eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
550 دنبال‌کننده
683 عکس
204 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلسبیل اسمش را سلسبیل گذاشتند! به خاطر اسم سخت‌خوان خودش بوده لابد، اما برای خودِ سلسبیل این اسم معنای خوبی داشته؛ به‌ش گفته بودند معنای این اسم «آب گوارا»ست. حرفی ندارد؛ خودش هم دوست داشته؛ از آن که یاد می‌کند لبخندی می‌نشیند روی لب‌هاش؛ دقیقاً برعکس آدم‌هایی که شرایط او را داشته‌اند، آن هم چند ده کیلومتر آن‌طرف‌تر! فقط از تغییر دادن اسم‌ش نمی‌گوید؛ او می‌گوید لحظه‌ای تنها نماندیم، نه من، نه بقیه‌ی خانواده‌ام. می‌گوید دخترم ورزش می‌کرده، کسی با او کاری نداشته، با او بازی می‌کردم، مثل زندگی در یک شرایط کاملاً عادی و حتی بازی‌های جدید یاد گرفته بوده پسرم! سلسبیل بین آن‌ها ملکه بوده! این احساس خودش است از برخوردهایی که باهاش داشتند، می‌گوید همه‌ی رفتارها محترمانه بوده و حتی به‌ش گفته بودند که ما پیش‌مرگ شماها می‌شویم وقتی خطری تهدیدتان کند! دلش را قرص کرده بودند که «خیال‌ت راحت باشد، اگر قرار است کسی آسیب ببیند، اول ما هستیم، نه شما!» سلسبیل حتی می‌گوید از اینکه برای نجات من و خانواده‌م بیایند می‌ترسیدم؛ هراس داشتم از رفقام، از دوستان‌مان! آنجا یک حس امنیتِ بی‌نظیر داشتم که دوستیِ دوستان‌مان خراب‌ش می‌کرد! سلسبیل حالا از اسم‌ش بیشتر به خاطره‌ای ماندگار یاد می‌کند؛ دوباره شده همان «الموگ گولدشتاینِ» گذشته؛ حالا دیگر برگشته به خانه‌اش که مال خودش نیست! به خانه‌ای که توی زمین غصبی بنا شده و زندگیِ معمولِ یک شهرک‌نشین! اما فطرت‌ش بیدار است و از پنج هفته‌ی اسارتِ در غزه و تحت حمایت مجاهدانِ حماس به خوشی یاد می‌کند... @ALEF_KAF_NEVESHT
بیست‌ سال پیشْ نزدیک‌هایِ ظهر همچین روزیْ دراز بودم کنارِ ضبط پنجاه‌سانتیِ دو بانده‌ای و ایرج بسطامی گوش می‌کردم. تازگیْ در محیط کارم با چند تا عشقِ موسیقیِ سنتی همکار شده بودم؛ و این‌ها مدام نوار کاست‌های شجریان و ناظری بده‌بستان می‌کردند و من توی این جوّ تازه افتاده بودم توی دور موسیقی سنتی. همکاران‌م یکی استاد نی بود و یکی سنتور می‌زد که خیلی هم مواظب مچ دست‌هاش بود! این وسط‌ها نوار کاست ایرج بسطامی از کدام‌شان رسید دستم را نمی‌دانم. پنجشنبه‌ای آن را گرفتم ازشان. صبح جمعه‌ی پنجم دی، نزدیک‌های ظهر بود شاید؛ دراز شده بودم و گل‌پونه‌ها می‌شنیدم. انصافاً تعریف چیزی را شنیده باشی، هوش و حواستْ پی تجربه‌ی آن باشد و توی یک موقعیت آرام هم آن را تجربه کنی، مزه‌اش چند برابر می‌شود. داشتم با فراز و فرودِ صدای بسطامی حال می‌کردم و انصافاً گل‌پونه‌ها چقدر جذابیت داشت برایم... تلویزیون اما روشن بود. همان روز بم را زلزله‌ای لرزانده بود؛ پنجم دیِ هشتاد و دو؛ همه می‌دانند جمعه‌ای بود که توی تاریخ کشور ما ماندگار شد! البته هنوز عمق فاجعه به آن صورتی که بعدش و بعدها توی ذهن‌ها ماند، مشخص نشده بود؛ هنوز ابتدایِ بعد از حادثه بود و چیزهای زیادی نمی‌دانستیم! گوش‌م به ایراج بسطامی بود که اسم‌ش را توی زیرنویسِ اخبار تلویزیون دیدم! یک لحظه تعجب کردم از این تقارنِ جالب اما وقتی آخرش نوشت «... در زلزله بم به رحمت خدا رفت!» دل‌م حالی شد! ضدِ حال به این ناجوری؟! هنوز هم بعد از بیست سال وقتی گل‌پونه‌ها گوش می‌کنم، دل‌م حالی به حالی می‌شود! زلزله بم برای من نه فقط صدای غم و درد که صدای ایرج هم می‌دهد. یادشان هست همه آنهایی که در آن تاریخ پیگیر اخبار زلزله بودند؛ چقدر گریه می‌کردیم پای صحنه‌های دردآورِ پیدا شدنِ درگذشتگان این حادثه تلخ... کاش حادثه‌ی صبحگاهانِ پنجم دیِ هشتاد و دو هیچ وقت تکرار نشود... @ALEF_KAF_NEVESHT
iraj-bastami-gol-pooneha(128).mp3
5.17M
⏸ گل‌پونه‌ها نامهربانی آتشم زد ... @ALEF_KAF_NEVESHT
خبرنگارهای نامرئی! در یک جلسه رسمی با حضور وزیر بود انگار یا نماینده‌های مجلس؛ چند سالِ پیش؛ خبرنگاری در جلسه بود که روی اعصابِ حداقلْ من‌ش داشت ناجور راه می‌رفت! یک عالمه لنزهای دراز و کوتاه را کرده بود توی کاور و کیف‌های مخصوص و مثل کماندوها به ران‌های پا و دور کمرش بسته بود و وسط معرکه‌ی جلسه، نشسته و ایستاده عکاسی می‌کرد. یک‌آن فکر کردم اصلاً جلسه برای این تشکیل شده که این دوست‌مان آموزش حرکات حرفه‌ای عکاسی و خبرنگاری بدهد! شاید هم ضمیرِ ناخودآگاهِ خبرنگاری‌م داشت هوویی را می‌دید! شاید هم آن دوست‌مان از تهران آمده بود و لابد سندرمِ بچه‌تهرانی داشت که منِ به قول معروفْ شهرستانی نمی‌فهمیدمش! نمی‌دانم! اما به نظرم خبرنگار خوب، خبرگار نامرئی است! قبلاً می‌گفتم خبرنگار خوب خبرنگار مرده است؛ منظورم این چیزهایی نبود که در عالم خبری و به کنایه مرسوم است، منظورم «هنرِ ندیده‌شدن» بود وقتی در حال تهیه خبر هستیم! خبرنگار باید طوری توی دست و پای افرادِ جلسات و اجتماعات و هر جایِ لازمی باشد که حضورش احساس نشود اما کارش را به خوبی پیش ببرد. فوت‌وفن‌هایی دارد که در این جستار امکان گفتن‌ش هم نیست، بماند برای جایی دیگر... نمونه‌ی خوب اما غم‌انگیزی داریم این روزها از همین هنرِ دیده‌نشدنِ خبرنگاران، آن‌هم همراه با کاری باکیفیت، فراگیر و پُر غوغا. شنیده‌اید حتماً؟ تا همین یکی دو روزِ قبل حدود صد و سه خبرنگار در غزه شهید شده‌اند. برای دشمنِ صهیونیستی، خبرنگارِ خوب، خبرنگارِ مُرده است، این را دارد توی عملکردش نشان می‌دهد؛ اما یک جای کارْ آن قدر پیچیده هست که این موجودات نفهمند! خبرنگارِ مرده ظاهراً خطری برای آنها ندارد و شاید اخبار جنایت‌شان را بر ملا نمی‌کند، اما خبرنگارِ مرده حتی دارد کار خودش را می‌کند، هر چند از آخرین خبرهاش، خودش باشد. این موفقیتِ خبری را امروزه در همه جای دنیا می‌بینیم؛ امروز که همه کشورهای دنیا از جمله آمریکا و کشورهای اروپاییْ صحنه‌ی اعتراضات گسترده‌ی مردمی علیه جنایات اسرائیل است، به خوبی می‌فهمیم که خبرنگارها دارند کارشان را به بهترین وجه ممکن انجام می‌دهند، چه آن زنده‌ها که هنرِ دیده‌نشدن و هنرِ به نمایش گذاشتنِ واقعیت را به خوبی به اجرا گذاشته‌اند، چه آنهایی که جان‌شان را سر این کار گذاشتند. سلام بر شهدای خبرنگار... @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
