eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
178 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ مهر ۱۴۰۰
1_838240515.mp3
21.06M
دعاے عهـد با صداے "علی فانـی" ←صبحِ مان را با دعاے عهد آغاز میڪنیم! ••الهـی بہ امید تو..💚
۱۸ مهر ۱۴۰۰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید به پای اسم قشنگت بلند شد شوخی که نیست صحبت سلطان عالم است.... اول صبح سلام بر قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان🌸 ✨السلامُ علیک یابقیة اللهِ یا اباصالحَ المهدی✨
۱۸ مهر ۱۴۰۰
༺🍂༻ - - السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ سلام‌ بر تو اى نور خدا كه هدایت‌شوندگان به آن نور هدایت میشوند..🌱 - -
۱۸ مهر ۱۴۰۰
ོ       ⠀ོ         ⠀ོ         ⠀ོ
۱۸ مهر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸ مهر ۱۴۰۰
4_5875027696240558256.ogg
612K
من‌سرم‌گرم‌گناه‌است‌،سرم‌دادبزن...
۱۸ مهر ۱۴۰۰
آقای من!🦋🌱 ازقیل‌وقالِ‌هردوجھانم‌رها،حسین! شادم‌کہ‌مبتلاےغمم‌باشماحسین... ازمن‌دوماه‌نوکرےام‌راقبول‌کن نوکردلش‌خوش‌است‌بہ‌این‌گریہ‌ها حسین اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج
۱۸ مهر ۱۴۰۰
به وقت رمان بهشت چادر😌😍 پارت ۶۳ و ۶۴ و ۶۵👇👇👇👇👇👇💞😄
۱۸ مهر ۱۴۰۰
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 63 رمان 💔 من:اهان باشه. پس من رفتم. بلند شدم که برم اما چادرم از پشت کشیده شد‌ . برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: خب میخواستم کمک بگیرم ازتون این جوجه هارو ببریم. _اهان باشه. جوجه هارو برداشتم که یهو یه سوسک اومد زیر پام جوجه هارو انداختم تو منقل و پشت علی قایم شدمو جیغ زدم. علی با تعجب نگاه میکرد رسما صورتش عین علامت سوال شده بود. گفتم:توروخدا بکشش سوووووسک . یه نگاه به سوسکه کرد و زد زیر خنده. سوسکه تکون خورد و اومد جلو. من:اییییییی بکشش اومد جلوووووو مامااااان . علی پاشو گزاشت رو سوسک و کشتش. علی: از این میترسی؟ به خودم اومدم و چادرمو صاف کردم و اخم کردم و گفتم:نه کی گفته فقط چندشم شد! علی:بعله معلوم بود¿ من:حالا هرچی جوجه ها چیشد؟ علی:خداروشکر بیرون نیوفتاد. جوجه هارو برداشتیم و رفتیم پیش بچه ها . خداروشکر نزدیک بودن.میلاد و مریم هنوز نیومده بودن. زهرا با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:حانیه چیشد جیغ میزدی؟ خیلی ریلکس گفتم: هیچی! همین کلمه باعث شده چهارتاشون بزنن زیر خنده! من:ای زهرمارررر. فاطمه با خنده گفت:وااای...ندیدی چه جیغی میزد...بعد میگه...میگه هیچی .... وای خدا. من:جمع کنید خودتونو عقده ای ها. بلند شدم و رفتم چرخی بزنم تو پارک. خیلی ها با تمسخر و خیلی ها با حالت مشکوک و بعضی ها با لبخند نگاهم میکردن. داشتم واسه خودم قدم میزدم و تو حال خودم که دوباره فرهادو دیدم یخورده بلافاصله از من دنبالم میومد. فکر میکردم.به این فکر میکردم که فرمی دم که چرا فرهاد و این جا دیدم. چرا داره دنبالم میاد؟ همین جور فکر میکردم و از مناظر لذت میبردم. تو افکارم بودم که دستم کشیده شد و پرت شدم تو بغل کسی. با ترس برگشتم و نگاهم افتاد به میلاد که داشت با لبخند شیطانی نگام میکرد. من:آییییی سکته کردم ! میلاد:دوساعت صدات کردم نبودی مجبور شدم. پوفی کردم که گفت: چرا اومدی اینجا. باحالت بچگونه ای گفتم:بچه ها مشخلم کلدن ! میلاد خندید و گفت:خودم ادبشون میکنم بیا بریم. باخوشحالی گفتم:باشه. رفتیم و رسیدیم به بچه ها داشتن جوجه میخوردن مریم بود. میلاد:های کی اجی منو اذیت کرده بزنمش؟ همه دستا رفت رو علی! علی بدبخت غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. میلاد رفتم پشتش و با مشت های خیلی محکم زد تو کمرش. علی دستشو به‌معنای بسه بلند کرد اما همچنان میلاد میزد. این داستان ادامه دارد...
