❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 84 رمان #بهشت_چادر 💌
علی:ببین من اونو میشناسم چون تو دانشگاه بهش مشکوک بودم دنبالش میکردم آدم خوب و درستی نیست.
من:خب یعنی چی چه ربطی به من داره!؟
علی:ای بابا نمیفهمی منظورم چیه نه؟
من:نه.
علی:بابا منظورم اینه بیشتر مراقب خودت باش نزار نزدیکت بشه.
من:باشه...ولی وون که نزدیک من نشده بود.
علی:خاستگاری رو میگم.
میلاد:باشه به مامان میگم این پسره زنگ زد ردش کنه.
علی:خوبه.
بابا و اقا جواد خسته برگشتن و هرچی پرسیدیم چیشد نگفتن و رفتم خوابیدن.
بلاخره امروزم تموم شد و شب رفتم رو تختم وای فردا جواب کنکور میاد...هوهو
با هزارتا فکر و خیال راجع به این که شراکت بابا اینا چیشد خوابیدم و صبح باصدای شکستن چیزی پریدم.
گیج خواب بودم که دوباره صدای بابا اومد : ای واییییی چیشد خانوم؟؟؟
گیج و منگ یه شال و چادر پوشیدم و رفتم پایین.
خوابالو رسیدم به صداها که از اشپزخونه بود.همه حتی خانواده علی هم بودن و انگار من از همه دیر تر اومدم.
داشتم میرفتم سمت بابا که اون ور تو اشپزخونه پیش مامان بود که میلاد دستشو گرفت جلومو و مانع شد.
با گیجی گفتم:چیشده؟
میلاد:ظاهرا مامان حالش بد شده و لیوان از دستش اوفتاده شکسته.
خمیازه ای کشیدم و کش قوسی به بدنم دادم.
من:ای بابا خواب بودما پریدم گفتم چیشده!
یهو شلیک خنده میلاد و علی و مجید و سجاد و ارزو و مریم رفت هوا.
گیج و منگ بهشون خیره شدم.
من:چیشد؟؟
میلاد با خنده گفت:خاک تو سرت به جای اینکه جویای احوال مامان بشی میگی خواب بودم پریدم؟
من:وا خوب خواب بودم دیگه.
برگشتم سمت مامان و بابا و اقاجواد و رها خانم که نگران بودن و ناراحت.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 85 رمان #بهشت_چادر 💞
من:چیشده مامان جان حالت خوبه؟
مامان بدون توجه به من رو به بابا گفت:یعنی چی اقا حالا چیکار کنیم؟
بابا:نمیدونم خانم...نمیدونم
من:وا چرا رمزی حرف میزنید چیشده بابا ؟
مامان و بابا با نگرانی و ناراحتی بهم خیره شدن.
نگران شدم.
من:ای بابا بگید چیشده سکته کردم!
بابا پوفی از سر کلافگی کشید و سرشو تو دستاش گرفت.
خواستم برم جلو که کسی از پشت منو کشید.
برگشتم دیدم میلاده .
من:چیه بزار ببینم چیشده؟
میلاد:خانم هواس پرت اونا شیشه شکسته میره تو پات.
من:ای بابا¡
مامان: مهدی بلاخره که باید بدونن چی شده؟ بزار بهشون بگیم.
بابا:خیلی خوب بیاید بریم تو پذیرایی.
همه رفتیم و نشستیم تو پذیرایی.
من:خوب؟
بابا چشماشو رو هم فشار داد انگار سخته چیزی بگه.
استرس گرفته بودم.هیچ وقت بابا انقدر کلافه نبود.
نفس عمیقیکشید و شروع کرد به حرف زدن.
با حرف هایی که میزد شکه و با چشمای گشاد نگاش میکردم...
بابا:خب دیشب که رفتیم با اقا جواد شراکت و رسمی پیوند ببینیم باید بود اول با شریک قبلیم بهم میزدم.رفتم سراغش و بهش گفتم می خوام شراکت باهاش رو فسق کنم.اما اون...
اون گفت که اجازه این کارو نمیده .
چون شرکتش بزرگه پس اجازه ی اون اجباره و اونم باید بخواد که قرار داد فسق بشه اما گفت نمیخواد . هرکاری کردم راضی نشد اما گفت به یه شرطی راضی به فسق قرار داد میشه . اونم اینکه...
به من نگاه کردو ادامه داد:
اینکه حانیه رو بدم بهش.نه اینکه بهش بدم نه اینکه اون با حانیه ازدواج کنه.در این صورت اجازه میده.اگرم این کارو نکنم قراردادو فسق نمیکنه که هیچ حتی به منم میتونه ضرر بزنه. چون شرکتش بزرگتر و مشهور تره.و این یعنی شکست من یا شکست دخترم!
البته منم بهش گفتم حاظرم کلی خسارت ببینم اما دخترمو بهش ندم.
واییییی خدای من!
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
ببخشید دیگه دوستان من چون این روزا کلاسا حضوری شده سخت درگیرم و اگر یک روز نشد و فراموش کردم که رمانو بزارم لطفا ببخشید🙏☺️
4_5931546751436588631.pdf
9.3M
•💌•#رمان
🌟رمان خودٺ باش دختر👨👩👦👦🌼
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چادرانه🍌
ساخت خودمونه🏆
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
∞♥∞
#استوری
یــــا امام رضا دلتنگِ حرمم..؛♥
#اݪسلامعلیکیاعلےبنموسیالرضا
#چهارشنبههایامامرضایی💝