eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 60 رمان 🌽 رفتم جلو و قاتی جمعیت شدم تا برسم به جلو ضریح. هرچی زهرا و فاطمه صدا کردن اهمیت ندادم . اصلا انگار تو این دنیا نبودم و جای دیگه ای صیر میکردم. بلاخره به جلوی ضریح رسیدم. اشک هام بند نمیومد. چسبیدم به ضریح و دعا کردم و حاجت خواستم. یه ۱۰ هزاری داخل ضریح انداختم و و دعا اومدم و حاجت خواستم. اصلا به چیزی فکر نمیکردم. فقط از خدا میخواستم کمکم کنه آخرت خوبی داشته باشم. بلاخره هر آدمی یه روزی میمیره و فقط اعمال آدم هست که اخرتشو میسازه پس باید هوامونو باشه داریم چه کار میکنیم. ما کسی نیستیم که در برابر خدا به ایستیم. باید هوامونو به آخرت باشه ما چیزی جزء یه بنده خدا نیستیم. خدا صبرش زیاده حتما نگاهمون رو میبخشه فقط کافیه استغفار کنیم . هوامونو باشه داریم چه کار میکنیم روزی میمیریم. خدا را چه دانی ؟ شاید همین الان با ماشینی تصادف کنی و زبونم لال بمیری! با پری که خادم به،صورتم زد به خودم اومدم و بعد از خداحافظی از اما رضا از ضریح جدا شدم و رفتم پیش بچه ها. اون هاهم چشم هاشون قرمز بود. با دیدن قیافه من هرکدوم یه جور تو شوک بودن. تعجب کردم که چرا این جوری میکنن. _چیشده؟ زهرا:هیچ هیچ.... مریم تو بگو. مریم:من من به من چه فاطمه تو بگو. فاطمه: من میرم سمت ضریح. _عه چیشده چرا این جوری میکنید ؟ ارزو : اینارو ولش کن بابا چیزی نشده چشمات پف کرده و قرمز شده. _پوووووف عکر کردم چیشده! اذان شد و رفتیم تو صف نماز. بعد از نماز و دعا اومدیم بیرون. رفتیم که نار پنجره فولاد چون میلاد و علی اون جا بودن. میلاد: سلام چرا چشات اینجوری شده هانیه! _سلام هیچی بریم. علی : بریم. بعد از زیارت پنجره فولاد رفتیم برون و سوار ماشین شدیم. رفتیم پارک وکیل آباد. ساعت ۲ بعد از ظهر بود. رفتیم تو باغ یه جای خوب جا انداخیتم‌. پسرا رفتن بستی جوجه کباب و راه بندازن. ماهم نشستیم رو زیرانداز. مریم از تو کوله اش پاسور حکم رو در اورد. تا در اورد بهش گفتم: _بزار تو کیفت! مریم:وا چرا؟ _اون باری حرامه بزار تو کیفت! مریم:واقعا؟ _اره نمیدونستی؟ مریم:نه اگه میدونستم که بازی نمیکردم. سریع گزاشت تو کیفش. من بعد از پیدا کردن یه لوبیا به بچه ها پیشنهاد گل یا پوچ دادم و اونام قبول کردم. این داستان دادمه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
*❣ * *❣* *السلام علیک یا صاحب الزمان عج* *ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام* *ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام* *از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز* *یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام!* *🌹 🌹*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﹝↵ ✨﹞ پشتِ تمام آرزوهایت  خدا ايستادہ... ڪافيست بـہ حڪمتش  ايمان داشتـہ باشے  تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد🤍 🤍
.📸✨. . . . . | 🌱 🦋 | 🌸 💚میگن؛ ↫چادرسرڪردن... بےڪلاسیہ،عقب‌افتادگیہ!‌... ↫ڪی‌میگه‌اقتداءبہ‌حضرت زهرا"س"بےڪلاسیہ!‌... این‌همه‌شهیدمقتداشون‌حضرت‌زهرابود...‌ نه‌خانم‌اشتباه‌رفتۍراهو...‌ اهدناصراط‌المستقیم‌اینجاست...💚 . .
‹🔮💜› ‌- - دستٰآنتان‌رآاندڪے‌بھ‌من‌امٰآنت‌بدهیـد! مےخوٰآهم‌بـآانھآ‌گرھ‌ازبافتھ‌هـآ؎ اندوهم‌بگشآیمـ...ッ!- - - 🔗⃟🦄¦⇢ ••
‹🎻🐻› ‌- - گَـشتم‌بِـہ‌هر‌ڪُجا‌کِہ‌ڪُنـم‌ وصـف‌ِایـن‌ڪَلامتَـفسیر‌؏ِـشق‌ نـٰام‌سیِـدعلے‌گَـشت‌والسَّـلام...! - - 🔗⃟🍂¦⇢ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا