❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 98 رمان #بهشت_چادر 😍
علی که فهمیده بود لوس شدم خنده ای کرد و گفت: پاشو بچه جان پاشو خودتو لوس نکن.
از لحنش خندم گرفت.تکخنده ای کردم و گفتم باشه. تا شب دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط علی رفت خونشون و گفت که فردا برمیگرده.
با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم . ساعت ۱۱ بود.هیععععععع چرا الان زنگ خورد ساعتم؟؟؟؟من که برای ۹ تنظیم کرده بودم.اههههه حتما کار میلاده.سریع صورتمو شستم و لباسمو با یه تونیک صورتی و شلوار راحتی صورتی عوض کردم . موهاموهم باز ریختم دورم.
بدو از اتاق خارج شدم که میلاد و تو اشپزخونه دیدم.بدو بدو رفتم سمتش و پریدم روش.
من:بیشوووووور ساعت منو دست کاری میکنی هااااا؟حالیت میکنم.
و کفگیر مامانو از دستش کشیدم و یکی زدم تو سر میلاد.
مامان:اوااااا حانیه چرا اینجوری میکنی؟بده من کفکیرمو دیوانه.
میلاد:ای درد بگیری حانیه ضربه مغزی شدم چته اول صبحی بابا.
من:اول صبحی ارهه؟ساعت منو دستکاری میکنی دیر پاشم هاننننن؟
میلاد خنده ای کرد که با حرص یکی زدم پشت کمرش.
مامان:دختر زشته ما ابرو داریم یه زره ادم باش.
من:دست شما درد نکنه اصن از این همه محبت من دارم قش میکنم به مولا.
میلاد :هوی بچه درست حرف بزن مگه اینجا چاله میدونه که میگی (و ادامو در اورد:به مولاااا)
من:الان از این همه حرفی که زدم فقط اینو شنیدی؟
میلاد:ن خوب اینم فهمیدم که بچه سر راهی هستی.!!
و خندید که با حرص یه جیغ خفیف کشیدم و با کفکیری که دستم بود یکی دیگه زدم تو سرش.
میلاد:اخخخخخ.
من:نوش جونت، وراج.!!
مامان :گنا داره بهمون انقد اذیتش نکن.
من:الان با منی ؟
مامان:اره.میلادو اذیت نکن پسرموووو.
من:بیا اینم شانس ماس
میلاد:حسود.
من:خودتی!
میلاد:خودتی!
من:زهرمار
میلاد:زهرمار
من با جیغ :ادامووووو درنیارااااااا
میلاد:باشه بابا چرا اب روغن قاطی میکنی؟؟؟؟
من:خیلی خری !
مامان یه پس گردنی نسارم کرد و گفت:ببند دهنتو بده من کفکیرمو بابا.
و کفکیرو از دستم کشید.
من:اییییی سوختم بابا یه ذره آرومتر تو این خونه انگار کسی روحیه لطیف نداره نه؟
یهو صدای بابا از پشتم اومد:فک نکنم!!!
از ترس هینی کشیدم و برگشتم که علی رو در کنار بابا دیدم.
من:عه ...سلام...خوبی...یعنی چیزه... صبح بخیر!!
بابا:فعلا که ظهر بخیر.
نگاهم به علی افتاد و بهش سلام کردم که دیدم سرشو زیر انداخت و سلام کرد.وا چشه.
میلاد دم گوشم گفت:موهات بازه ها
من:هیعععلل خاک تو سرم که.
بدو بدو خواستم از بین بابا و علی رد بشم برم شالمو بپوشم که موهام گیر کرد به دکمه پیرهن علی و من وایسادم.
من با جیغ:اخخخخخخ موهامممم
علی که هول شده بود گفت:چی چیشد؟؟؟صب کن الان درستش میکنم.
تند تند موهامو اینو اونور میکرد.که بابا با خنده اومد و گفت :هول شدیا.
و با یه حرکت موهامو ازاد کرد.
علی لبخند خجالت زده ای زد. و منم دویدم تو اتاقم.وای خدا سکته کردم.اخخخ هنوز سرم درد میکنه.پوفیییی کردم و شالی رو سرم انداختم و رفتم پایین.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 99 رمان #بهشت_چادر 🧕
پشت میز صبحونه ای که همه خورده بودن و دیگه نبودن نشسته بودم و با حالت غمگینی خیره به میز صبحونه بودم.
یهو صدای صندلی بقلی که کشیده شد اومد . به سمت صدا برگشتم که علیو رو صندلی کناریم دیدم.
علی:چرا نمیخوری؟
من:میل ندارم!
علی یه لقمه درست کرد و گفت:بیا بخور ضعف میکنی.
من:نه سی...
تا خواستم ادامه بدم لقمه رو کرد تو دهنم.با چشای گشاد نگاش میکردم.و اون با خنده.بعد از کلی جویدن تازه لقمه رو قورت دادم.
