ساعت یازده! مجید تماس گرفت و من نفسم حبس شد توی سینه! و تماس گرفتن مجید برای اهل معنا یک پیام خاص دارد!
«میای بریم» را که میپرسد جواب میدهم «بریم.» خستهام این روزها و این سفر یکی دو روزه به سمت غرب شاید راه فرار باشد. یک راه فرارِ تضمین شده برای آرامتر شدن!
از ساعت یازده تا یکوبیست کارهام را توی شرکت جمعوجور میکنم و خداحافظ بلند. راننده تاکسی از آن آدمهایِ «نمیتونم ساکت بمونمِ» توی دلبرویی هست که اخلاقشان را دوست دارم. من هم اصولاً با سکوتِ این وقتها حال نمیکنم. گرم میگیرم و میگویم راهی یک سفرم.
خداحافظی میکنم از آقای راننده. همهاش ربع ساعت وقت دارم تا ساعت دو ظهر. حمام میروم، ناهار میخورم، لباسم را خودم و خانمم مشترک اتو میکنیم و دکمههای لباسم را توی کوچه میبندم و مینشینم توی ماشین مجید...
و من راهی یک سفرم! شما با من همراه میشوید؟!
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
۱۰ بهمن
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
ساعت یازده! مجید تماس گرفت و من نفسم حبس شد توی سینه! و تماس گرفتن مجید برای اهل معنا یک پیام خاص دا
ماشین نو است! و شیرینی نو بودنش رکاب دادن است برای یک سفر. مجتبی آشناتر است از بین ما به دندهاتومات. راه که افتاد تازه فهمیدیم چند تا گواهینامه دارد اعم از بینالمللی...
و جاده شلوغ است یک جوراهایی. داریم میرویم دم راه خود صاحب ماشین را هم سوار کنیم! ماشینش را از خانهاش برداشتیم. و خودش سر کار است...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
۱۰ بهمن
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
ماشین نو است! و شیرینی نو بودنش رکاب دادن است برای یک سفر. مجتبی آشناتر است از بین ما به دندهاتومات
مجید میخندد ولی من بدون برنامهی نقشهخوان حال نمیکنم با رانندگی! نه اینکه فقط حال نکنم؛ چشم آستیگماتْ شب توی جاده به درد خوابیدن میخورد تا رانندگی! و میدانید که؟! بحث جانِ پنج نفر آدم است دیگر!
تا نزدیک صبح با آریزو پنج راندم. خدایی با رانندگیِ پراید تومانی سنار تفاوت دارد. هر چند مجتبی نقد جدی دارد به محصول چینی...
صفحهی نقشهخوانِ گوشیام را انداختم روی صفحه نمایش ماشین و یکچشم به صفحه و یکچشم به روبرو چند ساعتی رانندگی کردم به سمت غرب...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
۱۱ بهمن
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
مجید میخندد ولی من بدون برنامهی نقشهخوان حال نمیکنم با رانندگی! نه اینکه فقط حال نکنم؛ چشم آستیگ
رسیدیم غرب اما خورشید دارد از شرق تازه بیرون میآید...
یک صحنه باشکوه و دوستداشتنی
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
۱۱ بهمن
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رسیدیم غرب اما خورشید دارد از شرق تازه بیرون میآید... یک صحنه باشکوه و دوستداشتنی #روایت_سفر
و اتوبوس اتوبوس آدم دارد پیاده میشود اینجا. به مجید میگویم بجنبد و او بی خیال است!
میگویم «هر اتوبوسی که رد میشود یعنی چهل نفر جلوتر از ما توی صف مهر کردن گذرنامه...!»
و به هر حال میرسیم. توی صف بچهکوچولوها دارند با دمشان گردو میشکنند و من میدانم نظر کردههای امام حسین هستند. و مرز مهران شلوغ است، خیلی.
آن سرزمین اینترنت داشته باشم، روایت میکنم...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
۱۱ بهمن