مامان فروغ انتظار می‌رود زنی مثل او این وقت شب توی خانه خودش خواب باشد؛ شاید اصلاً بین چند تا از بچه‌ها و نوه‌هایش در حال بگو بخند؛ خیلی اگر آدم به قول خودمان لارج و به روزی باشد، نشسته و فیلم جومونگ یک و دو و سه و نمی‌دانم چی و چی را ببیند! اما این خانم که سن و سالی ازش گذشته، سه چهار روزی از شهر خودش زده بیرون و مهمان شهر و استان دیگری شده؛ برای چه؟ برای سخنرانی! برای حرف‌زدن درباره آدم‌هایی که توی یک قاب عکس، همیشه همراه‌ش هستند! دیشب بعد از مراسمی دو سه ساعته، زنی را دیدم که با وجود سن بالا، هنوز سر حال و قبراق بود؛ سخنرانی‌اش را کرده بود، از آدم‌های توی قابِ عکسِ همراهش گفته بود، مراسم عزاداری بعدش را نشسته بود و حالا می‌رفت برای یکی دو روز آینده که مهمان شهر ماست، استراحت کند. قاب عکسِ همیشهْ همراهش، سه تا مرد جوان را نشان می‌دهد که پسرهایش هستند؛ هر سه زمان جنگ شهید شده‌اند و حالا «مامان فروغ» از گوشه دنجِ خانه امن و راحتِ توی تهران، راه افتاده به هر کجایی که دعوت‌ش کنند؛ می‌رود و از بچه‌هایش می‌گوید و از هر چیزی که یادِ امثال بچه‌هاش را در دل‌ها زنده کند! حالا مامان فروغ شده سفیر پسرهای شهیدش، برادران شهید خالقی‌پور؛ زنی که خودش یک شهید است و شهیدانه زندگی می‌کند... کتابِ «درگاهِ این خانه بوسیدنی‌ست» خاطرات خانم «فروغ منهی»‌ست که باید بخوانیدش... @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود در رفتن جان از بدن گو
پدر دختری شهید را گذاشته بودند وسط حسینیه، جایی روی یک میز که معلوم بود سلیقه‌ای نوجوانانه آن را تزئین کرده. ریسه‌های رنگی‌رنگی با چراغ‌های کوچولوی چشمک‌زنِ دور میز، تابوت شهید را سبز و زرد و آبی و نارنجی می‌کرد. جمعیتْ نشسته بود و اشک می‌ریخت. ابوالفضل رفته بود سراغ روایت دختر شهید و استخوان‌هایی که شب عروسی برگشته بودند به خانه. اینجای روایت‌گریِ ابوالفضل، شنیدنی‌ترین بخش روایت‌های شهدای گمنام است؛ دقیقاً آنجاش که دختر شهید استخوان بابایش را از تابوت بر می‌دارد و می‌کِشد روی سرش و می‌گوید: «آخرش نوازش دست بابا رو روی سرم تجربه کردم!» اینجاها جمعیت دلش می‌گیرد. جوری مثل دیدن خورشید در حال غروبِ توی افقی سرخ که دلت برای کسی هم تنگ شده باشد! کنارم پدری نشسته بود با موهای به‌هم‌ریخته و شانه نزده، انگار عجله‌ای رسانده باشد خودش را به مراسم، شاید هم حال و روزش همیشه کشاورزی‌طور بود. چهل سال نداشت و رنگ موهاش نه سفید که بیشتر خاکی بود؛ دخترکی اما توی بغلش خواب رفته بود، آرام؛ وسط هیاهوی بچه‌های دیگر، خواب این یکی تعجب‌انگیز بود، اما خواب بود! دقیقاً آنجای روضه، همان‌جایی که استخوانِ دست شهید توی دست دخترش بود و می‌کشید روی سرش، دست دخترک‌ش را گرفته بود و می بوسید. تکان‌های تندی داشت شانه‌هاش و من با گوشه‌ی چشم نگاه‌ش می‌کردم. و داشتم با خودم می‌جنگیدم! دوربینِ دستم التماس می‌کردْ روشنم کنْ تا یکی از صحنه‌های ناب مراسم‌های شهید گمنام را رقم بزنی؛ دلم اما نخواست! حس خوبی شکل گرفته بود که خراب کردنش بی انصافی بود. و من به همین اندازه هم نمی‌خواستم بی‌انصاف باشم. و این روایت کوتاه را می‌گذارم دقیقاً بعد از همین فیلم کوتاهی که گذاشته‌ام؛ یک روضه‌ی پدر دختری جانسوز است انگار که دارد جلوی چشم مردم دنیا اتفاق می‌افتد... @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
39.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... تصاویری از میزبانی میبدی‌ها و اردکانی‌ها از شهید گمنام در ایام وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شهید_گمنام ... تصاویری از میزبانی میبدی‌ها و اردکانی‌ها از شهید گمنام در ایام وفات حضرت ام البنین
خودش یکی پیدا کرد برامان! صبح به عبدالله گفتم ای‌کاش یکی پیدا می‌شد دکلمه‌ی شهدایی می‌خواند برا‌مان! توی فکرم این بود که با دکلمه و مداحیْ کلیپ را تدوین کنم. خیالم را راحت کرد که امروز گیرت نمی‌آید. یعنی فکرش نباشیم و من می‌دانستم جور شدنش هم انگار محال باشد. شهید را بردیم به میهمانی مدرسه‌ای که در آن ندبه گرفته بودند. جمعیتِ خوش‌روزی را از همان چند صدمتر مانده به مدرسه دیدم. شهید اصلاً قرار نبود این وقت صبح میبد باشد؛ شب قبل ساعت نه باید می‌رفت یزد که با اولین پرواز برسد تهران. اشکِ عبدالله ریخت تا شهید بماند برای مراسم صبح جمعه‌ی حسن‌آباد و من سفت و سخت معتقدم که اصلاً شهید همه‌کاره‌ی برنامه‌های خودش است! و خودش می‌رود هر جایی که عشق‌ش بکشد... درِ پشتِ آمبولانسِ لندکروز که باز شد چند نفری هول برداشتند سمت شهید. سید باز خادم‎‌الشهدایی‌ش گل کرده بود و آمار می‌‎داد که چند نفر کجای تابوت را چطوری بگیرند که یحتمل شهید را سالم بیاورند بیرون! ویارِ تصویر گرفتنِ این وقت‌ها ولم نمی‌کند و باز با دوربین روشن تصویر می‌گیرم. می‌دانم روی میز تدوین به دردم نمی‌خورد، ولی باز هم می‌گیرم؛ شاید اتفاقی بیفتد که سوژه‌ام باشد برای کلیپ. شهید این بار روی دست خانم‌ها می‌رود داخل مدرسه. سعی می‌کنم توی دست و پا نباشم که احساسِ لطیفِ صبحِ جمعه‌ی شهید دیده‌ای را خط‎‌خطی نکنم؛ هر چند جاهایی از دستم در می‌رود. تابوت را می‌آورند، می‌گذارند روی میزی کنار سالن نمازخانه و من چند تا تصویر می‌گیرم. هنوز راضی نشده‌ام و چیزی که خیلی به دلم بچسبد گیرم نیامده! وسط‌های روایت‌گری ابوالفضل، بچه‌ای معلول‌طور رفت سمت تابوت؛ دخترکی مدرسه‌ای پوش. از کجا رسید را نمی‌دانم اما کفتری روی تابوت بود که قبلاً حواسم به‌ش نبود؛ ترکیب تابوت و دخترکی که دارد وسط روضه‌ی بزرگ‌ترها خصوصی می‌رود پای شهید و کفتر، دلم را می‌برد و این را فقط اهل معنا می‌فهمند که باید تصویر خوب بگیرند برای یک کلیپِ حال‌خوب‌کن! دوربین را زوم کردم. حاج محسن اما دم‌ش گرم نگذاشت دو ثانیه فیلمْ دستم را بگیرد! صاف رفت و کفتر را پراند؛ دخترک هم کمی فاصله گرفت از تابوت! رسماً درِ حالم تخته شد! بعدش فهمید حاج محسن و البته کار از کار گذشته بود! همان هنر دیده‌نشدن بود؟ که چند مطلب قبلی گذاشته بودم؟ انگار آن قدر خوب اجرا کرده بودم که حاج محسن هم مرا ندیده بود! ابوالفضل که روایت‌گری کرد و مردم اشک ریختند، میکروفنِ فیض را واگذار کرد. این وسط دختری چادری با مقنعه‌ای چفیه‌ای رفت پشت تریبون؛ دوربینم آماده بود که از همان اولش، به جز بِ بسم الله را گرفتم. فاطمه شروع کرد به دکلمه کردن و من می‌دانستم این همان چیزی‌ست که باید باشد و بشود محور کلیپی که می‌خواهم بسازم! صدای ما را شنیده بود شهید و انگار برای‌مان ساخته و پرداخته بود؛ یکی را پیدا کرده بود برامان دکلمه بخواند! @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
منتظرِ صدای تلفنِ معشوق! صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند می‌شد گردن درازش را می‌کشید و می‌گفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف می‌کرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد! و تلفن مال هر کسی می‌خواست باشد، او همه‌ی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور می‌پرید و همینطور ذکر می‌گرفت! اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کند ولی کم‌کم خبرش رسید که «عاشق شده!» مردِ گُنده‌ی درازِ با هیبتی که پارچه‌ی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین می‌کرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یک‌هو این نوشته صاف نرسد دستش! صدای زنگْ‌مدرسه‌ای تلفنِ مسافرخانه که در می‌آمد، هراسان گردن می‌کشید و نگاه می‌کرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان می‌آورد و یک جمله‌ی خاص را می‌گذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خرده‌ای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!» از میان تماس‌هایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوست‌م شد. همین که صدایش می‌زدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سه‌گام می‌کرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیم‌کیلو وزنش بود! همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلای‌ش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس‌ و التهاب‌ش که توی چشم‌و‌چارش فوران می‌کرد را نمی‌فهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر می‌کنم، برای‌م خاطره‌ای ماندگار شده... هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافی‌شاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباط‌های فست‌فودی، نشود این مدل عشق‌ورزی‌ها را پیدا کرد؛ می‌دانید؟! میوه‌های خوش‌ بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمی‌رود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوه‌ی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازه‌ها را به خودش تحمیل کند! دست می‌کند از کنار کوچه خیابان یکی بر می‌دارد و بعدش که دلش را زد، می‌اندازد دور! و بیچاره آن میوه که می‌شود بازیچه‌ی دست آدم‌های هر دم به هوا! @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
زندگیِ در تبدیل! زندگی برای هر کسیْ رنگی دارد. برای من رنگِ زندگی چیزی‌ست بین سبز و زرد؛ یک سبزِ مایل به زرد مثل برگی که تازگی‌ها افتاده باشد از درخت. این برگ‌ها البته سنگینی یک برگ تازه را دارند و هنوز خودشان را رهای دستِ باد نکرده‌اند. از همین برگ‌هایی که زیر دست و پای آدم‌های عجولِ در حال رفتن از پیاده‌روْ صدای چیپس نمی‌دهند! و بدنشان هنوز نرم است و دارند زور می‌زنند خودشان را سبز نگه دارند. اما بالاخره چند روزی که می‌گذرد از این تک و تا هم می‌افتند. می‌شوند یکی مثل همه‌ی برگ‌های زردی که صدای چیپس‌مانندشان زیر دست و پا، دل هر رهگذری را به بازی می‌گیرد. بعدْ پودر می‌شوند و می‌روند قاتی خاک زمین؛ آن وقت رفتگر شهرداری جاروی سیخ‌سیخی‌ش را می‌کِشد و می‌دهدشان به خاک باغچه‌ها؛ و آن وقت محو می‌شوند برگ‌ها... وسط این سبزی‌زردی اما آدم اعصاب و حوصله‌ی خودش را هم ندارد. می‌خواهد به قول حسین پناهی «خودش را بردارد بریزد دور.» این وقت‌ها آدم دنبال آرامش است؛ دنبال جایی یا چیزی یا کسی که این آرامش را به‌ش بدهد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، گاهی سیگاری از دست رفقام می‌گیرم؛ نگاه می‌کنم! بعدْ پس‌شان می‌دهم! دلم نمی‌آید! می‌گویم آرامشی که قرار است این لوله‌کاغذیِ پیزوری به منِ آدمِ گُنده‌ی هفتاد هشتاد کیلویی بدهد را نمی‌خواهم. حتی باور هم نکرده‌ام که می‌شود با دود کردن این کاغذ و توتون وسطش به آرامش رسید. به قول امیرخانیْ حتی‌تر خنده‌ام می‌گیرد که بی‌اعصاب‌ها سیگار می‌گیرانند! کار بامزه‌ای‌ست اما برای کودکِ درون‌م که با نگاه کردن به‌ش تفریح می‌کند؛ سیگار کشیدن را منظورم بود ها! بعضی فکر می‌کنند آرامش را از بیرون می‌شود پیدا کرد؛ و از درون ایجاد کردنش چِرت است! من اما وسط این دست به دست شدن سبز و زردیِ زندگی دارم دنبال آن آرامش می‌گردم! آرامشی از درون به بیرون؛ و امید که پیدایش کنم... @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
بروید دوغ‌تان را بنوشید در عالم بچگی عشقِ دیده‌شدن داشتیم. یعنی وسط گف‌و‌گفت‌های بزرگترها و دنیایی جدیْ که خاک‌بازی می‌کردیم، یکْ حسِ «ما را هم آدم حساب کنیدِ» خاصی داشتیم! این‌طوری که یکی پیدا بشود محل ما هم بگذارد. مزه‌اش را گاهی چشیدم البته؛ خوش‌مزه‌ترینِ این محل‌گذاشتن مالِ عروسی یکی از اقوام بود. خاله‌بزرگهْ جمعیت دو ایکس‌لارج را ول کرده بود، جعبه شیرینی آورده بود برای ما اِسمال‌هایِ جغله که توی خاک می‌لولیدیم! راستیْ آن وقت‌ها یادتان هست؟ روی صحبتم به شماره‌شناسنامه‌دارهاست، نه کد ملی‌دارها! بزرگ‌ترها حرصِ خطِ اتویِ لباسِ بچه‌ها را نمی‌خوردند، بازی می‌کردیم توی خاک‌وخل و تا خون هم را نمی‌ریختیم کسی کاری به کارمان نداشت! انصافاً دنیا دنیایِ «بذار بابات بیاد حسابت برسه» بود نه دنیایِ «مامانم‌اینا!» خاله را می‌گفتم، خاله بزرگه! کودک درونش گولش زده بود و جعبه شیرینی نارگیلیِ تری را کش رفته بود برایمان، آورد ما بچه ها بخوریم! یکی هم پیدا شده بود به ما محلی بگذارد و توی دایره آدم بزرگ‌ها حسابمان کند. آن روز چقدر به‌مان چسبید، هنوز هم از یادم نرفته و این خاطره را گذاشتم توی قفسه‌ی خاطرات‌م، آن جلوی جلو که همیشه ببینمش و کیفور شوم! حالا چطور شد یاد آن خاک بازیِ وسط عروسی و خاله‌بزرگه افتادم را الان می‌گویم! دنیای آدم بزرگهای آن روزهای ما شده همین دنیای جدی با حرف‌ها و کارهای جدیِ امروز، همراه با انبوهی از خشونت و سختی و سیاهی! دنیا حالا دارد سرِ بود و نبود خودش گیس و گیس‌کشی می‌کند؛ جدیِ جدی! مثلاً تازگی‌ها همین «کیم‌جونگ‌ اونِ» خِپِل را دیده‌اید؟ آماده جنگ اتمی شده با جنوبی‌هاشان و آمریکا! خیلی هم جدی! این وسط اما بچه‌ها بازیگوشی‌شان گرفته و دارند دست و پا می زنند تا وسط دنیای جدی خودی نشان بدهند؛ مثلاً یحیی قهر می‌کند می‌رود؛ جواد دو تا درشتْ بار فدراسیون می‌کند؛ پول این یکی را نداده‌اند، افسردگی گرفته و زمین و زمان را دوخته به هم؛ آن یکی دو تا بازیکنش را محدود کرده‌اند و اعلام جنگ کرده! و شبیه این اراجیف را حتما وسط خبرهای جدیِ دنیای امروز دیده‌اید و شنیده‌اید و خوانده‌اید؛ من همین دیشب که یکی قهر کرد و گفت می‌رود و می‌دانم که از یکی دو ماه پیشْ بار چندمش است که قهر می‌کند و می‌رود و نرفتهْ برمی‌گردد، فکر نوشتنِ این متن به ذهنم آمد؛ حالا دارم خودم را خالی می‌کنم روی این سطرها که یک‌هو وسط این همه بازیگوشیِ آدم‌های غیر مهم توی دنیایی مهم، سکته‌ی اولم را نزنم! ول کنید تو را به خدا، بروید بازی‌تان را بکنید و به قول علی‌اکبرْ دوغ‌تان را بنوشید! چرا ذهن مردم را با این بچه‌بازی‌ها خراب می‌کنید؟! ای بابا...! @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir