🔴 فرار مریم رجوی از ترس پلیس آلبانی!
🔹 طبق اعلام منابع موثق مریم رجوی از ترس دستگیری توسط پلیس آلبانی از این کشور به فرانسه متواری شده است
🔹 طبق اخبار رسیده پس از اینکه تعدادی از نیروهای پلیس آلبانی توسط منافقین مورد حمله قرار گرفتند، این کشور برای تعدادی از اعضای سیاسی و کادر رهبری منافقین، پرونده کیفری تشکیل داده و در صدد دستگیری ایشان می باشد. فرار مریم رجوی به فرانسه نیز به همین دلیل بوده است
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 اسماعیل هنیه در دیدار حضرت آقا امام خامنه ای: انشاالله در قدس به امامت شما، نماز خواهیم خواند 😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 تقدیر از آرمیتا رضایی نژاد در رویداد ملی نهضت به عنوان دختر ایران و بابت سخنرانی ش جلوی دبیرکل آژانس انرژی اتمی.
🔹 از حرکات مثبت اخیر مجموعه نظام در حوزه زنان، حتما نیازی نیست لایحههای فضایی تصویب کنید!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 138 رمان #بهشت_چادر 🤍
بلاخره بعد از ربع ساعت با سرفه بابای علی جمع ساکت شد و حرف های اصلی شروع شد. بابای علی شروع به حرف زدن کرد:
_همون طور که فهمیدید پسر من یه پلیسه که برای حفظ منافع ملی طی یک عملیات مجبور میشه ۴ سال خودشو مخفی کنه و ماموریتش رو انجام بده هرچند برای خودشم سخت بوده ؛ اما من نمیخام بگم کارش کار درستی بوده ، نه اما بازم وقتی بی تابی هاش رو میبینم دلم رضا نمیده که سکوت کنم به هر حال علی و حانیه خانم بهم علاقه دارن و باید زندگی خودشونو بسازن برای همین هم ما پا پیش گزاشتیم تا اگه موافق باشید و رضایت بدید این دوتا جوون عروسی کنن و برن سر خونه و زندگی شون هرچند یکم دیر شده ولی باز زندگی جریان داره...
و بعد از صحبت نگاهی به بابا انداخت که بابا گفت: درسته که این چند سال به هممون سخت گذشت ولی هرچه که بود گذشت و مهم اینکه علی اقا سالمن پس به نظر من مشکلی نیست ...
و نگاهی به میلاد انداخت و با تردید گفت: مگه نه میلاد جان؟
و حالا وقت اجرای نقشه بود...
میلاد اما خونسرد به بابا نگاه کرد و گفت: نه بابا ... من مثل این چند روز گذشته هنوزم با این ازدواج مخالفم .
نگاه بهت زده ی بابای علی و نگران بابا رو که دید قاطع تر ادامه داد: و از این تصمیم کوتاه نمیام.
علی که تا اون موقع ساکت نشسته بود اما با حرص گفت: یعنی چی میلاد؟ این بود رسم برادریت؟ عوض همدردی داری سنگ هم جلومون میندازی؟
اما من برای حفظ نقشه به علی برگشتم و گفتم: علی مراقب صحبت کردنت باش ، میلاد حق داره که این حرف هارو بزنه حتی ...حتی منم باهاش موافقم.
علی ناباور به چشم هام خیره شد و لب زد:چی؟چی داری میگی؟
و من اما دوباره تکرار کردم:منم با میلاد موافقم.
لی به خودش اومد و بلند شد و گفت: حانیه میفهمی چیمیگی؟ مگه ما حرف هامونو نزدیم؟مگه من عذرخواهی نکردم پس این حرفا برای چیه؟ نکنه میلاد بهت فشار اورده؟
و من اینبار مثل خودش بلند شدم و از ته دل گفتم: میلاد برادره منه حق نداری باهاش اینجوری صحبت کنی ، ۴ سال مارو مسخره خودت کردی الان توقع چی داری؟
علی با چشم هایی که الان غم توش موج میزد نالید: مگه نگفتی درکم کردی؟دروغ بود همش؟چرا تو...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: نه دروغ نبود ، من هنوزم سر حرفم هستم هنوزم بهت علاقه دارم اما میلاد هم بیراه نمیگه ، اون نمیتونه بهت اعتماد کنه و نظرش برام مهمه...
این داستان ادامه دارد...