#یک
آنْ وقتی ابرها چشموچارشان زیر پایشان را دیده، که پوش رفته بالای این سقف!
تا دیشب همین پوشِ پارچهایِ مثلِ جگر زلیخاْ سوراخ سوراخ، یله و تنها افتاده بود روی سقف و یکلایه نایلونْ قرار بود توی برنامهی توسعهی شبهای آینده بهش اضافه شود، که نشد!
ابرها این بار کـَــرَم کردند و بیشتر از چند تا پشفته حوالهی این شهرِ خشک کردهاند. امشب معلوم است بالای این پوشِ پارچهای، چیزی جلوی خیسیاش را گرفته و هوای داخلِ خانه هم به لطف چند تا بخاری گرم است...
حمید زیر همین سقف پارچهای دارد کاسهی ماست و موسیر با دیسِ پلاستیکی نان خشک میدهد دست دوسه تا پیرِ مو سفید...
آمدهام توی اتاقی که هدایتْ پسر خانه از توی عکسِ روی طاقچهْ حیاط را سِیر میکند...
نشستهام حمید یکی چایی بدهد دستم تا گرم شوم برای نوشتن روایتهایی بعدی، نوشتن روایت آدمهای درگیر توی حواشیِ این شبها...!
#روایت_رأی
#خانهی_هدایت
#ادامه_داره...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
#یک
ساعت یک نیمهشب، ملتِ بیدارْ درگیرِ جستجوی این گروه و آن کانال برای فهمیدن نتایج شمارش آرا، اما تعدادی جوان و نوجوان بیخیال غم و هیجان زمانه، در حال سیاهپوش کردن و شاخهی نخل زدن به در و دیوار...!
آن وقت شب گُله به گُلهی شهر توی مسیرم زیاد دیدم از این بچهها که مهیای حسین علیه السلام میشدند؛ از آنهایی که اولِ میدانِ دَروُگ ردیف کرده بودند دیگهای آش حسین را تا همینها که دیوار موکبشان را دیروز چیدند و تزیین و چیدمان کوچه و در و دیوار حسینیه را دیشب...
یکیشان پرسید «امسال کربلا میروی؟» یکی گفت «این شاخهی نخل خوشگل شده؟» و من وسط جواب دادنهام، به فکر این بودم عکسشان را بگیرم تا اولین #روایت_حسین را توی الفکاف بنویسم.
محرم و صفر انشاءالله برایتان از حسین علیه السلام و رفقاش مینویسم
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
#یک
مادرها دارند قایمکی ازمان میخواهند دخترها را بیشتر نصیحت کنیم و پدرها التماس دعا میگویند...
امروز خیلی آرام و قرار دارم! نمیدانم، شده برعکس همیشه که دلم مثل ماشین رختشوری توی هم میرفت و هم میریخت.
روز خوبیست انشاءالله و سفر خوبتری در پیش انشاءالله...
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT