eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌همان‌خستہ‌بے‌حوصله‌؎‌غم‌زده‌ام دختࢪِ‌بد‌قلقے‌ڪہ‌رگ‌خوابش‌حرم‌است...!❤️🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۹۸ و ۹۹ رمان بهشت چادر👇👇💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 98 رمان 😍 علی که فهمیده بود لوس شدم خنده ای کرد و گفت: پاشو بچه جان پاشو خودتو لوس نکن. از لحنش خندم گرفت.تکخنده ای کردم و گفتم باشه. تا شب دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط علی رفت خونشون و گفت که فردا برمیگرده. با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم . ساعت ۱۱ بود.هیععععععع چرا الان زنگ خورد ساعتم؟؟؟؟من که برای ۹ تنظیم کرده بودم.اههههه حتما کار میلاده.سریع صورتمو شستم و لباسمو با یه تونیک صورتی و شلوار راحتی صورتی عوض کردم . موهاموهم باز ریختم دورم. بدو از اتاق خارج شدم که میلاد و تو اشپزخونه دیدم.بدو بدو رفتم سمتش و پریدم روش. من:بیشوووووور ساعت منو دست کاری میکنی هااااا؟حالیت میکنم. و کفگیر مامانو از دستش کشیدم و یکی زدم تو سر میلاد. مامان:اوااااا حانیه چرا اینجوری میکنی؟بده من کفکیرمو دیوانه. میلاد:ای درد بگیری حانیه ضربه مغزی شدم چته اول صبحی بابا. من:اول صبحی ارهه؟ساعت منو دستکاری میکنی دیر پاشم هاننننن؟ میلاد خنده ای کرد که با حرص یکی زدم پشت کمرش. مامان:دختر زشته ما ابرو داریم یه زره ادم باش. من:دست شما درد نکنه اصن از این همه محبت من دارم قش میکنم به مولا. میلاد :هوی بچه درست حرف بزن مگه اینجا چاله میدونه که میگی (و ادامو در اورد:به مولاااا) من:الان از این همه حرفی که زدم فقط اینو شنیدی؟ میلاد:ن خوب اینم فهمیدم که بچه سر راهی هستی.!! و خندید که با حرص یه جیغ خفیف کشیدم و با کفکیری که دستم بود یکی دیگه زدم تو سرش. میلاد:اخخخخخ. من:نوش جونت، وراج.!! مامان :گنا داره بهمون انقد اذیتش نکن. من:الان با منی ؟ مامان:اره.میلادو اذیت نکن پسرموووو. من:بیا اینم شانس ماس میلاد:حسود. من:خودتی! میلاد:خودتی! من:زهرمار میلاد:زهرمار من با جیغ :ادامووووو درنیارااااااا میلاد:باشه بابا چرا اب روغن قاطی میکنی؟؟؟؟ من:خیلی خری ! مامان یه پس گردنی نسارم کرد و گفت:ببند دهنتو بده من کفکیرمو بابا. و کفکیرو از دستم کشید. من:اییییی سوختم بابا یه ذره آرومتر تو این خونه انگار کسی روحیه لطیف نداره نه؟ یهو صدای بابا از پشتم اومد:فک نکنم!!! از ترس هینی کشیدم و برگشتم که علی رو در کنار بابا دیدم. من:عه ...سلام...خوبی...یعنی چیزه... صبح بخیر!! بابا:فعلا که ظهر بخیر. نگاهم به علی افتاد و بهش سلام کردم که دیدم سرشو زیر انداخت و سلام کرد.وا چشه. میلاد دم گوشم گفت:موهات بازه ها من:هیعععلل خاک تو سرم که. بدو بدو خواستم از بین بابا و علی رد بشم برم شالمو بپوشم که موهام گیر کرد به دکمه پیرهن علی و من وایسادم. من با جیغ:اخخخخخخ موهامممم علی که هول شده بود گفت:چی چیشد؟؟؟صب کن الان درستش میکنم. تند تند موهامو اینو اونور میکرد.که بابا با خنده اومد و گفت :هول شدیا. و با یه حرکت موهامو ازاد کرد. علی لبخند خجالت زده ای زد. و منم دویدم تو اتاقم.