eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 برای فراخوان ۲۷ بهمن ماهه ؟!! 🔹 میگم پیشنهاد سرآشپز چیه ؟!! 🔹 جوابم میدونما یادم نمیاد میشه راهنمایی کنید ؟!! 🔹 گزینه هیچ کجا هم داره ؟!!😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌘✨‌… ' اعمال شب و روز مبعث' 🔻اعمال شب بیست و هفتم 🔹غسل کردن 🔹زیارت امیرالمومنین'ع' 🔹خواندن دوازده رکعت نماز که در هر رکعت سوره‌های حمد، فلق و ناس را یکبار و نیز اخلاص چهار بار خوانده می‌شود. ◀️از این شب با نام «لیلة المحیا» به معنای شب احیا و شب زنده‌داری نیز نام برده شده است. 🔻اعمال روز بیست و هفتم 🔸غسل کردن 🔸روزه گرفتن 🔸صلوات فرستادن 🔸زیارت امیرالمومنین(ع) 🔸زیارت پیامبر(ص) 🔸خواندن دوازده رکعت نماز که در هر رکعت سوره حمد و یس را بخواند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان من نتم داره تموم میشه برای همین تند تند پست گذاشتم دیگه شرمنده شما میتونید دونه دونه همه رو نگاه کنید بازم معذرت میخام امیدوارم درک کنید...🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۱۹ و ۱۲۰ رمان بهشت چادر👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 119 رمان 🍕 نیم ساعتی طول کشید تا تموم بشه. سرمو بالا اوردم . اوفف کمرم خشک شده بود. کاغد هارو مرتب کردم و توی پوشه روی میز قرار دادم. گوشیم زنگ خورد. نگاهم که به اسم شخص خورد لبخندی روی لبم نشست و تماس و برقرار کردم. _سلام به خواهر کوچول خودم چطوری؟ من:سلام به داداش بزرگه من خوبم تو خوبی؟ میاد:نمیدونم والا نیس که تو خیلی حالمو میپرسی واسه همونه خوبم . من:اذیت نکن دیگه خب کار داشتم. میلاد:باشه بابا خانم شاغل بیا درو باز کن خشک شدیم جلو در. من:درو باز کنم کدوم درو؟ میلاد: خنگ خدا در خونه رو باز کن ما دم دریم خیر سرمون میخایم بیایم خونه . و زنگ در به صدا در اومد. من: عه باشه باشه اومدم. و تلفن و قطع کردم و بلند شدم. قبل از رفتن نگاهی به خودم تو ایینه کردم . خب لباسم که مناسبه و موهامم شونه زدم خوبه.قیافم یه کم ناراحت و پکر میومد . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم یه لبخند بزنم. داشتم میرفتم درو باز کنم که دستشو گذاشت روی زنگ . داد زدم: ای مرز اومدم بابا دستتو از روی اون زنگ بردار سوخت. و درو باز کردم که با قیافه شیطون و خندون محمد که بغل میلاد بود روبه رو شدم. (گفته بودم که یک سال بعد از فوت علی مریم و میلاد عروسی کردن و یک سالو نیم بعد نی نی دار شدن و اسمشو گزاشتم محمد و الان محمد یک سالو نیمشع . ) با دیدن محمد همچیو فراموش کردم و خوشحال از بغل میلاد قاپیدمشو و گفتم: سلام جیگر عمه سلام خوشگل عمه خوبی ؟ قربونت بشم الهی فندق من. خنده بانمکی کرد که دلم براش رفت . من: اخ من فدای اون خنده هات بشم گوگولی عشق عمه کی بوده ؟ ناز بشی تو ممد جون فدات... خواستم دوباره قربون صدقه محمد برم که یکس سرفه کرد و بعد صدای میلاد اومد که میگفت:اگه یه زره مارم تحویل بگیری بد نیست. من: ای وای دیدی چیشد ؟ اصن شمارو یادم رفت. مریم: سلام حانیه. من: سلام عزیزم خوبی چه خبر ؟ و همو بغل کردیم. مریم:خوبم تو خوبی همچه اوکیه؟ من : همچی خوبه تو خوبی میلاد؟ میلاد: چه عجب مارم دیدی بلاخره . من: نیس که خیلی کوچیکی واسه همونه. میلاد:زهرمار نمیخای رامون بدی تو؟ سخ زدیم بابا. من: اوا شرمنده یادم رفت بفرمایید تو خونه خودتونهراحت باشید. میلاد:معلومه که خونه خودمونه . چشم غره ای براش اومدم که محمد ترسید و زد زیره گریه. من: ای وای چشید عمه؟ چرا گریه کردی؟ ببین همش تقصیر باباته ها ، ای بابا حالا گریه نکن دیگه ، پیشش پیشش پیشش پیشش. میلاد: مگه داره مگس میپرونی پیش پیش میکنی بده من بچرو بلد نیستی ساکتش کنی. و بعد محمدو ازم گرفت و هنراه مریم روی مبل نشستن. به محض اینکه محمد رفت بغل میلاد ساکت شد. میلاد: دیدی چقد باباشو دوست داره؟ من: خیلی خب بابا. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 120 رمان وارد اشپزخونه شدم و سه لیوان شربت درست کردم و بردم بیرون و گزاشتم روی میز. روی مبل تکی نشستم و شبرتمو توی دستم گرفتم. من:بفرمایید . میلاد:دستت درد نکنه ابجی. من:خواهش میکنم خب دیگه چخبرا؟ مریم: هیچی سلامتی تو خوبی عزیزم؟ _خوبم ممنون. میلاد: حانیه؟ _بله؟ میلاد: واقعا خوبی؟ فک کنم میدونست حالم خوب نیست.ارع میلاد خبر داشت که چقدر داغونم. اشک چشم هامو تار کرد و با صدایی که سعی داشتم،نلرزه گفتم: خوبم داداش،خوبم. اما میلاد... از جاش بلند شد و به سمتم اومد، جلوی پام نشست و دستام رو توی دستش گرفت. میلاد: نیستی ابجی،حالت خوب نیست. اشک هام روی گونه هام سر خورد و شروع به باریدن کرد. _نه نیستم خوب نیستم میلاد ، حالم خوب نیست ، دارم میمیرم ، قلبم درد میکنه، حالم بده میلاد من ...خوب نیست.... و هق هقم مانع از ادامه حرفم شد. میلاد سرمو در آغوش گرفت و باصدای ارومی زمزمه کرد:گریه کن حانیه ، خودتو خالی کن و اروم شو،گریه کن ابجی. بی اراده تو بغلش اشک میریختم و هق هق میکردم، حالم بد بود ، نمتونستم از داداشم پنهانش کنم ، اون همه چیزو میفهمید و درک میکرد و من چقدر خوشحالم که اونو دارم... کاشکی علی هنوز بود... ای کاش هیچ وقت با فرهاد و اشکان آشنا نمیشدم‌... ای کاش علی پلیس نبود... و باز هم گریه و گریه... این داستان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا