3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـغض داشت ❤️🩹 :]
-
حضرتآقامیگن:
مننمیتونماوننوشتہها؎
رودستتونروبخونم!
یکۍازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدا؎رهبر
آقامیگن:خدانکنھ..♥️🌱
#رهبرانه
•
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 140 رمان #بهشت_چادر 🏰
*دو هفته بعد*
با لگد محکی که خورد تو کمرم جیغی کشیدمو از خواب پریدم و با قیافه خشمگین مامان روبهرو شدم.
مامان: مگه چهارساعته صدات نمیکنم ؟ خیر سرت آلارم نذاشته بودی مگه؟ خبرت امروز عروسیت نیست مگه ؟؟تو هنوز خوابی ؟؟ دوساعته علی پایین منتظره بجنب.
چشمام گرد شد و نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۱۵ رو نشون میداد و من باید ۸ آرایشگاه باشم.هینی کشیدم و سه متر پریدم هوا و مامانو انداختم بیرون و پریدم تو حمام و بعد یه دوش پنج دقیقه ای اومدم و هول هولی شروع کردم به پوشیدن.
تو این دوهفته به غیر از رفت و آمد های من و علی خونه هم دیگه و خریدن خونه برای خودمون و چیدن وسایل خونه به سلیقه خودم و خرید لباس و کفش و ... برای من علی واسه عروسی و همچنین کارای تالار اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد.
البته بماند که علی هنوزم واسه اینکه اذیتش کرده بودم واسم تو قیافه گرفتن بود ولی خوب درکل این دو هفته هم گذشت و برای سه هفته از بیمارستان مرخصی گرفته بودم.
از فکر بیرون اومدم و نگاهی به ساعت کردم که ۷:۳۵ رو نشون میداد . ماشالله سرعت عمل.
به سرعت گوشیمو برداشتم و از پله ها دویدم پایین که نزدیک بود چادرم زیرم گیر کنه و کله پا بشم که دستی دستمو کشید و مانع افتادن شد.
علی که دستمو گرفته بود زود گفت: بدو بریم دیر شد خانم خابالو.
نگاهی بهش کردم و گفتم:علیک سلام.
علی دستمو کشید و گفت: باشه سلام بریم .
_اما صبحانه...
+تو ارایشگاه سپردم یه چیز بدن بخوری.
_باشه
و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و تقریبا پرواز کردیم.
اوفففففف خدایا کچل شدم بس که موهامو کشیدن.
_نقره خانم کچلم کردید جون من تموم کنیدش.
نقره خانم(ارایشگر) با غرغر گفت: دختر تو که دق دادی مارو یه دیقه امون بده سرم رفت بس که غر زدی خدا به شوهرت صبر بده ولا.
پشت چشمی نازک کردم و سکوت کردم.
الان پنج ساعت زیر دست این موجودات فضایی دارم تلف میشم کسی هم نجاتم نمیده.
وجدان: درست بگو مام بفهمیم
منظورم اینه پنچ ساعته این آرایشگرا ریختن دورم و دست از سرم برنمیدارن و دارن موهامو درست میکنن البته اول آرایشمو انجام دادن.
بلاخره این نقره خانم دست از سرمون ور داشت که با شادی پریدم و خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و گفت : کجا کجا؟؟ به به ببین چه کردم چقد ماه شدی دختر خیلی خوشگل شدی خدا به خانوادت ببخشدت .
لبخندی زدم و خواستم خودمو تو آینه ببینم که گفت اول لباس عروسمو بپوشم.
با کمک یکی از دستیاراش تو اتاق پرو لباس عروسمو پوشیدم.
لباس عروسم مدلش اینجوریه که یقه اش به صورت هفتی هست و یه استین حلقه ای و چین چینی تا بازوم داره و تا کمر تنگ و بعد پف بزرگی داره و پایینش چین داره و اکلیل هم داره. روی قسمت سینه اش هم مروارید های ریزی کار شده و از پشت روی کمرم یه تور بزرگ هم داره که قسمت لخت کمرم رو میپوشونه . تاج ست لباسم هم روی سرمه و از پشت تور بلندی داره که روی لباس عروسم میوفته که هنوز ندیدمش.
در کل لباسم خیلی باز نیست و خیلی هم خوشمله . سلیقه علی هست البته.
این داستان دادمه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 141 رمان #بهشت_چادر 🤗
بلاخره میرم جلوی آینه و قیافه مو میبینم. وای چقد خوشگل شدم.البته تعریف از خود نباشه خوشگل بودم ولی خیلی خیلی خوشگل تر شده بودم.
ارایشگر برام یه سایه طلایی و تیره رو ترکیبی زده بود و رژم یه رژ قرمز کمرنگ بود که به صورتم میومد و ابروهامم برداشته بود و باظرافت درستشون کرده بود ریمل و یه خط چشم گربه ای هم برام کشیده بود که چشم هامو خوشگل تر نشون میداد.
درکل آرایش قشنگی بود درسته یه خورده غلیظ بود اما خوب قشنگ شده بود اونم برای اولین و آخرین بار.
با صدای نقره خانم که میگفت داماد اومده نگاه از تصویر خودم از آینه گرفتم و به کمک یکی از خانم ها شنل بلند و بزرگمو پوشیدم.خدارو شکر شنلم به حدی بلند بود که دستام معلوم نشه و صورتم هم پوشیده باشه.
با کمک یکی رفتم پایین و علی رو دیدم که تکیه به ماشین مازراتیم ایستاده و دست هاش توی جیب شلوارشه .
لعنتی خیلی خوشگل شده بود. همون جور با سر پایین داشتم میدیدمش و اون نمیتونست صورتمو ببینه.
یه کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود و موهاشو با ژل زده بود بالا و صورتشو هم اصلاح کرده بود .
اخی خوشگل کرده بود بچم.
خنده ای به افکارم کردم و سمتش رفتم.
چون زیاد از فیلمبرداری و اینا خوشم نمیومد نگفته بودیم بیان اینجا تا از در ارایشگاه فیلمبرداری کنن.
علی درو باز کرد و من نشستم. خودشم رفت و سوار شد.
در سکوت رانندگی کرد و رفتیم آتلیه تا اونجا یه سری عکس و فیلم بگیرن ازمون.
تو آتلیه هم بعد از چند عکس و فیلم که پدرمونو در آورد گرفتیم و راه افتادیم سمت تالار.
چون فیلم بردار یه زره کارش طول کشید همه از تالار زنگ زده بودن چرا دیر کردید و اعصابمونو داغون کردن .
ساعت ۹ شده بود و علی داشت با سرعت گاز میداد و کلافه شده بود.
نگاهی بهش کردم و گفتم: عای میشه آروم تر بری؟ آرومباش دیر نمیرسیم.
سری تکون داد و بی حرف سرعتش رو کمتر کرد.
هنوزم داشت واسم قیافه میگرفت؟
کلافه رو بهش گفتم: چرا انقدر ساکتی؟ چرا حس میکنم ناراحتی؟
علی نگاهی بهم انداخت و گفت: ناراحت نیستم.
کلافه تر گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ چرا شب عروسی انقدر باهام سردی؟
علی بدون نگاه بهم گفت: دارم تلافی میکنم.
خوب منظورشو گرفتم و با لبخند خوشگلی رو بهش گفتم: علی جان، ببخشید خوب اشتباه کردم دیگه انقدر لوس نشو دیگه ببین شب عروسیمونه بلاخره داریم میریم سره خونه و زندگیه خودمون ، خوشحال نیستی؟
علی لبخندی زد و گفت: مگه میشه خوشحال نباشم؟
و لیمو کشید که جیغم رفت هوا و اون گفت: حالا هم قیافتو واسم اینجوری نکن بزار این عروسی به خوبی تموم بشه بچه جون.
حرصی و با جیغ گفتم: بی ادب.
که قهقه ای زد و چیزی نگفت.
این داستان ادامه دارد...