۱۸ مهر ۱۴۰۰
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 64 رمان علی اروم شد و بلند شد و گفت:چته بابا گفتم نزن چرا میزنی؟ میلاد:میخواستم کمکت کنم ! علی:حتی اگه من داشتم میمردم تو کمکم نکن باشه؟ میلاد:باشه! نشستیم شروع کردیم به خوردن.خیلی آروم و ریلکس غذامو میخوردم و فکر میکرد. فکر میکردم که فرهاد چرا اینجاس؟فکرمیکردم که چجوری دوباره خانواده ما با خانواده علی خوب بشه؟فکرمیکردم که اون شب که رفتم خونه علی اینا چرا بااین که میدونستم مامانش اینا کین باز خودشونو معرفی کردن؟ فکرمیکردم چرا با اومدن دوباره علی بعد از ۳ سال یجوری شدم!!فکرمیکردم که ایندم چی میشه؟ فکرمیکردم... زهرا:هوووووووی حانیه باتوما مثل که داری استوخون جوجه رو هم میخوریا!!! من:اهم....ام چیزه هواست نبود. فاطمه:بله دیگه مثل همیشه تو فکر بود که ما رشته افکارشون پاره میکنیم!! بعد هم با خندید! زهرا:بعله معلوم نیس هربار به کدوم خری... ببخشید منظورم اینکه به چی فک میکنه که مثل خر تو گِله! من:هووی درست حرف بزنا! زهرا:نزنم چی؟ فاطمه:بیخی بابا ارزش نداره. من:عهههه حالا که این طور پول کل سفر با خودتون. فاطمه و زهرا:نهههههههه من:ارههههه. ارزو:ای بابا پوشیدم پاشید راه بریم. مریم:موافقم. ما دخترا رفتیم تو پارک تا قدم بزنیم ک از زیبایی و هوا لذت ببریم و پسراهم گفتن کار دارن و بعدا بهمون ملحق میشن. معلوم نیس باز چه دسته گلی به آب دادن. از پسرا این چیزا بعیدم نیست. به افکارم خندم گرفته بود. من:بچه ها اونجارو. یه جوی آب خوشگل و نشون دادم. ارزو:واااای خدا چه قشنگه! مریم و زهرا:اررررره فاطمه:اوه چه هماهنگ! زهرا:مادرشوهر! خندیدم و رفتیم اونجا. آدمای زیادی اونجا بودن. نشستیم و من دستمو کردم تو آب. با صدای ارومی گفتم:وای چه خنکه بچه ها! زهرا هم دستشو کرد تو اب:اووووی یخیدم! فاطی:بیخی بابا یخ نی که بعد دستشو کرد تو آب سریع دراورد. فاطی:الانه که سرما بخورم. ارزو:عه چیشد پَ مگه تونبودی میگفتی آب سرد نیست. فاطی:حالا یچی گفتم نزن تو برجکمون ¿ این داستان ادامه دارد...
۱۸ مهر ۱۴۰۰