و آقای محمدی توی کلاس تشریف داشته باشن کارشون دارم. محمدی یکی از پسرای کلاسه که اسمش فرهاده. در کمال تعجب نشستم روی صندلی و محمدی هم با خونسردی کنارم نشست. همه بیرون رفتن. صفایی گفت: خوب محمدی جان دیگه خودت میدونی پس من رفتم شما حرفی رو که میخواستی به خانم اسماعیلی بزن. اینو گفت و رفت. ترس برم داشت . یعنی چی میخواست بگه. کلی سوال تو ذهنم ایجاد شده بود. *از زبان علی* استاد صفایی گفت حانیه و فرهاد تو کلاس بمونن و خودش هم اومد بیرون. برا چی اون دوتا تنها تو کلاسن ؟یعنی چی میگن. فکرم رفت جای دیگه . چرا حانیه باور نکرد من موبایلشو بر نداشتم . چرا باور نکرد من ماشین داداشمو پنچر نکردم. چراااا؟ اشکال نداره ولی من هنوز انتقامجو نگرفتم و این کارو بلاخره انجام میدم. از فکر در اومدم و طاقتم تموم شد و در کلاس و باز کردم و بادیدن اون صحنه قلبم درد گرفت. چرا این جوری شدم ؟؟ اصلا به من چه که این دوتا الان دارن این کارو میکنن. من که عاشق حانیه نیستم که الان قلبم درد گرفت.چرا با دیدن این صحنه اینجوری شدم . این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 37 رمان 😎 *از زبان حانیه* وقتی صفایی رفت محمدی گفت: حانیه خانم میدونم شما دختر خوبی هستین و مذهبی هستین منم خوب از نطر خودم خوبم و مذهبی هم هستم نمیخوام تعریف کنما نه بگذریم من از حیا و مذهبی بودنتون و از زیبایی تون خوشم اومد ه من ... خوب من ... دستشو توی جیبش کرد و جعبه ای در اورد و درشو باز کرد. خدای من توش حلقه بود‌. ادامه داد: +من شمارو دوست دارم شما میتونید هرکی که میخوایی جواب بدین اما دلمو نشکونید . چشمام گرد شده بود و تعجب کرده بودم . حالم داشت بد میشد . الان این ازم خواستگاری کرد؟؟ دستمو روی دهنم گزاشته بودم چیزی نمیگفتم. فضا خفه کننده شده بود. یهو در کلاس باز شد و علی توی درب پیدا شد. توی دلم هزار بار افرین بهش گفتم . علی یجوری شد اما سریع اخم کرد و گفت: ببخشید دارید چه میکنید؟ از شک در اومدم و بلند شدم . محمدی هم با دست پاچگی بلند شد و حلقه رو تو جیبش گزاشت و زمزمه کرد: به پیشنهادم فکر کنید. سریع از کلاس بیرون رفت. علی بهم نزدیک شد و گفت: ازت خواستگاری کرد؟ خجالت زده سرمو پایین بردم و گفتم : بله تا خواست بره گفتم:ببخشید یه لحظه برگشت سمتم و منتظر موند. نفسی کشیدم و گفتم: من فهمیدم کار شما نبوده. +منظورتون نمیفهمم _منطدرم اینکه فهمیدم گوشمو شما برنداشتم و ماشین داداشمو شما پنچر نکردی. دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت: +پس کی این کارو کرده؟ _نازی! جا خورد. +از کجا میدونی؟ _خودش لو داد. +نگفت چرا این کارو کره؟ معضب بودم و با خجالت گفتم: _چرا ،گفت به خاطر توعه با ناباوری گفت:من؟؟ _بله شما +چرا؟ _چون فکر میکنه من با شما رابطه ای دارم . لبخند شیطانه ای زد و گفت: +اهان چون اون روز تو پارکینگ بهت گفتم عشقم؟؟ سرمو پایین انداختم. خیلی دوست نداشتم با پسر صمیمی باشم خب لابد میگید چرا قبلا این جوری نبودی باید بگم قبلا همین جوری بودم اما الان سر سنگین تر شدم. _بله از همون موقع آتیشش بیشتر شده. +پس فکر میکنه عشقمی؟ دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم: _مثل اینکه نازی به شما چشم داره گفتم که در جریان باشین. +خودم میدونم. اهانی گفتم . با گفتن خدافظ از کلاس بیرون رفت . نفسی از سر آسودگی کشیدمو چادر و کولمو صاف کردم. رفتم بیرون . داشتم میرفتم کلاس بعدی که دیدم یه جا همه جمع شدن. رفتم و همه رو کنار زدم. علی روی زمین افتاده بود و لباسا و صورتش پر خون بود. با دیدن اون صحنه جیغ خیلی بلندی کشیدم. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
میدآنَـم‌کھ‌خِلقَتَـم‌علَتـۍداشت مَن‌زآدھ‌شُدَم‌تـٰاکھ‌فدآیَت‌شَوم‌آقـٰا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••میدونستید گذاشتن این عکسا در فضای مجازی حرامه! میگی چرا، اینا که با حجابن؟! [(اگه دنبال دلیلی)] بیاید اینجا و از اولین پیام برید بخونید سوالی داشتید درخدمتیم!🌿🌸 اگه نبود لفت بده😊 @nahi_az_monkar_amer_marof