eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 124 رمان ✈️ _حانیه ، حانیه مامان ساعت ۹ نمیخوای بیدار شی؟ خواب موندی ها! چشمامو باز میکنم. مامان با چهره نگران بالای سرم وایساده و صدام میکنه. من: سلام صبح بخیر. مامان: سلام عزیزم صبح بخیر ! خوبی حالت خوبه؟ دیشب شام خوردی؟ چرا چشمات باد کرده؟ چرا واسه صبح زنگ نزاشتی؟مگه نباید ۱۰ بیمارستان باشی؟ من:مگه الان ساعت چنده؟ مامان: پس دوساعت داشتم چی میگفتم؟ ساعت ۹ شده. من: ای وای. بدو بدو پا شدم و پریدم تو دستشویی. مامان از پشت در گفت: میلاد جریان دیروزو بهمون گفت انقدر خودتو اذیت نکن دخترم ، من میرم پایین تو ام بیا یه لقمه صبحانه بخور بعد برو. و بعد صدای بسته شدن در اومد که نشون میداد مامان رفته. سریع سریع یه دست لباس د با شال و چادر پوشیدم و گوشیمو و سوئیچ ماشینو انداختم تو جیبم و پریدم بیرون. از پله ها بدو بدو پایین اومدم و رفتم تو اشپزخونه. بابا نبود اما مامان مثل فرشته ها واسم صبحونه آماده کرده بود قربونش برم. برای اینکه ناراحت نشه لیوان شیرو خوردم و دو تا لقمه تند تند درست کردم و خوردم که مامان گفت: ای بابا خب بشین بخور. با دهن پر گفتم: وای مامان دیرم شد دستت درد نکنه خداحافظ. و بعد دستی براش تکون دادم و دویدم تو حیاط. بلافاصله ماشین و روشن کردم و از خونه زدم بیرون و پامو گزاشتم رو گاز. خب خب ساعت ۹:۴۶ دقیقه است و من باید ۱۰ برم که شیفت و از مهتاب بگیرم. راه چهل و پنج دقیقه ای رو وو یه ربع رفتم سریع ماشین و پارک کردم و پریدم بیرون. اینجا دیگه نمیشد بدوام واسه همین تند تند و با سرعت راه میرفتم. وارد اتاقم شدم و چادرمو در اوردم. روپوش سرمه ای مو پوشیدم و مقنعه امو با شالم عوض کردم و بعد از یه نگاه اخر تو اینه و بدون توجه به چشمای پف کرده ام از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق VIP رفتم. اونجا جاییه که شیفت و تحویل میگیرن. درواقع یه اتاقیه که خدمه و پرستار و دکتر ها میتونن باهم استراحت کنن و حرف بزنن یا شیفتو عوض کنن. وارد شدم و سلامی کردم که جواب هم از همه گرفتم. به سمت مهتاب اخمو رفتم و اروم سلام کردم و منتظر غرغر هاش موندم. مهتاب: الان ساعت چنده؟ نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: ۹:۱۰ دقیقه مهتاب: چرا این قدر دیر کردی مگه قرار نبود ۹ بیای ؟ نمیگی من اینجا انقدر خسته میشم زود میخوام برم خونه کپه مرگمو بزارم؟ مهتاب یکی از پرستار های این بیمارستان بود که تو بخش ما کار میکرد و من باهاش دوست شده بودم . بر عکس اخلاقش قیافه خوشگلی داشت و بامزه بود اخلاقشم خوبه و مهربونه اما یه سره غرغر میکنه که بیشتر بامزه اش میکنه و من واقعا دوسش دارم. من:خب بابا بیا برو تا نمردی ۱۰ دیقه دیر شد دیگه. مهتاب ایشی گفت و پوشه مریض هارو داد بهم و رفت. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 125 رمان 🥀 سرمو روی میز میزارم که گوشیم زنگ میخوره. خسته از فشار کاری گوشی رو بدون توجه به نگاه کردن به اسم شخص جواب دادم من:الو؟ _الو سلام حانیه خوبی؟ من:سلام مامان جان خوبم چیزی شده؟ مامان: نه عزیزم مگه باید چیزی بشه که بهت زنگ بزنم تا حالتو بپرسم؟ من: نمیدونم والا حالا واقعا کاری داشتی؟ مامان:نه فقط میخواستم بگم اگه میتونی یه زره زودتر بیا خونه شب مهمون داریم! راستی اومدی خونه خانومانه رفتار کن سرتو نندازی زیر داد و هوار کنیا! من: من کی داد و هوار کردم اخه! حالا کی میخواد بیاد؟ مامان: چیکار داری مهمونن دیگه تو فقط زود بیا خب؟ من:باشه!خدافظ مامان:خدافظ. گوشیو روی میز گزاشتم و نگاهم به ساعت افتاد. ساعت الان 5:15 دیقه است. شیفت ساعت ۷ عوض میشه و اینجوری دیر میرسم خونه از یه طرف دیگه حال ندارم کار کنم پس باید برم مرخصی بگیرم. بعد از کلی چک و چونه زدن با رییس بیمارستان بلاخره بقیه ساعت کاری رو بهم مرخصی داد. هوففف. لباس هامو عوض کردمو و چادرمو پوشیدم.گوشیو و سوئیچو برداشتم و با نگاه اخر تو اینه از بیمارستان بیرون زدم و سوار ماشین شدم. این بار بر خلاف صبح ریلکس رانندگی میکردم. ماشینو تو حیاط پارک کردم، ساعت ۶ شده بود. خب خوبه. از ماشین پیاده شدم که چشمم به یه ماشین نا آشنا تو حیاط برخورد کرد. یه مازراتی سفید! توی فامیل کسی به غیر از من مازراتی نداشت! نمیدونم ولی دلم لرزید! بسم اللهی گفتم و وارد خونه شدم . صدای خنده و حرف میومد. از راهرو گذشتم که چشمم به مهمونا خورد . درست حدس زده بودم! اونا خواستگارن! دسته گل روی میز و قیافه های نااشناشون اینو بهم اثبات میکرد! ترس توی دلم جا خوش کرده بود! بیخیال اروم باش چیزی نیست و بهتره به هیچی فکر نکنی... نفس عمیقی‌کشیدم و وارد پذیرایی شدم‌‌. مامان اولین نفر متوجه حضورم شد و گفت: عه دخترم اومدی . همه سر ها به طرفم چرخید من به ارومی سلام گفتم. بابا: دخترم برو بالا لباس هاتو عوض کن و بیا پایین. من:چشم! از پله ها بالا رفتمو خودمو به اتاقم رسوندم . خدایا خودت کمکم کن ... این داستان ادامه دارد...
توجه توجه زیادمون کنید عزیزان پارت بعدی رمان بهشت چادر در امار ۳۱۵ قرار میگیره...🙏🙏❤️💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 آقا جان تولدت مبارک 💐سالروز ولادت امام حسین علیه‌السلام و روز پاسدار بر همگان تهنیت باد
💚ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ است❤ 💞ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا 💖 (ع)💚 🌹
مبارک باد روز پاسدار؛ روز آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن، غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه‌های دماوند به دوش می‌کشند. ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک🌸 (ع)