❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 37 رمان #بهشت_چادر 😎
*از زبان حانیه*
وقتی صفایی رفت محمدی گفت: حانیه خانم میدونم شما دختر خوبی هستین و مذهبی هستین منم خوب از نطر خودم خوبم و مذهبی هم هستم نمیخوام تعریف کنما نه بگذریم من از حیا و مذهبی بودنتون و از زیبایی تون خوشم اومد ه من ... خوب من ...
دستشو توی جیبش کرد و جعبه ای در اورد و درشو باز کرد. خدای من توش حلقه بود. ادامه داد:
+من شمارو دوست دارم شما میتونید هرکی که میخوایی جواب بدین اما دلمو نشکونید .
چشمام گرد شده بود و تعجب کرده بودم . حالم داشت بد میشد . الان این ازم خواستگاری کرد؟؟
دستمو روی دهنم گزاشته بودم چیزی نمیگفتم.
فضا خفه کننده شده بود. یهو در کلاس باز شد و علی توی درب پیدا شد. توی دلم هزار بار افرین بهش گفتم . علی یجوری شد اما سریع اخم کرد و گفت: ببخشید دارید چه میکنید؟
از شک در اومدم و بلند شدم . محمدی هم با دست پاچگی بلند شد و حلقه رو تو جیبش گزاشت و زمزمه کرد: به پیشنهادم فکر کنید.
سریع از کلاس بیرون رفت. علی بهم نزدیک شد و گفت: ازت خواستگاری کرد؟
خجالت زده سرمو پایین بردم و گفتم : بله
تا خواست بره گفتم:ببخشید یه لحظه
برگشت سمتم و منتظر موند. نفسی کشیدم و گفتم: من فهمیدم کار شما نبوده.
+منظورتون نمیفهمم
_منطدرم اینکه فهمیدم گوشمو شما برنداشتم و ماشین داداشمو شما پنچر نکردی.
دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
+پس کی این کارو کرده؟
_نازی!
جا خورد.
+از کجا میدونی؟
_خودش لو داد.
+نگفت چرا این کارو کره؟
معضب بودم و با خجالت گفتم:
_چرا ،گفت به خاطر توعه
با ناباوری گفت:من؟؟
_بله شما
+چرا؟
_چون فکر میکنه من با شما رابطه ای دارم .
لبخند شیطانه ای زد و گفت:
+اهان چون اون روز تو پارکینگ بهت گفتم عشقم؟؟
سرمو پایین انداختم. خیلی دوست نداشتم با پسر صمیمی باشم خب لابد میگید چرا قبلا این جوری نبودی باید بگم قبلا همین جوری بودم اما الان سر سنگین تر شدم.
_بله از همون موقع آتیشش بیشتر شده.
+پس فکر میکنه عشقمی؟
دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مثل اینکه نازی به شما چشم داره گفتم که در جریان باشین.
+خودم میدونم.
اهانی گفتم .
با گفتن خدافظ از کلاس بیرون رفت . نفسی از سر آسودگی کشیدمو چادر و کولمو صاف کردم. رفتم بیرون . داشتم میرفتم کلاس بعدی که دیدم یه جا همه جمع شدن. رفتم و همه رو کنار زدم. علی روی زمین افتاده بود و لباسا و صورتش پر خون بود. با دیدن اون صحنه جیغ خیلی بلندی کشیدم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
میدآنَـمکھخِلقَتَـمعلَتـۍداشت
مَنزآدھشُدَمتـٰاکھفدآیَتشَومآقـٰا...
#رهبرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات آخرش یه مجله ست...
#تلنگــــــر💛
هدایت شده از شرایط کپی و تبادل کانال و...
••میدونستید گذاشتن این عکسا در فضای مجازی حرامه!
میگی چرا، اینا که با حجابن؟!
[(اگه دنبال دلیلی)]
بیاید اینجا و از اولین پیام برید بخونید
سوالی داشتید درخدمتیم!🌿🌸
اگه نبود لفت بده😊
@nahi_az_monkar_amer_marof
هدایت شده از شرایط کپی و تبادل کانال و...
قراره دونه دونه روی مشکلات مجازی و مباحث مهم جامعه بپردازند👌