وای خدا سکته کردم.اخخخ هنوز سرم درد میکنه.پوفیییی کردم و شالی رو سرم انداختم و رفتم پایین. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 99 رمان 🧕 پشت میز صبحونه ای که همه خورده بودن و دیگه نبودن نشسته بودم و با حالت غمگینی خیره به میز صبحونه بودم. یهو صدای صندلی بقلی که کشیده شد اومد . به سمت صدا برگشتم که علیو رو صندلی کناریم دیدم. علی:چرا نمیخوری؟ من:میل ندارم! علی یه لقمه درست کرد و گفت:بیا بخور ضعف میکنی. من:نه سی... تا خواستم ادامه بدم لقمه رو کرد تو دهنم.با چشای گشاد نگاش میکردم.و اون با خنده.بعد از کلی جویدن تازه لقمه رو قورت دادم. لیوان شیرو سر کشیدم. من:وااااای خدا خفه شدم. علی ولی بی توجه یه لقمه دیگه درست کرد. علی:بیا اینو میخوری یا خودم بزارم دهنت. من:خیلی خب بابا خودم میخورم. لقمه رو با اکراه از دستش گرفتم. خواستم بزارم دهنم که میلاد اومد تو اشپزخونه و بادیدن ما تو اون حالت گفت:به به میبینم که خوب دلو قلوه میدید بهم حانیه خانوم خوشم باشه بی حیا شدی. من:وا خان داداش بلاخره مخت و از دست دادیا ما که کاری نکردیم. میلاد:بیشین بابا خانش چیمیگه دیگه؟؟جوگیر شدم خو . تک خنده ای کردم و لقمه رو خوردم. بعد از صبحونه ای که اتفاقا خیلیم بهم چسبید رفتم تو اتاقم و موبایلمو برداشتم یه زری نت گردی کردم که یهو در اتاقم باز شد و با شدت خورد تو دیوار . از ترس جیغی کشیدم و دو متر پریدم هوا و دستامو گذاشتم رو قلبم. با نفس نفس به میلاد اخمو که الان وارد اتاقم شده بود نگاه کردم . من:هووووی چته در اتاقو کندی که هیچ سکتم دادی این چه کاری بود حالا قیافت چرا اینجوریه اصن واسه چی اوندی اینجا با تو اما حرف بزن . میلاد:مگه تو میزاری ادم حرف بزنه یه سره داری حرف میزنی فرصت نمیدی . من: خب حالا کارتو بگو. میلاد:عاها میگم چرا این همه از پایین حنجرمونو پاره کردیم صدامونو نمیشنوی؟ من:وا خب نشنیدم دیگه خب میومدی تو اتاقم انقدر تنبلی؟ میلاد : میدونی ساعت چنده؟ من:چنده؟گرونه؟ میلاد:مسخره بازی در نیار حانیه ساعت ۶ عصر و تو هنوز آماده نیستی؟ من:آماده چی؟ میلاد:ایییی خدا قرار آقای زاهدی بیاد واسه خاستگاریت خنگول:/ من:هیوای منننننن برووووو بیرونننن. بعد با هول میلادو پرت کردم بیرونو و درو بستم. خب ساعت ۶ شده و من باید ۷ آماده باشم یک ساعت بیشتر وقت ندارم خاکککک تو سرم. گیج و هول شده بودمو و دور خودم میچرخیدم. بدو بدو حولرو برداشتم و پریدم تو حمام. بعد از یه دوش نیم ساعته . سریع اومدم بیرون و خودمو خشک کردم. در کمدم و باز کردم و حالا مشکل اصلی.... چی بپوشمممم؟؟ با کمی تفکر یه مانتو کرمی رنگ که پایینش طرح گل داشت و روی کمرش یه کمربند طلایی زیبا بود با یه شلوار کتون سفید و شال طلایی_سفید بیرون اوردم و پوشیدم . یه برق لب هم زدم و چادر سفیدمم انداختم سرم و بعد دمپایی های طلایی هم پام کردم و تمامممم. ساعت ۷:۵ دقیقه بود چه سر وقت. از اتاق اومدم بیرون و از پله ها پایین اومدم.تا به پله اخر رسیدم زنگ خونه به صدا در اومد. هول شدم و پام پیچ خورد و ... این داستان ادامه دارد...
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا