قصه رمان مربوطه به دختری که سه ساله به بهانه درس از ایران رفته و جرئت ندارن برگرده ایران اما دست تقدیر اون رو با یه همخونه آشنا میکنه که باعث میشه زندگی هر دو تا سوم عوض بشه
رمان از دهن نیافته بکوب روی لینک🤫😍
@varesan_Hazrat_Madar
یہ ڪـــاݩـــاݪ ڪامݪا دخـــٺــرونـہ🙃🍃
ٺـــمام چـــیزاے دخــٺرونـہ 🙂
#بیو
#پروفایل
#متن
#تلنگر
#مداحی
#مولودی
#عکس_نوشته
پراز چیزای جذاب و دخٺــروݩــہ😍♥️
بدو بیاٺوش📣📣
فقطـ وفقط دخٺـــــراے خاص بیان🍑
https://eitaa.com/joinchat/186122313C85806fe570
920.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرقے ندارد؛کنار دریا باشد،یا....☝️🏻🌿
#استورے
#چـــــادرانہ🕊
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 61 رمان #بهشت_چادر 👀
پسرا که داشتم جوجه رو کباب میکردن. ما هم بازی میکردیم . گلی میخندیدیم البته با صدای آروم.
در حال بازی کردن بودیم که فرهادو دیدم.فرهادو یادتون میاد؟فرهاد محمدی؟ همونی که تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد.
دیدم که با دوتا پسر کمی اون طرف تر از ما نشستن و حواسشون به ما نیست!
بیخیال گفتم حتما اومدن تفریح!
دیگه خسته شدیم و بازی نکردیم و نشستیم مثل خاله زنکا به صحبت¿ دور هم جمع شدیم و دایره تشکیل دادیم.
من:خب ارزو حالا وقتشه که بگی چجوری فهمیدی ما اومدیم مشهد!
استرس و تو چشماش خوندم. با هول گفت:
+چیز .... یعنی خب چه جوری بگم فک کنم علی فهمیده بود!
من:اهان اون وقت چه جوری؟
ارزو:نمیدونم از خودش بپرس.
من:اه بگو دیگه من خجالت میکشم بپرسم.
ارزو:والا من خبر ندارم!
مریم:شاید...
همه نگاش کردیم.
من:شاید چی؟
مریم:نمیدونم.
من:اه دیوانه¡
زهرا:ول کن حالا حوصله داری؟
فاطمه:اره بابا بیاید یه چی کوفت کنیم.
مریم با حالت شوخی گفت: اوا خواهر این چه طرز حرف زدنه؟
زدیم زیر خنده.
فاطمه بی توجه به ما پاکت خورکی ها رو اورد و چند تا لواشک ترش مشهدی در اورد. منم که عاشق لواشک نیورده از دستش کشیدم.
فاطمه:هوی ندید پدید اون ماله من بود.
برای اینکه حرفشو در بیارم یه گاز از لواشک زدم و گفتم: الان ماله منه!
فاطمه:ایییییش
مریم و زهرا:پیییییش
ارزو سری به نشونه تاسف تکون داد و یه پاستیل برداشت و باز کرد .
زهرا با لحن بچگونه گفت:اگر منم پفک میخام!
یه پفک پرت کردم بهش که خورد تو صورتش.
زهرا:ای ملاجم!
مریم:ای بابا همشو که خوردین پس من چی؟
من:هعی دیر رسیدی ما شکمو ها تموم کردیم.
مریم:بده من پلاستیکو بچه-
من:های حرفتو پس بیگیر میدونی رو عمم حواسما.
مریم دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:بله بله اخرین باری که کتک مفصل ازت خوردمو یادمه.
ارزو:نه بابا دست بزن داشتی ما نمیدونستیم؟
من:بله اگه بخوای نشونت میدم!
ارزو:نه من غلط بکنم.
زهرا: به من بزن ببینم.
یکی اروز به مسخره بازی زدم تو گوشش که گفت: اخ چه دست سنگینی هم داره!
فاطمه:نه باو
من:توهم میخوای نکنه؟
فاطمه:اقا این جا کجاس؟
همه با این حرفش خندیدیم.
این داستان ادامه دارد...