6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی😍
فینگر فود
مواد لازم :
ژامبون ۱۰ ورق 🥓
پنیر پنج ستاره آمل ۱ عدد 🧀
زیتون سبز ۱۰ عدد
زیتون سیاه ۱۰ عدد
نصف فلفل دلمه قرمز
شوید ۱ قاشق غذا خوری🌿
روغن زیتون ۴ قاشق غذا خوری
جعفری ۱ قاشق غذا خوری☘
سیر ۱ حبه 🧄
نمک و فلفل سیاه 🧂🌶
نان برگر ۵ عدد🍔
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنفش_قلنج🎨🌸
#اسلایم
4.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مدل_مو ⃟ٖٜٖٜٖٜ🧜🏻♀🌸
ꕥ
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 72 رمان #بهشت_چادر 💕
من:این چرا این جوری کرد؟؟
ارزو که همچنان از خنده ترکیده بود گفت:شاید خوابشون بهم خورده و شایدم...
من:خوب نگو دیگه فهمیدم...
علی گفت:دردت یادت رفت؟
من:اخخخخخ...نه نه درد دارم
علی زد زیر خنده و منم که خودمم خندمم گرفته بود بلند شدم برم تو اتاقم که لباسمو بپوشم اما یهو نمیدونم چیشد که پام گیر کرد به فرش و با کمر خوردم زمین.
من:واااااای ... اخخخخ کمرم...
علی و ارزو از خنده پخش زمین شده بودن .
با حرص از رو زمین پاشدم و دستمو به معنی خاک تو سرتون تکون دادم و داشتم میرفتم تو اتاقم و از آنجایی که اتاقم روبه روی دست شویی هست یکی در دستشویی باز کرد و در خورد تو صورت من و من عقبی رفتم و پرت شدم تو در اتاقم و در اتاقم که باز بود خوردم زمین.
من:ااااااای خدا لعنتتون کنه...اااااای...زلیل شین همتون...
زهرا که تو دستشویی بوده از خنده نشست کنارم و دستمو گرفت و با خنده ای که مثلا میخواست خودشو کنترل کنه اما نتونست گفت:ببخشید...پا..شو
علی و ارزو هم که صحنه رو دیده بودن از خنده قش کرده بودن و زمین و گاز میزدن.
با درد بلند شدم زهرا رو کنار زدم در اتاقو بستم.چادرمو پرت کردم رو تخت و لباس خوابمو با یه مانتو مشکی تا زانو بود و شلوار سرمه ای تنگ و روسری سرمه ای سر کردم و چادر به سر پریدم بیرون.
خنده هاشون تموم شده بود و نشسته بودن سر میز صبحونه همه.
فقط یه جا خالی بود اونم بغل زهرا بود رفتم نشستم و صبحونه ارو خوردیم.
من:خب میخواین کجا بریم؟!
میلاد:رو سر من.
من:چته تو از صبح قرقر میکنی؟
میلاد:از جیغ های شماس.
من:دلیل داشتم بابابزرگ.
میلاد:خب حالا.
علی: میتونیم بریم چالیدره یا طرقبه .
ارزو:بریم چالیدره خیلی باحاله.
مریم:نه طرقبه بریم.
من:اقا بریم جنگل جیغ.
میلاد:نه بابا طرقبه خوبه.
بلاخره بعد از کلی کلنجار کل کردن تصمیم گرفتیم بریم چالیدره و از اون ور برای نهار طرقبه.
با ماشین راه افتادیم و الان چالیدره هستیم و تو صف تلکابین ایستادیم.بعد از نیم ساعت نوبت ما شد.میلاد و مریم باهم و فاطمه زهرا باهم و من و ارزو باهم و علی هم با یه پسره دیگه سوار شدن. راه افتاد.
من:واااای چقدر ارتفاعش زیاده.
ارزو:خیلی باحاله!
من:اره.
بعد از تلکابین رفتیم طرقبه . زیرانداز و یه جای سرسبز کنار رود انداختیم و پسرا رفتن غذا بخرن.
پیتزا رو که خریدن و خوردیم و کلی مسخره بازی کردیم و اینا بلند شدیم که والیبال بازی کنیم.
من و زهرا و فاطمه تو یه گروه.میلاد و علی و ارزو تو یه گروه دیگه. مریمم تماشاگر شد.
بازی رو شروع کردیم و بعد از خلی خندیدن بازی رو تموم کردیم. چادرمو پوشیدم و ساعت ۵ بود که راه افتادیم برای حرم.بعد از زیارت رفتیم خونه که لباسامونو عوض کنیم و بریم پارک موج های آبی. البته فقط ما دخترا.پسرا خونه میموندن.
بعد از موج های آبی که کلی هم خوش گذشت رفتیم خونه. سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
ساعت ۳ شب بود که بخاطر تشنگی از خواب پریدم.
این داستان ادامه دارد