eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
- ‌حضرت‌آقامیگن: من‌نمیتونم‌اون‌نوشتہ‌ها؎ رودستتون‌روبخونم! یکۍازاون‌وسط‌دادزد: نوشتیم‌جانم‌فدا؎رهبر آقامیگن:خدانکنھ..♥️🌱 ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۴۰ و ۱۴۱ خدمتتون👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 140 رمان 🏰 *دو هفته بعد* با لگد محکی که خورد تو کمرم جیغی کشیدمو از خواب پریدم و با قیافه خشمگین مامان روبه‌رو شدم. مامان: مگه چهارساعته صدات نمیکنم ؟ خیر سرت آلارم نذاشته بودی مگه؟ خبرت امروز عروسیت نیست مگه ؟؟تو هنوز خوابی ؟؟ دوساعته علی پایین منتظره بجنب. چشمام گرد شد و نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۱۵ رو نشون میداد و من باید ۸ آرایشگاه باشم.هینی کشیدم و سه متر پریدم هوا و مامانو انداختم بیرون و پریدم تو حمام و بعد یه دوش پنج دقیقه ای اومدم و هول هولی شروع کردم به پوشیدن. تو این دوهفته به غیر از رفت و آمد های من و علی خونه هم دیگه و خریدن خونه برای خودمون و چیدن وسایل خونه به سلیقه خودم و خرید لباس و کفش و ... برای من علی واسه عروسی و همچنین کارای تالار اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد. البته بماند که علی هنوزم واسه اینکه اذیتش کرده بودم واسم تو قیافه گرفتن بود ولی خوب درکل این دو هفته هم گذشت و برای سه هفته از بیمارستان مرخصی گرفته بودم. از فکر بیرون اومدم و نگاهی به ساعت کردم که ۷:۳۵ رو نشون میداد . ماشالله سرعت عمل. به سرعت گوشیمو برداشتم و از پله ها دویدم پایین که نزدیک بود چادرم زیرم گیر کنه و کله پا بشم که دستی دستمو کشید و مانع افتادن شد. علی که دستمو گرفته بود زود گفت: بدو بریم دیر شد خانم خابالو. نگاهی بهش کردم و گفتم:علیک سلام. علی دستمو کشید و گفت: باشه سلام بریم . _اما صبحانه... +تو ارایشگاه سپردم یه چیز بدن بخوری. _باشه و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و تقریبا پرواز کردیم. اوفففففف خدایا کچل شدم بس که موهامو کشیدن. _نقره خانم کچلم کردید جون من تموم کنیدش. نقره خانم(ارایشگر) با غرغر گفت: دختر تو که دق دادی مارو یه دیقه امون بده سرم رفت بس که غر زدی خدا به شوهرت صبر بده ولا. پشت چشمی نازک کردم و سکوت کردم. الان پنج ساعت زیر دست این موجودات فضایی دارم تلف میشم کسی هم نجاتم نمیده. وجدان: درست بگو مام بفهمیم منظورم اینه پنچ ساعته این آرایشگرا ریختن دورم و دست از سرم برنمیدارن و دارن موهامو درست میکنن البته اول آرایشمو انجام دادن. بلاخره این نقره خانم دست از سرمون ور داشت که با شادی پریدم و خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و گفت : کجا کجا؟؟ به به ببین چه کردم چقد ماه شدی دختر خیلی خوشگل شدی خدا به خانوادت ببخشدت . لبخندی زدم و خواستم خودمو تو آینه ببینم که گفت اول لباس عروسمو بپوشم. با کمک یکی از دستیاراش تو اتاق پرو لباس عروسمو پوشیدم. لباس عروسم مدلش اینجوریه که یقه اش به صورت هفتی هست و یه استین حلقه ای و چین چینی تا بازوم داره و تا کمر تنگ و بعد پف بزرگی داره و پایینش چین داره و اکلیل هم داره. روی قسمت سینه اش هم مروارید های ریزی کار شده و از پشت روی کمرم یه تور بزرگ هم داره که قسمت لخت کمرم رو میپوشونه . تاج ست لباسم هم روی سرمه و از پشت تور بلندی داره که روی لباس عروسم میوفته که هنوز ندیدمش. در کل لباسم خیلی باز نیست و خیلی هم خوشمله . سلیقه علی هست البته. این داستان دادمه دارد...