در این رفتن رسیدنیست که من خیلی باهاش حال میکنم...
بسمالله الرحمن الرحیم...
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#بیستُ_یکِ_آغاز دوشنبه را اگر خدا بخواهد و نظر لطف کند راهیِ سفر جنوبم؛ این بار با پسرهای دانشآموز
#بیستُ_دو
ده بار بیشتر حاضر غیاب کردیم و شمردیم تا فهمیدیم چهل و چهار نفریم، بدون دو تا راننده؛ و فهمیدیم یک نفر بدون لیست اضافه شده و ...
به هر حال از پلیس راه تفت گذشتیم. پسرهای نسل جدید طبیعتاً توی اردو باید شلوغتر باشند اما آزاد بودن گوشیِ همراه کار خودش را کرده و ضربشان را گرفته! هر چند به رفقا گفته بودم آزاد بودن گوشی به نفع مدیریتِ کاروان است ولی بچهها آنطور که باید از فضای معنوی مسافرت استفاده نمیکنند...!
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#بیستُ_دو ده بار بیشتر حاضر غیاب کردیم و شمردیم تا فهمیدیم چهل و چهار نفریم، بدون دو تا راننده؛ و ف
رانندهی دوم که جوان است و پر حوصله، شباهت عجیبی دارد به کمدین آمریکایی. مدام چشمم توی آینه به اوست.
و «جیم کری» دارد رانندگی میکند وقتی پسرها از دو دمه خواندنِ ترانههای اینطرف و آنطرفِ آبی خسته شدهاند...
به محمدحسن میگویم یادش بخیر راهیان نور دخترانه که خیال میکردیم بلاخره خسته میشوند و آرام میشوند ولی تا برسیم اهواز یکلحظه آرام نشدند!
حالا پسرها یا خوابند، یا توی گوشی یا آخرین نمودهایی از بیداری قبل از خوابشان را دارد ارسال میکنند.
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رانندهی دوم که جوان است و پر حوصله، شباهت عجیبی دارد به کمدین آمریکایی. مدام چشمم توی آینه به اوست.
تا برسیم دو و نیم شد. البته خواب بی خواب! پسرها تا ساعت چهار و نیم به نتیجه نرسیدند که شب برای خوابیدن خلق شده. تا بخوابند هم صدای بلندگو بلند شد.
بچهها را بالاخره بیدار کردیم. نمازخانه اردوگاه شهید عاصی زاده اما یک تفاوت کرده با چهل پنجاه روز پیش. یک شهید گمنام آمده آنجا و شده ساکن نمازخانهی اردوگاه.
سفره بعد از نماز صبح پهن شد. به یکی از پسرها که نشسته روبروم و چشمهاش دارد راه میرود میگویم «تا حالا توی عمرت صبح نماز جماعت خوندی، بعدش کره مربا با نون لواش بخوری؟!»
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
تا برسیم دو و نیم شد. البته خواب بی خواب! پسرها تا ساعت چهار و نیم به نتیجه نرسیدند که شب برای خوابی
راویِ یکِ دهلاویه از همرزمان شهید مصطفی چمران است و خداخواسته هر بار آمدیم به بِ بسماللهِ روایتش رسیدهایم.
هر بار هم از نمره صفر دکتر میگوید و نمرهی بیستویکی که آورد!
همرزم مصطفی از همسر آمریکایی دکتر و جدا شدنش از او میگوید و ماجرای ورود این نخبهی دانشگاهی به جنگ را برای نشستهها و ایستادهها تعریف میکند...
دهلاویه امروز خیلی شلوغ میزند و از مشهد و تایباد و چند جای دیگر آدم آمده اینجا...
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
راویِ یکِ دهلاویه از همرزمان شهید مصطفی چمران است و خداخواسته هر بار آمدیم به بِ بسماللهِ روایتش ر
هویزهی شهید علمالهدی شلوغ است. از سربازان آموزشی نیروی انتظامی تا دانشآموزان مدارس مختلف کشور. و دقیقاً لحظه اقامهی نماز پا میگذاریم توی یادمان.
وسط ردیف ردیفِ نگاه شهدا قامت میبندیم به نماز. ظهر را شکستهبسته خواندیم. یک راویِ روایتگرِ روی دور آرام که رفت پشت تریبون، فهمیدم حالا حالاها عصر را نمیخوانند. تغییر موضع دادم و رفتم جماعت دومی که مال بچههای خودی بود. که آن هم متوقفِ روایتِ حاج آقا کهنه سرباز بود!
بعد از روایت و اقامهی عصر رفتیم وسط دشتِ شهدا برای احوالپرسی و فاتحهخوانی. و هیچ کجا مثل هویزه سراغِ شهدای خاص را نمیگیرند!
«اقا کدام شهید حاجت ازدواج میداد؟!»
«کدام بوده که براش جُک گفتن حاجت داده؟!»
«کدام...؟!»
«کدام...؟!»
و همینطور هر کسی دنبال گمشدهای میگردد که حاجتش را بگیرد!
سربازی چهرهفانتزی میآید سراغم که «شهید حاتمی کجا خاکه؟!» با اشاره بهش نشان میدهم که دقیقاً وسط خانمهاست! آن قدرها آمادگی ندارد به واسطهی شهید قاتی نسوان شود. دارد مِنمِن میکند که عکس قبر شهید حاتمی را نشانش میدهم و همان روی تصویر نگاه میکند و تمرکزی میکند و میگوید «همین بسه! از همین جا میرسه بهش...!» و میرود که به کاروان سربازهای جوان بپیوندد...
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
همان اول نرسیده به موزهی موشکی «کلاهکج» گیر داد به مسلحین؛ گفت غلاف کنند کلاشینکفها را که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست! و کلاهکج نگهبان ورودی موزهی موشکی بود که مدام با یکی آن طرف خط هماهنگ میکرد.
پایمان که رسید به قسمت موشکی ماجرا، تنفس عمیق سینهمان را داد جلو و یک غرور محسوسی ریخت تو وجودمان. البته قبلش با پهپادها و ماهوارههای ایرانی ثریا رفته و چیزمیزهای دیگر روبرو شدیم اما هر چه زده بودیم با دیدن موشکها پرید...
کمی با موشکهای ایرانی عکسبازی کردیم. و بچههای موشکندیده شروع کردند توی سوراخسمبههای تجهیزات موشکی در و تو کردن و چند تایی رفتند روی پلههای بدنه و رفتند موشکنوردی! درجهدارِ هوافضای سپاه اعصابش ریخته بود به هم و مدام تذکر میداد بیایند پایین. بچهها انگار نه انگار. درجهدار دست به دامنِ چند نفر متغیرالباس مثل من شد که اینها مال کدامتان هستند؟! و یادتان هست درباره ماجرای دستشویی و اردوی قبلی چه کردیم؟! زدیم به گردننگیری! و اینجاها فقط گردننگیری علاج واقعه است!
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
همان اول نرسیده به موزهی موشکی «کلاهکج» گیر داد به مسلحین؛ گفت غلاف کنند کلاشینکفها را که این تو
عبدالله شوخی شوخی گفت «ارده بخریم ببریم اردکان!» و رفت سمت فروشنده.
و فروشنده انگار فروشندگی را یاد اصغر فرهادی داده باشد! عبدالله را رها نمیکند و من فرار کردم که مجبور به خریدن ارده نشوم ببرم شهر تولید کننده ارده و حلوا ارده:)
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
عبدالله شوخی شوخی گفت «ارده بخریم ببریم اردکان!» و رفت سمت فروشنده. و فروشنده انگار فروشندگی را یاد
با بچهها میرویم سر خاکریز عکس بگیریم؛ و ذوالفقاریه خوراک عکسهای جنگیمنگی است. یک آدم عینکدودی چهل و خوردهای ساله ایستاده بالای نفربرِ پوکیده که موبایل را میدهیم عکس بگیرد ازمان. عکس را میگیرد و میآید پایین و میایستد به حرف زدن.
گروه ارکستر دارد و توی عروسیها میرقصد! میگوید «اینجا که اومدم چقدر گریه کردم!» و میگوید «داییام طلائیه شهید شده» و میپرسد «شما اینجا بودید؟!» و نمیفهمم منظورش این است که اینجا جنگیدهام یا نه؟! و وقتی حالیام میشود توضیح میدهم که سن و سالی ندارم و این مو و ریش را توی آسیاب سفید کردهام...!
میپرسم «رفتی طلائیه؟!» و میگوید «بار اوله اومدم و فردا قراره بریم اونجا!» آرزو دارد برسد به طلائیه و خاک آنجا را ببوسد؛ خاک مقدسی که داییاش آنجا آسمانی شده...
و آقای رقاصِ صاحب گروه ارکستر شروع میکند به نصیحت بچهها که قدر بدانیم و این حرفهایی که آدمهای حزباللهی میگویند!
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#ده هر کسی نشست سر سفره اولین سوالش این بود که «چطوری درِ اینو باز کردین؟!» و بقیه هم طبق یک بازخور
الویهی این بار همراه شد با چهکنم چهکنمِ سیصد و حدود پنجاه شصت نفر آدم گشنه «چهطور باز میشه؟!»
و من چشمم دنبال خلاقترین در بازکنهای سفرههاست. چشمم حاجآقا سید را میگیرد که یه تکه سیم مفتول را برداشته و دارد کار بچههای گشنه را راه میاندازد.
تدارکات اما همهی کاسهکوزههام را به هم میریزد و یک بسته چاقو پلاستیکی میگذارد کف دستم! و این یعنی «کور خوندی! فکر همهجاش را کردیم!»
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اردوی راهیان نور دانشآموزان پسر هم تمام شد، با همهی لحظههای ثبت شده یا نشدهاش، با همهی روایتشدههاش و نشدههاش!
از آخرین صحنهی آن در اختتامیه با مراسم چهلم شهید گمنام نمازخانه اردوگاه شهید عاصیزاده و سینهزنی بچهها، تا بیهوشیِ صبح بیرون رفتن از اردوگاه؛ از چیدنِ نارنجهای رستوران قائمیه تا رسیدنِ به مصلی و اتفاقات و گفتگوهای داخل اتوبوس...
امیدوارم برای بچهها، حال و هوای راهیان نور مخصوصا شلمچهاش بماند... تا همیشه...
من اما اندازهی چهل روز خستهام و چقدر که نیاز دارم بخوابم :)
#روایت_راوی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اینجا رو ببینید 👇
هشتکِ روایتهای مختلفِ الفکاف برای دسترسی آسان؛
#مشهدالرضا
#روایت_سفر
#بر_فرش_حرم
#روایت_گمنامی
#روایت_راوی
#روایت_حسین
#کتاب_بخونید
#خانهی_هدایت
#روایت_رأی
#غلامحسین
#روایت_جهادی
#تلاوت
#روایت_جنگ
#دربارهی_عشق
بعد از لمس هشتکها، جهتنما را بزنید تا برسید به اولین روایتِ هر کدام از هشتکها...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT