eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
533 دنبال‌کننده
703 عکس
215 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمش را می‌گذارند «بلایای طبیعی» اما باور ما همین صحبت‌هایی است که شهید سیدحسن نصرالله می‌گفت؛ ذرات عالم تحت اختیار خداست و آدمی هر چه توانگر و مغرور باشد، یک جایی می‌فهمد که حتی حریف یک پشه‌ی زار و نزار هم نیست! باد با آتش همکاری می‌کند و آب تسلیم یکه‌تازی این دو می‌شود و انسان متکبر را به خاک سیاه می‌نشاند؛ و کو عبرت‌گیرنده‌ای که عبرت گیرد؟! جو بایدن درست فهمیده! «لس‌آنجس انگار یک شهر جنگ‌زده شده» جایی شبیه غزه‌ی مظلوم؛ فرقش این است که آن را بمب‌های شیطانی نابود کرده، این را بمب‌های خدایی... شما در محاصره‌ی لشکریان خدا هستید اما نمی‌فهمید و نمی‌دانید و درس نمی‌گیرید و این هنوز آغازِ راه است؛ آینده تلخ‌تری در انتظار شماست به اذن الله... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آتش قلب تو و طوفانِ چشم‌هات است که افتاده توی زندگی‌شان، می‌سوزاند و نابود می‌کند... و این سخت‌ترین انتقام نیست؛ و هنوز روزهای خوش‌شان است! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
از کتاب‌فروشی تماس گرفت «یه کتاب خوب اومده راست کارِ خودت!» حالا نه اینکه با این ادبیات بگوید، چون فروشنده خودش یک پا استاد ادبیات است و نویسنده و توی فرهیخته‌ها حسابی از ما بهترون! گفت «روایت محوره!» و چون می‌داند خدمت آقا ارادت دارم می‌گوید «مربوط می‌شه به جلسات و سفرهای رهبری» و نمی‌داند که قلم مهدی قزلی و کارهاش را دوست دارم اما می‌گوید «این رو قزلی نوشته!» و من یک‌باره ترغیب می‌شوم بروم و سری بزنم به کتاب‌فروشیِ بزرگ شهر... اشکالِ آقای دوستِ فروشنده این بود که «اول کار به خاطر طرح زیلوی روی جلد ترغیب شدم بردارم بخوانم» و می‌گفت «زیلوی میبد و این کتاب؟ والا به هم نمیاد!» و البته اینطوری نگفت، ادبیاتی‌طور گفت. توضیح دادم این زیلو را اصلا توی کشور به اسم «زیلویِ طرح رهبری» می‌شناسند و اگر یک نفر پای کارِ دیده شدن و تبلیغ زیلوی میبدی آمده باشد و کوتاه هم نیامده باشد، رهبری است. و توضیحاتی که آقای دوست را قانع کرد... علی‌الحساب این کتاب را تازگی شروع کرده‌ام به خواندن و چه کتابِ خوش‌نوشت و خوش‌خوانی هم شده واقعاً. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
Aron Afshar - Pedar (320).mp3
1.64M
میلاد حضرت امیرالمومنین علیه السلام، پدر عزیزمان و روز پدر مبارک باشه بر همگی، مخصوصاً پدرهای عزیز... سایه‌شون مستدام، تن‌شون سلامت، روزگارشون خوش و دل‌شون از ما در آرامش و شادی... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاه ما جمعه‌ها خانه پدری هستیم! همه‌ی دختر پسرها، داماد و عروس‌ها، نوه‌ها، کوچک و بزرگ‌مان! بچه
اولین بار سال 91 بود گذرم افتاد به نجفِ اشرف. بعد از ظهرِ یکی از روزهای نوروز رسیدیم وسط این شهر خاک گرفته و چشمم از همان اول دنبال یک گنبد طلا بود که یک جلوه و عظمتی داشته باشد. و نجف رفته‌ها می‌دانندْ آدم جانش به لب می‌رسد تا از حومه‌ی شهر که حد و مرزش معلوم نیست، برسد به حرم! حالا یادم نیست ولی می‌دانم گنبد را یا ندیدم یا یک نظر از جلوی آن رد شدیم. و شبیه آن چیزی که انتظار داشتم مثل رفتن به مشهد برایم اتفاق بیفتد، نیفتاد. تا برسیم هتل و اتاق‌هایمان را معلوم کنند و خودمان را پیدا کنیم، غروب شد. وضو گرفتیم و رفتیم توی کوچه‌هایی که ساختمان‌های دو سه طبقه احاطه‌اش کرده بودند و دیوار به دیوار مغازه داشت. خیلی خودمانی‌ترِ آن چیزی که فکرش را می‌کردم. یک شهرِ سنتیِ مدرن نشده که مردمش داشتند با امام همسایگی می‌کردند! یک همسایگیِ خیلی معمولی... و اما حرم... توی کوچه‌ها بالاخره یک گنبد طلایی دیده می‌شود که انتهایِ مسیرِ چشمهایت قرار می‌گیرد. آدم رویِ حسی از تعجب سلام می‌دهد این وقت‌ها؛ اینجا مشهد نیست که چقدر توی حریمِ حرم راه بروی تا برسی به صحن و سرا! توی نجف آدم یک‌هو گنبد را وسط کج و راست شدنِ کوچه‌ها می‌بیند. و جا می‌خورید! به همین شفافی و صراحت. شده تا حالا ورزشگاه فوتبال رفته باشید؟ آن هم بعد از عمری دیدنش از تلویزیون؟ دقیقاً اولین باری که وارد ورزشگاه می‌شوید حیرت می‌کنید از کوچک بودنش! از اینکه توی تلویزیون چی بود و چی شد؟! رفتن به حرمِ شاه نجف همین حال را دارد یک جورهایی! آدم وقتی پا می‌گذارد توی صحنِ حرم امیرالمومنین، در و دیوارِ خواستنیِ حرم می‌دود پیش چشمش؛ یک حالِ دوست‌داشتنیِ عجیبی دارد، همراه با یک بویِ حال خوب کن؛ آن لحظات اگر دور و اطرافتان شلوغ نباشد می‌ایستید به تماشای ایوانِ طلا، زمین، دیوارهای حرم، حجره‌های اطرافش و حتی تکِ تکِ زائرهایش که همه جور آدمی را شامل می‌شود؛ از شیخ‌های اهل سنت تا شیعه‌های از همه جای دنیا آمده... و حرمِ پدری، یک حرم خاص است برای اهل اشک که روضه‌خواندن نمی‌خواهد! می‌روید یک کناری می‌نشینید و نگاه می‌کنید به قد و بالای حرم و اشک...، اشک خودش می‌آید... غرض این بود عرض کنم به آقای پدر «دلمان آن قدر تنگ شده که شامل نظرِ لطفِ جنابتان قرار بگیریم و راه بدهید همین روزها یا هفته‌ها بیاییم پابوسی...!» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
چند بار پشت تلفن تاکید کردم «بچه‌های هیفده هیژده تا بیست بیست و یک سال رو جدا کنید برای من، با اونا حرف می‌زنم!» هر چند توی دلم امیدی نداشتم به این سادگی بتوانم برای مخاطبِ یک‌دست و ساخته‌پرداخته صحبت کنم اما باز هم از رو نرفتم و قبل از رفتن به اعتکاف این را تاکید کردم... پام به مسجد باز نشده هزار تا بچه‌ی پنجم ششمی دیدم که داشتند دانه‌دانه کاشی‌های مسجد را با ناخن می‌خراشیدند! و سینه‌کشِ در و دیوار می‌لولیدند! تک و توک آدم‌های سن بالا هم نشسته بودند کناری. و سه چهار تا جوان با هم صحبت می‌کردند که یک چشم‌شان به هم و یک چشم‌شان به جمعیتِ بچه‌های معتکف بود. توی جمعیت دنبالِ یک تعداد مخاطبِ متوسطه دومی بودم که جایی نشسته باشند تا بروم سراغ‌شان. یک نفر هم وسط جمعیت پیدا نکردم که سن و سال مورد نظرم را داشته باشد. دوستی که دعوت کرده بود دقایقی زحمت کشید تا بچه‌ها بنشینند نزدیک منبر! تا آمد مرا ببرد پیش بچه‌ها خواستم یک جایی دور از بزرگان باشیم تا راحت حرف‌هامان را بزنیم و مزاحم بقیه نباشیم! به سبک فیلم‌های هندی که تصویر سیاه می‌شود و مدتی بعد را نشان می‌دهد، دقایقی بعد وسط یک فوجِ بچه پنجم ششمی بودم و بزرگترهایی که آمده بودند جلو و منی که به اجبار میکروفن دستم گرفته بودم! ذهنِ سیالم مدام به این فکر می‌کرد چطوری بلند می‌شوم و چطوری فرار می‌کنم و اتفاقی هم نمی‌افتد! اما چاره‌ای نبود! نشسته بودیم و باید به حرف می‌آمدم؛ زجرآورترین کار ممکن! سخت‌تر از کار توی معدنِ ذغال‌سنگ! خطرناک‌تر از راه رفتن وسط میدان مین! حداقلش شبیه به آدمی که زبان انگلیسی بلد نیست و مجبور است توی لندن با جمعیتی گفتگو کند! و هر چه از نچسب بودنِ افتادنِ توی این شرایط بگویم باز هم کم گفته‌ام. دروغ چرا؟ آن قدر التماس امام زمان کردم که یک‌جوری نجاتم بدهد! و قول دادم به خودم برای بارهای بعد تلاش کنم به راحتی دُم به تله ندهم! از آقا هم ممنون و متشکرم که انصافاً جمع و جورمان کرد و ماجرای صحبت بین این بچه‌ها زیاد هم بد نشد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
بخشی از خطبه‌ی حضرت زینب کبری، بعد از حادثه‌ی کربلا و در مجلس یزید؛ ... ای یزید! هر کید و مکر که داری بکن، هر کوشش که خواهی بنمای، هر جهد که داری به کار گیر، به خدا سوگند هرگز نتوانی نام و یاد ما را محو کنی، وحی ما را نتوانی از بین ببری، به نهایت ما نتوانی رسید، هرگز ننگ این ستم را از خود نتوانی زدود. رای تو، سست و روزهای قدرت تو اندک و جمعیت تو رو به پراکندگی است، در روزی که منادی حق ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران باد. سپاس خدای را که اول ما را به سعادت و مغفرت ثبت کرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گرداند، از خدا می‌خواهیم که ثواب آنها را کامل کند و بر ثوابشان بیفزاید و برای ما نیکو خلف و جانشین باشد، که اوست خداوند رحیم و پروردگار ودود و ما را کافی در هر امری و نیکو وکیل است... پی‌نوشت؛ روز رحلت بانوی صبر و هم‌زمانی آن با پیروزی عملیات طوفان‌الاقصی بر صهیونیسم با خواندن این سطرهای جاودانه معنای دیگری پیدا می‌کند! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
62.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز اربعینِ شهدای گمنام میبده، دو تا عزیزی که منت گذاشتن و همسایه‌ی دیوار به دیوار ما شدن توی شهر... این کار ناقص اما نتیجه کار خیلی از بچه‌هاست که توی شلوغیِ کارها به اون چیزی که باید تبدیل میشد، نشد. و بابت این نقص باید شرمنده اونها و شهدا باشم... ولی عرض ارادت چندین نفره‌ست به مقام این دو شهید عزیز و امید که مورد قبولشان قرار بگیره... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
امروز اربعینِ شهدای گمنام میبده، دو تا عزیزی که منت گذاشتن و همسایه‌ی دیوار به دیوار ما شدن توی شهر.
«تدوین» همیشه با اعصاب آدم بازی می‌کند، هر چند دیدنِ نتیجه‌ی کار می‌تواند خستگی و کوفتگیِ کار را پس بزند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT