فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادری اگر هستم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخـتــران چــ❤️ــادری
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 96 رمان #بهشت_چادر 🧕
از نرده پله ها سر خوردم و که پایین نرده خوردم به یکی و پخخخخخخ...
دوتایی پخش زمین شدیم.حالا به چه صورتتتت.اون زیر منو منم افتاده بودم روش.
من:ایییی ننه وای دستم اوخ.
به کسی که خورده بودم بش نگا کردم.علی!
اوه اوه چقدم عصبانیه.اخماشو نگا.چه جیگرشده وقتی اخم میکنه.
یهو علی گفت: بلند فکر کردی!
هیییییع یعنی فهمید چی گفتم.
دوباره علی گفت:اره فهمیدم.
من:هییییع بلند فکر کردم.
علی:اره.پاشو اخ کمرم چرا سرسره بازی میکنی تو دختر.
از یه طرف خجالت کشیدم و از یه طرفم خندم گرفته بود.نتونسم خودم و نگه دارم و پقی زدم زیر خنده.حالا الان نخند کی بخند؟
دستمو و مشت کردم و چند بار زدم به سینه علی و با خنده سرمو انداختم رو سینش..بعد از اینکه کامل خندیدم سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم.برق قشنگی توی چشماش بود.ناخوداگاه دستمو بردم جلو و روی چشماش و لمس کردم.
من:چشمات خیعلی قشنگه...
علی دستشو رویگونه ام گزاشت و اروم گفت: خیلی خوشگلی میدونستی؟
یهو کرمم گرفت و سرمو چند بار تکون دادم و گفتم: بله پ چی؟
علی تک خنده ی جذابی کرد و گفت:ای شیطون.
بعد گونمو نوازش کرد و انگشتاشو نوازش گرانه تا زیر چونم کشید.
یهو صدای میلاد از چند بغلمون اومد:اوه اوه صحنه +18 من برم داره خطر ناک میشه.
تا صداش اومد من و علی که هوش شده بودیم سریع خواستم پاشیم که کله هامون خورد بهم.
من و علی باهم:ایییی.
دوباره سریع پاشدیم که پای من لیز خورد و سر خوردم و در عین هین پیرهن علی رم چنگ زدم و من پرت شدم زمین و اونم پرت شد روم.
من:ای کمرم واییییییییییی.
میلاد که از خنده قش کرده بود پخش زمین شده بود و قش قش میخندید.با هزار ضرب و زور پاشدیم .
من:زهرمار پاشو جمع کن خودتو بیشور.
میلاد:وای خدا چقد باحال بود مث پت و من واییی صحنه +18 رو بگو اوه اوه معلوم نبود من نبودم کار به کجا...
تا خواست ادامه بده جیغ من و پس گردی علی به میلاد ساکتش کرد.
من با جیغ : ببند دهنتو منحرففففف.
میلاد با خنده گفت: وای برم به مامان و بابا بگم چه شود.
یهو گارد گرفتم و گفتم:غلط کردی برو ساکت بشین افرین پسر خوب میدونی که که اگه بگی بعد چیمیشه.
میلاد دستاشو به معنی تسلیم اورد بالا و گفت:باشه باشه نمیگم ولی عجب صحنه ای بودا.
با جیغ گفتم:حالا منم میبینم با مریم خانووم.
یهو مامان اومد و گفت:ای بابا چه خبرتونه ؟
میلاد:هیچی بابا یه صحن...
یهو جیغ زدم :میلاااااد.
که ساکت شد.
من:هیچی مامان جان اومدیم.
مامان مشکوک سر تکون داد و وارد اشپزخونه شد.
ماهم رفتیم تو نشیمن پیش بابا.
این داستان ادامه دارد...