eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️شمار جانباختگان زمین‌لرزه در ترکیه به ۶۲۳۴ نفر و تعداد مجروحان به ۳۷۰۱۱ نفر رسید.
🔴 ‏کی میگه عکسا صدا ندارن؟؟ 🔹 وضعیت برعندازا تو این دهه فجر😂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۰۶ و ۱۰۷ رمان بهشت چادر تقدیمتون👇👇💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ پارت 106 رمان 🌀 *** ۲ روز از اون روز که به علی جواب مثبت دادم میگذره و تو این دو روز اصلا همو ندیدیم اما دو سه باری بهم زنگ زدیم. راستش خانواده هامون میخان قرار محضر واسه طلاق رو بزارن واسه همین امروز خانواده علی تصمیم گرفتن مارو خونشون دعوت کنن تا راجع به این موضوع صحبت کنیم . بنده خداها نمیدونن که ما دیگه نمیخایم طلاق بگیریم. ولی خب نمدونم امروز چجوری باید بهشون اینو بگیم کلی خجالت میکشم و قراره مامان کلی واسه این که بهشون نگفتم سرم غر بزنه. اوففف خدا بخیر کنه علی گفت امروز دیگه به همه میگیم که بهم علاقه داریم. نگاهی به ساعت کردم ۶ شده و باید آماده شم . یه سارافون جذب سفید با یه سویشرت هودی مانند سیاه روش پوشیدم و یه شلوار جین مشکی و شال سفیدم که رگه های سیاه توش داشت.دمپایی خونگی های سفیدمم پوشیدم. چادر سفیدمم سر کردم. یه زره کرم پودرم زدم و دیگه حلع. برا خودم بوس میفرستم که صدای زنگ خونه میاد . ساعت ۷ شده. بدو بدو پریدم پایین. میلاد:عوووو چه خبرته بابا نیومدن خاستگاریت که. من: هیششششش! میلاد خنده ای کرد ودر باز کرد . علی اینام اومدن تو. دیگه سلام و احوال پرسی و اینا کردیم و رفتیم نشستیم. ارزو ام اومده بود و من دیگه تنها نبودم. گرم صحبت بودیم که بابای علی گفت:خب دیگه به نظرم بریم سر اصل مطلب . بابا:درسته باید تصمیم بگیریم که این دو تا جوون چی کار کنن. با استرس نگاهی به علی که درست روبه روم روی مبل تکی نشسته بود کردم. لبخند ارومی زد و نگاهشون ازم گرفت و به حرف های پدرش گوش داد. _راستش ما که نمیخوایم این دوتا جوون از هم طلاق بگیرن ولی خب نظر خودشون هم محترمه وباید بدونیم که خودشون چی میخان؟! مامان نگاهم کرد و گفت: خب حانیه جان نظرت چیه دخترم ؟! با خجالت و استرس دهنمو باز کردم که خود به خود دوباره بسته شد. با ناخون هام بازی میکردم و نمیدونستم چی بگم که علی به دادم رسید و با تک سرفه ای شروع به حرف زدن کرد. علی:راستش ما ...یعنی من و حانیه تصمیم گرفتیم که... یدفه صدای بلند زنگ یه گوشی مانع از ادامی حرفش شد... اوا خاک تو گورم گوشیه منهههه. تندی گوشیمو برداشتم و قطع کردم و لبخند دندون نمایی به جمع زدم. زهرا زنگ زده بود. ای خدا بکشتت که همیشه خدا بد موقع زنگ میزنی.مزلحم خنگ . ایشششش. مامان علی:داشتی میگفتی پسرم شما چی؟! علی تک سرفه ای کرد و ادامه داد: بله داشتم میگفتم که ما تصمیم گرفتیم که .... خب ینی...تصمیم گرفتیم دیگه از هم طلاق نگیریم ...راستش...راستش خب ما بهم علاقمند شدیم . با استرس و خجالت نگاهی به بابا کردم که ببینم چی میگه. همه دهناشون باز مونده بود. بعد از چند لحظه لبخند به لبهاشون برگشت و یدفه همه دست زدن. من که حواسم نبود یه لحظه ترسیدم بس که این آرزوی دیوونه بد دست میزنه زهرا ترکید. نگاهی به جمع کردم.همه خوشحال بودن. ولی مامان چپ چپ نگام میکرد میدونستم خوشحاله. ارزو زیر گوشم گفت:مبارکه زن داداش. لبخندی زدم و دیوونه ای نثارش کردم. من:از الان بخوای خواهر شوهرگری در بیاری من میدونم و توعا. خندید و چیزی نگفت. بابا رو به جمع گفت:خب پس انگار بچه ها فکر هاشونو کردن پس مبارکه انشالله . بابای علی:مبارکه. دوباره همه دست زدن و میلادم سوت زد. بابای علی:خب پس قرار عروسی کی باشه ایشالا؟! مامان گفت:فعلا که عروسی نه اما یه جشن نامزدی کوچولو جمعه این هفته بگیریم به نظرم که فامیل ها متوجه بشن بعد از یکی دوماه عروسی بگیریم. من:حالا چه عجله ایه؟! که بعد از این حرفم سرخ شدم . خاک تو سرم این چی بود گفتم؟! وای خدا منو بکش یه ملت راحت شن از دستم. پقد سوتی میدم اخه؟! من:نه منظورم این بود که خیلی هم حرفتون درسته. با این حرفم همه زدن زیر خنده. وا چیش خنده داش؟ خاک عالم ابروم به باد فنا رفت.حتی علی هم میخندید.تو دیگه برا چی میخندی چلغوز. تیز نگاهش کردم که خودش گرفت و خندشو جمع کرد. بابا:خب پس جمعه جشن نامزدی و ۳۰ آبان هم من تالار برای عروسی میگرم چطوره؟ وآگاهی به من و علی کرد. نگاهی بهم کردیم و من اروم سر تکون دادم و علی هم گفت:خوبه. مامان:مبارکهههه. و همه دست و سوت زدن و من علی هم با لبخند بهم خیره شدیم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ پارت 107 رمان ⚜ امروز پنجشنبس و دوروز از اون روز که خانواده علی اومدن خونمون میگذره و قراره علی بیاد دنبالم واسه این که بریم خرید واسه فردا.البته ناگفته نماند که دیروز ازمایش هم دادیم و خداروشکر مشکلی نداشت. الان نیم ساعته حاضر و آماده جلو در وایسادم اما هنوز علی نیومده. بابا زیر پام علف سبز شد چرا اینقد دیر کرده اه. خنگول بی شخصیت نمیگه یه خانوم زیبا دوساعته منتظرشه . اقا لابد داره با ۲۰ تا سرعت میاد و نمیگه من اینجا طلف شدم . ای خاک تو سر من با این شوهر ایندم کنن. همین جور زیر لب داشتم علیو فحش میدادم که یهو دیدم یه ماشین که دقیقا روبه رومه بوق زد و صدای علی اومد که گفت:اگه فحشاتون تموم شد لطف کن سوار شو دیر شد. عه این کی اومد من نفهمیدم.؟! وجدان:بس که داشتی حرف مفت میزدی! تو یکی ساکت حوصلتو ندارم. وجدان:باشه بابا نخور منو. از فکر بیرون اومدم و عصبانی سوار ماشین شدم و در محکم کوبیدم. علی:چیشده؟ با این حرفش از کوره در رفتم و بهش توپیدم:چیشده داری میگی چیشده ؟!هیچی... دوساعته منو اینجا کاشتی تازه میگی چیشده اگه به فکر منه بدبخت که تو این سرما منتظرت وایسادم بودی یه زره پاتو رو اون گاز بی صاحاب فشار میدادی بلکم زودتر میرسیدی. علی با آرامش و خنده گفت:تموم شد؟ من:اره. علی:خانوم قشنگم خب چیکار کنم تهرانه و ترافیک دیگه اگه میدونستم انقدر بد اخلاقی که اصن نمیگرفتمت. من:الانم هنوز دیر نشده میتونی نگیری. علی خندید و گفت:دیگه دیر شده تو الان مال منی نمیزارم فرار کنی حالا انقدر بد عنق بازی در نیار میخایم بریم بگردیم. من با اخم:باشه. علی:نه نشد دیگه اخماتو وا کن. پشت چشمی نازک کردم و اخممو باز کردم. علی:حالا بخند ببینم. لبخند حرصی زدم و گفتم:بیا خوبه. علی خندید و گفت:نه خوب نیست درست بخند از اون خوشگل خنده ها که وقتی میخندی ناز میشی. لبخندی از ته دل زدم و گفتم:خوبه.؟ علی:عاها حالا شد.بزن بریم. و راه افتاد..... وای خدا ... واییییی...مردم....واییی خسته شدم خدا . اوففف الان درست ۵ ساعته که داریم خرید میکنیم از سرویس طلا و انگشتر و جواهرات گرفته تا لباس مجلسی و خوراکی برا فردا و ... تو این ۵ ساعتم که فقط دوساعت داشتیم میگشتیم تا یه لباس مجلسی شیک پیدا کنم و تو اون دوساعت همش علی میگفت:وااییی ،خسته شدم ،مردم، فلان شدم ،بیا بریم و .... بعد از دو ساعت یه لباس مجلسی شیک سفید بلند تا روی مچ پا که تا کمرش تنگ بعد به حالت دامنی ساده میومد پایین و روی سینه هاش با مروارید کار شده و بود و استیناش تا روی ارنجم به حالت چین خوردگی بود پیدا کردم. خیلی شیک و ناز بود و رو دامنش رگه های مشکی صورتی نازک بود. جیغغغغغ خیلی خوشگله. واسه علیم یه ست کت شلوار مشکی با پیرهن سفید و کروات مشکی گرفتیم که ناموسا خیلی توش جذاب بود. بلاخره خرید هامون تموم شد و الان تو یه رستوران کوچیک اما خوشگل نشستیم تا سفارش هامونو بیارن و یه چیزی کوفت کنیم که نمیریم از گشنگی.رستوران خلوتی بود و کلا ۲،۳ نفر اونجا بودن.نگاهی به دیزاین رستوران کردم.طلایی سفید . زیبا بود . نگاهم به علی افتاد که با لبخند نگام میکرد. با پرویی رو بهش گفتم:چیه خوشگل ندیدی؟ تک خنده ای کرد و گفت:چرا ولی به خوشگلی شمااا ندیدم. ینی میگم ذوق مرگ شدمااا. نیشم تا بناگوشم باز شده بود و اصن جمع نمیشد. سفارش هامونو اوردن. هر دومون پاستا سفارش داده بودیم. غذامون که تموم شد رفتیم خونه ما . علی کمکم کرد و باهم وسایلمو بردیم تو . بعد هم با معذرت خواهی گفت که کار داره و میره خونه خودشون و فردا زودتر میاد تا منو ببره ارایشگاه. شب بعد از شام پریدم تو اتاق و تخت خوابیدم تا فردا زود بیدار شم. این داستان ادامه دارد...
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیوی بالا رو باز کن تا اخر ببین🙄👆 کانال ڪࢪبلایی وحید شکری در ایتا🔥 🌪😎 روضه🎤 ■ زمینه🎙 ■ شور🎧 بیا تا لذت ببری از این مداحی ویدیو🤤 ♥️https://eitaa.com/joinchat/3537961260Ca858fc5e63 😉☝️ اینجا‌خاص‌ترین‌هارو‌ببین💯 گروه ما⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ https://eitaa.com/joinchat/2897346817C0b647b0ab9 و بهترین کانال❤️ کانال 🔱سلاطین شور🔱 https://eitaa.com/joinchat/3464364347C0b0f00a4d8 و بهترین کانال♥️ کانال یا صاحب الزمان https://eitaa.com/joinchat/942145833C2c42e179b9
Vahid ShokriVahid Shokri - Donya Yani Hossein.mp3
زمان: حجم: 9.68M
【صوت بالا رو باز کن】☝️🙄 🎧━━━━━━●─────── ♬ ◁ ❚❚ ▷ㅤ↻ ıllıllı ♡✯𝑽𝒂𝒉𝒊𝒅𝑺𝒉𝒐𝒌𝒓𝒊✯♡ 😎مداحی و طوفانی وحید شکری https://eitaa.com/joinchat/3537961260Ca858fc5e63