eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فرار مریم رجوی از ترس پلیس آلبانی! 🔹 طبق اعلام منابع موثق مریم رجوی از ترس دستگیری توسط پلیس آلبانی از این کشور به فرانسه متواری شده است 🔹 طبق اخبار رسیده پس از اینکه تعدادی از نیروهای پلیس آلبانی توسط منافقین مورد حمله قرار گرفتند، این کشور برای تعدادی از اعضای سیاسی و کادر رهبری منافقین، پرونده کیفری تشکیل داده و در صدد دستگیری ایشان می باشد. فرار مریم رجوی به فرانسه نیز به همین دلیل بوده است
🔴 اسماعیل هنیه در دیدار حضرت آقا امام خامنه ای: انشاالله در قدس به امامت شما، نماز خواهیم خواند 😍
🔴 تقدیر از آرمیتا رضایی نژاد در رویداد ملی نهضت به عنوان دختر ایران و بابت سخنرانی ش جلوی دبیرکل آژانس انرژی اتمی. 🔹 از حرکات مثبت اخیر مجموعه نظام در حوزه زنان، حتما نیازی نیست لایحه‌های فضایی تصویب کنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۳۸ و ۱۳۹ رمان بهشت چادر👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 138 رمان 🤍 بلاخره بعد از ربع ساعت با سرفه بابای علی جمع ساکت شد و حرف های اصلی شروع شد. بابای علی شروع به حرف زدن کرد: _همون طور که فهمیدید پسر من یه پلیسه که برای حفظ منافع ملی طی یک عملیات مجبور میشه ۴ سال خودشو مخفی کنه و ماموریتش رو انجام بده هرچند برای خودشم سخت بوده ؛ اما من نمیخام بگم کارش کار درستی بوده ، نه اما بازم وقتی بی تابی هاش رو میبینم دلم رضا نمیده که سکوت کنم به هر حال علی و حانیه خانم بهم علاقه دارن و باید زندگی خودشونو بسازن برای همین هم ما پا پیش گزاشتیم تا اگه موافق باشید و رضایت بدید این دوتا جوون عروسی کنن و برن سر خونه و زندگی شون هرچند یکم دیر شده ولی باز زندگی جریان داره... و بعد از صحبت نگاهی به بابا انداخت که بابا گفت: درسته که این چند سال به هممون سخت گذشت ولی هرچه که بود گذشت و مهم اینکه علی اقا سالمن پس به نظر من مشکلی نیست ... و نگاهی به میلاد انداخت و با تردید گفت: مگه نه میلاد جان؟ و حالا وقت اجرای نقشه بود... میلاد اما خونسرد به بابا نگاه کرد و گفت: نه بابا ... من مثل این چند روز گذشته هنوزم با این ازدواج مخالفم . نگاه بهت زده ی بابای علی و نگران بابا رو که دید قاطع تر ادامه داد: و از این تصمیم کوتاه نمیام. علی که تا اون موقع ساکت نشسته بود اما با حرص گفت: یعنی چی میلاد؟ این بود رسم برادریت؟ عوض همدردی داری سنگ هم جلومون میندازی؟ اما من برای حفظ نقشه به علی برگشتم و گفتم: علی مراقب صحبت کردنت باش ، میلاد حق داره که این حرف هارو بزنه حتی ...حتی منم باهاش موافقم. علی ناباور به چشم هام خیره شد و لب زد:چی؟چی داری میگی؟ و من اما دوباره تکرار کردم:منم با میلاد موافقم. لی به خودش اومد و بلند شد و گفت: حانیه میفهمی چیمیگی؟ مگه ما حرف هامونو نزدیم؟مگه من عذرخواهی نکردم پس این حرفا برای چیه؟ نکنه میلاد بهت فشار اورده؟ و من اینبار مثل خودش بلند شدم و از ته دل گفتم: میلاد برادره منه حق نداری باهاش اینجوری صحبت کنی ، ۴ سال مارو مسخره خودت کردی الان توقع چی داری؟ علی با چشم هایی که الان غم توش موج میزد نالید: مگه نگفتی درکم کردی؟دروغ بود همش؟چرا تو... نزاشتم ادامه بده و گفتم: نه دروغ نبود ، من هنوزم سر حرفم هستم هنوزم بهت علاقه دارم اما میلاد هم بیراه نمیگه ، اون نمیتونه بهت اعتماد کنه و نظرش برام مهمه... این داستان ادامه دارد...