فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روایت زیبا از سعدی 🕊
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال شهدا 🕊
وای به حال من و تو 📛
#ماکجااوناکجا!؟
#چادرانہ-💫-
ڪمدهارازیرورومیڪنم
لباسهاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها
خستهمیشومازاینهمهرنگومدل
نگاهمبہتوگرهمیخورد،آراممیشوم
سادهبودنتیڪ دنیامۍارزد
چادرِمشڪیِآرامِمن♥️!''
#رهبرانہ👑😇
دݪـۅ❥
دینــم❥
بھفداے❥
قدۅباݪاےنگارے❥
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞاستورے📲
.💗.
#تلنگر
گفٺ↻
ذکࢪ ࢪکوع چیہ؟
-معلومہ خب
"سُبْحَانَرَبِّیَالْعَظِیمِوَبِحَمْدِهِ"
+ذکࢪ سجده چے؟
-وااا!
حࢪفتو بزݩ خب . .😕!!
+سُبْحَانَرَبِّیَالاَعْلیوَبِحَمْدِهِ
دࢪستھ!؟
-آࢪه دیگہ . .😐!
+ࢪوزے ⁵¹ باࢪ میگیشوݩ . .🌱
هے میگے خداے مݩ بزرگھ
خداے مݩ از همہ بࢪتࢪه
خداے مݩ ..🙃♥️
🤨¦⇠#پسچࢪاتوسختےهایادٺمیࢪهودسٺوپاٺمیݪࢪزه
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 70 رمان #بهشت_چادر 🍳
رومو کردم سمت پسره و با پوزخند گفتم: اولا اسم منو به دهن کثیفت نیار بعدشم من مثل دخترای تو خیابون نیستم که به این چیزا فکر کنم ثانیا برای بار دوم اخطار میدم حرف دیگه ای بزنین یا نزدیک ما بشین بد میبینین.
پسره:شینیم بینیم بابا تو که یه ضعیفه بیش نیستی و خیلی راحت میتونم...
داد زدم:خفه شو.
پسره با پوزخند جلو اومد و من عقب میرفتم و اون با جلو میومد انقدر تکرار کردیم که من خورم به میله و اون تو صورتم متوقف شد.
پسره:توام قیافت بدک نیست میتونی یه شب...
زدم زیر گوشش که کمی عقب رفت. اومد بزنه تو صورتم که یکی با مشت کوبید تو صورتشو پسره پرت شد رو زمین.جیغی زدم و دیدم علی نشسته روشو ا میخوره کتکش میزنه.با اشک رفتم نزدیکش و یقشو گرفتم گفتم:علی اقا...خواهش میکنم ولش کن.
علی بهم نگاهم نکرد و به کارش ادامه داد. هیچکی جلو نمیومد ولی داشتن نگاه میکردن. گروه دختر پسرا که در رفته بودن. میلادم وایساده بود و مریم و ارزو رو اروم میکرد.
به پسره نگاه کردم که زیر مشت های علی پر خون شده بود. نتونستم تحمل کنم و دست علیو گرفتم و گفتم:علیییی...خواهش میکنم جون من بسهههه.
علی یه نگاه به من کرد و یه نگاه به پسره و بلند شد. توفی تو صورت پسره انداخت و و گفت: گمشو تا نزدن لهت کنم.سره دوید رفت. زمین از خون پسره قرمز بود.
رفتم سمت علی.دستمالمو دراوردم و کنار لبش کشیدم که داشت خون میومد.
من:متاسفم....من نمیخواستم اینجوری بشه ...خودش شروع کرد...ممنونم.
علی لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم.
دستمال و کنار کشیدم و انداختم اون ور.
تو چشماش خیره شدم و اونم خیره تو چشمام شد. تو چشماش یه چیزی بود یه چیز خاص . برق آرامش و تو وجودم ریشه دار میکرد.
چند دقیقه تو چشم های هم غرق شده بودیم که من اصلا تو حال خودم نبودم.یهو از پشت کشیده شدم و افتادم تو بغل ارزو.
ارزو:معذرت میخوام حانیه...ممنونم ازت ... ازحمایتت از شجاعتت....تقصیر من بود که...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:نه عزیزم هیچی تقصیر تو نبود تقصیر اون عوضی بود...ولی ارزو یادت باشه همیشه چادر بپوشی که کسی بهت چپ نگا نکنه...اینجوری فرشته میشی.
ارزو:چشم عزیزم حتما بهت قول میدم.
از بغلش بیرون اومدم و رفتم مریم و بغل کردم:ببخشید...من عصبی بودم و نفهمیدم چی گفتم ببخشید.
مریم:میدونم اشکال نداره گلم بخشیدمت.
من:ممنونم .
گونه اشو بوسیدم و رفتم سمت زهرا و فاطمه و ازشون تشکر و کردن و رفتم سمت میلاد.میشتی زدم به بازیشو گفتم:خیلی بدی چرا دیر اومدی ها؟
میلاد:ببخشید اجی کوچولو طوری که نشده؟
من:نه.
میلاد گفت:بخشیدی؟
من:اره.
میلاد چشمکی زد و اروم جوری که خودم بشونم گفت:امشب خوب با علی بودیا حواسم بهت هست.
با خجالت سرم انداختم پایین که خندید.
این داستان ادامه دارد...