🔴 برای فراخوان ۲۷ بهمن ماهه ؟!!
🔹 میگم پیشنهاد سرآشپز چیه ؟!!
🔹 جوابم میدونما یادم نمیاد میشه راهنمایی کنید ؟!!
🔹 گزینه هیچ کجا هم داره ؟!!😂😂
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌘✨…
' اعمال شب و روز مبعث'
🔻اعمال شب بیست و هفتم
🔹غسل کردن
🔹زیارت امیرالمومنین'ع'
🔹خواندن دوازده رکعت نماز که در هر رکعت سورههای حمد، فلق و ناس را یکبار و نیز اخلاص چهار بار خوانده میشود.
◀️از این شب با نام «لیلة المحیا» به معنای شب احیا و شب زندهداری نیز نام برده شده است.
🔻اعمال روز بیست و هفتم
🔸غسل کردن
🔸روزه گرفتن
🔸صلوات فرستادن
🔸زیارت امیرالمومنین(ع)
🔸زیارت پیامبر(ص)
🔸خواندن دوازده رکعت نماز که در هر رکعت سوره حمد و یس را بخواند.
#عید_مبعث
دوستان من نتم داره تموم میشه برای همین تند تند پست گذاشتم دیگه شرمنده شما میتونید دونه دونه همه رو نگاه کنید بازم معذرت میخام امیدوارم درک کنید...🌈
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 119 رمان #بهشت_چادر 🍕
نیم ساعتی طول کشید تا تموم بشه. سرمو بالا اوردم . اوفف کمرم خشک شده بود.
کاغد هارو مرتب کردم و توی پوشه روی میز قرار دادم. گوشیم زنگ خورد. نگاهم که به اسم شخص خورد لبخندی روی لبم نشست و تماس و برقرار کردم.
_سلام به خواهر کوچول خودم چطوری؟
من:سلام به داداش بزرگه من خوبم تو خوبی؟
میاد:نمیدونم والا نیس که تو خیلی حالمو میپرسی واسه همونه خوبم .
من:اذیت نکن دیگه خب کار داشتم.
میلاد:باشه بابا خانم شاغل بیا درو باز کن خشک شدیم جلو در.
من:درو باز کنم کدوم درو؟
میلاد: خنگ خدا در خونه رو باز کن ما دم دریم خیر سرمون میخایم بیایم خونه .
و زنگ در به صدا در اومد.
من: عه باشه باشه اومدم.
و تلفن و قطع کردم و بلند شدم. قبل از رفتن نگاهی به خودم تو ایینه کردم . خب لباسم که مناسبه و موهامم شونه زدم خوبه.قیافم یه کم ناراحت و پکر میومد . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم یه لبخند بزنم.
داشتم میرفتم درو باز کنم که دستشو گذاشت روی زنگ .
داد زدم: ای مرز اومدم بابا دستتو از روی اون زنگ بردار سوخت.
و درو باز کردم که با قیافه شیطون و خندون محمد که بغل میلاد بود روبه رو شدم. (گفته بودم که یک سال بعد از فوت علی مریم و میلاد عروسی کردن و یک سالو نیم بعد نی نی دار شدن و اسمشو گزاشتم محمد و الان محمد یک سالو نیمشع . )
با دیدن محمد همچیو فراموش کردم و خوشحال از بغل میلاد قاپیدمشو و گفتم: سلام جیگر عمه سلام خوشگل عمه خوبی ؟ قربونت بشم الهی فندق من.
خنده بانمکی کرد که دلم براش رفت .
من: اخ من فدای اون خنده هات بشم گوگولی عشق عمه کی بوده ؟ ناز بشی تو ممد جون فدات...
خواستم دوباره قربون صدقه محمد برم که یکس سرفه کرد و بعد صدای میلاد اومد که میگفت:اگه یه زره مارم تحویل بگیری بد نیست.
من: ای وای دیدی چیشد ؟ اصن شمارو یادم رفت.
مریم: سلام حانیه.
من: سلام عزیزم خوبی چه خبر ؟
و همو بغل کردیم.
مریم:خوبم تو خوبی همچه اوکیه؟
من : همچی خوبه تو خوبی میلاد؟
میلاد: چه عجب مارم دیدی بلاخره .
من: نیس که خیلی کوچیکی واسه همونه.
میلاد:زهرمار نمیخای رامون بدی تو؟ سخ زدیم بابا.
من: اوا شرمنده یادم رفت بفرمایید تو خونه خودتونهراحت باشید.
میلاد:معلومه که خونه خودمونه .
چشم غره ای براش اومدم که محمد ترسید و زد زیره گریه.
من: ای وای چشید عمه؟ چرا گریه کردی؟ ببین همش تقصیر باباته ها ، ای بابا حالا گریه نکن دیگه ، پیشش پیشش پیشش پیشش.
میلاد: مگه داره مگس میپرونی پیش پیش میکنی بده من بچرو بلد نیستی ساکتش کنی.
و بعد محمدو ازم گرفت و هنراه مریم روی مبل نشستن. به محض اینکه محمد رفت بغل میلاد ساکت شد.
میلاد: دیدی چقد باباشو دوست داره؟
من: خیلی خب بابا.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 120 رمان #بهشت_چادر
وارد اشپزخونه شدم و سه لیوان شربت درست کردم و بردم بیرون و گزاشتم روی میز.
روی مبل تکی نشستم و شبرتمو توی دستم گرفتم.
من:بفرمایید .
میلاد:دستت درد نکنه ابجی.
من:خواهش میکنم خب دیگه چخبرا؟
مریم: هیچی سلامتی تو خوبی عزیزم؟
_خوبم ممنون.
میلاد: حانیه؟
_بله؟
میلاد: واقعا خوبی؟
فک کنم میدونست حالم خوب نیست.ارع میلاد خبر داشت که چقدر داغونم.
اشک چشم هامو تار کرد و با صدایی که سعی داشتم،نلرزه گفتم: خوبم داداش،خوبم.
اما میلاد...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد، جلوی پام نشست و دستام رو توی دستش گرفت.
میلاد: نیستی ابجی،حالت خوب نیست.
اشک هام روی گونه هام سر خورد و شروع به باریدن کرد.
_نه نیستم خوب نیستم میلاد ، حالم خوب نیست ، دارم میمیرم ، قلبم درد میکنه، حالم بده میلاد من ...خوب نیست....
و هق هقم مانع از ادامه حرفم شد.
میلاد سرمو در آغوش گرفت و باصدای ارومی زمزمه کرد:گریه کن حانیه ، خودتو خالی کن و اروم شو،گریه کن ابجی.
بی اراده تو بغلش اشک میریختم و هق هق میکردم، حالم بد بود ، نمتونستم از داداشم پنهانش کنم ، اون همه چیزو میفهمید و درک میکرد و من چقدر خوشحالم که اونو دارم...
کاشکی علی هنوز بود...
ای کاش هیچ وقت با فرهاد و اشکان آشنا نمیشدم...
ای کاش علی پلیس نبود...
و باز هم گریه و گریه...
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