eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
189 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ «مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ»🌻 آنچه پيش شماست تمام می‌ شود و آنچه پيش خداست پايدارست✨ - نحل/۹۶ هیچکس به اندازه‌یِ خدا دوستَت نخواهد داشت ! این تو و این تمامِ آدم‌ها ...🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر💞😍 پارت 66 و67 👇👇👇👇💎💎
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 66 رمان 🐌 من:حالا خوردین؟تا شما باشین با ما در نیوفتیم. مریم با حرص مشتی پر آب کرد و پاچید تو صورتم.جیغ خفه ای کشیدم و دوباره رفتم تو اب و شروع کردیم آب پاچیدن بهم دیگه. همه هم نگاهمون میکردن. بلاخره بعد از چند دقیقه آب بازی دست از انتقام گرفتم از هم برداشتیم و از آب بیرون اومدیم. من:ای خدا لعنتت کنه میلاد...خدا به زمینه گرم بشوندت...ایشالله بری بر نگردی...نگا کن توروخدا خیس ابم ... زلال شی ای... میلاد:هوی حاج خانم نفرینات تموم نشد؟! من:بمیری ایشالله راحت شم از دستت کله خر... مریم:اهای پیری به شوهر من چکار داری شوهر خودتو فحش کش کن . من:هرهرهر بی مزه. ارزو:ای بابا گیری دادین ولش بابا بریم خونه لباس عوض کنیم بریم یه جا دیگه. زهرا:اره پایم. فاطمه:بیخی بابا حوصله ندارم. زهرا: خبر مرگت یه بار یه بار نشد تو چیزی دخالت نکنی؟ من:چرند نگید سرم رفت. مریم:بریم وسایلمو جمع کنیم. من:من که دست نمیزنم هرکی خواست جمع کنه بیاره من تو ماشینم خدافظ... زهرا:هووووی اسفالت شی وایسا ببینم شلخته باید کمکمون کنی. علی که تا الان ساکت بود گفت:ولش کنید بزارید استراحت کنه شماهام برید سوار شید من و میلاد جمع میکنیم میایم. میلاد:عه داداش این چه حرفیه میزنی والا منم میرم خودت تنا بیار. ارزو:شینیم بینیم بابا هرکی یه تیکه دست بگیره بریم یالا... من:اصاب مصاب نداریا... ارزو:همینی که هست. من:خب ابجی با این اخلاق گندی که داری کسی نمیاد بگیردت رو دست ما میترشیا. ارزو:اول فکر خودتو بکن بعد به من بگو. من:واه واه واه همه از خداشون باشه با من ازدواج کنن والا. فاطمه:چقد چرت و پرت میگید مخم ترکید. زهرا:موفقم. دیگه حرفی نزدیم و هرکی وسیله ای برداشت و راهیه خونه شدیم.بلافاصله وارد خونه که شدیم دخترا خودشونو انداختن تو اتاق لباس عوض کنن. رفتم اتاقمو و لباس های خیسم و در اوردم و پرت کردم تو حمام تا بعدا به حسابشون برسم و یه شلوار جین یخی و مانتو زرد بلند پوشیدم و شال ابی یخی هم سر کردم و چادر دیگه ای که داشتم و پوشیدم و کتونی های زردمم که تازه خریده بودم پوشیدم و رفتم بیرون. عجیب بود که کسی نبود. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 67 رمان ✨ بیخیال رفتم تو اشپزخونه و یخچالو باز کردم. چند تا بیسکوئیت و شیر کاکائو در اوردم و روی میز گزاشتم. نشستم به خوردن. بعد که تموم شد جمع کردم و از اشپزخونه رفتم بیرون.بازم کسی نبود . پییییییش حوصلم سر رفتم. ولش کن. رفتم تو حیاط و روی تاب نشستم. گوشیمو برداشتم و شروع کردم تکست ها و کامنت هارو چک کردم. تو گوشی غرق شده بودم که یهو یکی گوشیو از دستم کشید. سر بالا اوردم و میلاد و دیدم. پاشدم افتادم دنبالشو جیغ جیغ کردم. من:بده من ... وایسا ببینم در نرو...بی شعور بی انصاف بده من گوشیمو... میلاد که درحال فرار بود و داشتیم دور تا دوره حیاط دنبال هم میکردیم گفت:نمیدم یه سره سرت تو گوشیه... من:به توچه...اخه یکی نیست بگه به تو چه بده من گوشیووووو... میلاد:نمیخوام خودم خریدم. من:نههههههه اینو علی خریده عوضی بده من الان میوفته میشکنهههههه. یهو میلاد وایساد و نگام کرد. میلاد:پس گوشی که من بهت دادم کو؟ من:گزاشتم کنار فعلا.بده من گوشیمو. میلاد:بی انصاف چرا گوشی که من برات خریدمو دستت نمیگیری؟ من:دوست ندارم. میلاد:که دوست نداری؟ من:نعععع. میلاد گوشیمو بین دو انگشتش گرفت و گفت: پس اینو میندازم زمین. من:نننننننه . میلاد:نه و نگمه. من: میلاد توروخدا اذیت نکن دیگه بده من جون خودت. میلاد:جون من چرا؟جون خودت. من:باشه جون خودم بده بابا مگه بچه شدی؟! میلاد:اره چجولم. خندیدم و گفتم:کوفت بده من بابا زشته میخوایم بریم دیر شد. میلاد دستاشو به کمرش زد و گفت:اگه ندم چی؟ با حرص نفسمون بیرون فرستادم و سعی کردم خیلی ریلکس چادرمو در اورم و بزارم رو تاب.بعد خیلی وحشی پریدم رو میلاد و با مشت میزدم تو کمرش. میلاد:ای ای دختر...نکن کمرم...شکست!! من:به جهنم حقته بده من گوشیمووووو. میلاد:اصن میخوام چک کنم ببینم توش چی داری. مشت محکمی زدم تو کمرش گفتم:ننننننننه. میلاد:اخ...چرا مگه توش چی داری؟؟؟ از رو شونش اومدم پایین و گوشیمو از دستش کشیدم و زبونمو تا حلقم براش دراوردم و گفتم: دست خر کوتاه . زدم زیر خنده. میلاد:باشه بعدا میبینیم. من:بعدا هم نمیتونی ببینی گوشیم پسورد داره. میلاد:من میدونم چیه؟! من:ها؟از کجا؟ میلاد:پشتت قایم شدم دیدم رمزت ۳۴... نزاشتم بقیه اشو بگه و داد زدم:نهههههه نگو خب عوضش میکنم. میلاد:ای توروحت. من:ایییش بی شعور. برگشتم برم سرجام که با جمعیتی که جلو در خونه داشتم مارو نگاه میکردن و هرکدوم از خنده یه جارو گاز میگرن رو زمین میخکوب شدم. منظورم از جمعیت همین بچا های خودمونه. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وآنکه خدا ندارد ؛ چه دارد ؟