لیوان شیرو سر کشیدم.
من:وااااای خدا خفه شدم.
علی ولی بی توجه یه لقمه دیگه درست کرد.
علی:بیا اینو میخوری یا خودم بزارم دهنت.
من:خیلی خب بابا خودم میخورم.
لقمه رو با اکراه از دستش گرفتم. خواستم بزارم دهنم که میلاد اومد تو اشپزخونه و بادیدن ما تو اون حالت گفت:به به میبینم که خوب دلو قلوه میدید بهم حانیه خانوم خوشم باشه بی حیا شدی.
من:وا خان داداش بلاخره مخت و از دست دادیا ما که کاری نکردیم.
میلاد:بیشین بابا خانش چیمیگه دیگه؟؟جوگیر شدم خو .
تک خنده ای کردم و لقمه رو خوردم.
بعد از صبحونه ای که اتفاقا خیلیم بهم چسبید رفتم تو اتاقم و موبایلمو برداشتم یه زری نت گردی کردم که یهو در اتاقم باز شد و با شدت خورد تو دیوار . از ترس جیغی کشیدم و دو متر پریدم هوا و دستامو گذاشتم رو قلبم. با نفس نفس به میلاد اخمو که الان وارد اتاقم شده بود نگاه کردم .
من:هووووی چته در اتاقو کندی که هیچ سکتم دادی این چه کاری بود حالا قیافت چرا اینجوریه اصن واسه چی اوندی اینجا با تو اما حرف بزن .
میلاد:مگه تو میزاری ادم حرف بزنه یه سره داری حرف میزنی فرصت نمیدی .
من: خب حالا کارتو بگو.
میلاد:عاها میگم چرا این همه از پایین حنجرمونو پاره کردیم صدامونو نمیشنوی؟
من:وا خب نشنیدم دیگه خب میومدی تو اتاقم انقدر تنبلی؟
میلاد : میدونی ساعت چنده؟
من:چنده؟گرونه؟
میلاد:مسخره بازی در نیار حانیه ساعت ۶ عصر و تو هنوز آماده نیستی؟
من:آماده چی؟
میلاد:ایییی خدا قرار آقای زاهدی بیاد واسه خاستگاریت خنگول:/
من:هیوای منننننن برووووو بیرونننن.
بعد با هول میلادو پرت کردم بیرونو و درو بستم.
خب ساعت ۶ شده و من باید ۷ آماده باشم یک ساعت بیشتر وقت ندارم خاکککک تو سرم.
گیج و هول شده بودمو و دور خودم میچرخیدم.
بدو بدو حولرو برداشتم و پریدم تو حمام. بعد از یه دوش نیم ساعته . سریع اومدم بیرون و خودمو خشک کردم. در کمدم و باز کردم و حالا مشکل اصلی.... چی بپوشمممم؟؟
با کمی تفکر یه مانتو کرمی رنگ که پایینش طرح گل داشت و روی کمرش یه کمربند طلایی زیبا بود با یه شلوار کتون سفید و شال طلایی_سفید بیرون اوردم و پوشیدم . یه برق لب هم زدم و چادر سفیدمم انداختم سرم و بعد دمپایی های طلایی هم پام کردم و تمامممم. ساعت ۷:۵ دقیقه بود چه سر وقت.
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها پایین اومدم.تا به پله اخر رسیدم زنگ خونه به صدا در اومد. هول شدم و پام پیچ خورد و ...
این داستان ادامه دارد...
به کوری چشم اسرائیل و #سگیونیستها که این عکس خار شده به چشماشون
امروز فعالیتهای کانال رو به حضرت عشق، سید و مقتدامون، آقا سید علی حسینی خامنه ای تقدیم میکنیم
#پدر
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ورود رهبر اونا vs ورود رهبر ما
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ عاقبت بخیری؟
- حب امیرالمؤمنین(:
♥•🌹
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکار لحظهها در مراسم جشن فرشتهها😍
+نمازت باطل شد چرا نمیری سجده؟
-نماز خودتم باطل شد! تو چرا نمیری سجده؟😐😂🌱.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
- نتانیابو: دوباره مثل اون دفعه سر برعندازی جا نزنی بگی نمیخوایم و نمیتونیم و اینا...
+ مکرون: نه داداش برو جلو پشتتم
#فضولی_موقوف
🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
اینفوگرافی/ جمعیت پزشکان زن ایران قبل و بعد از انقلاب
🔹️جمعیت پزشکان زن ایران که پیش از انقلاب زیر ۵ هزار نفر بود اکنون به ۶۶ هزار نفر رسیده و پیش از ۱۸ برابر شده است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پیشرفت_زنان_بعد_از_انقلاب
#امام_زمان