اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
«عباس نورمحمدی» سر صبحی حسابی روی اعصاب جمعیت زائر بود. داشت با رفقای مرزدارش شوخی و بگو بخند میکرد و جمعیت لاجرم پشت درهای بسته منتظر رسیدن نوبتش بود که رد شود از مرز.
هزار بار به بهانه فرج امام زمان صلوات فرستاد جماعت که انتظارش توی صف تمام شود. و نهایتاً بعد از چند بار جدا کردن و نوبت ایستادن توی صفهای بررسی یا مهر کردن گذرنامه رد شدیم از خان هفتم و رفتیم عراق...
البته رد شدن از مرز داریم تا رد شدن از مرز! رد شدن از مرز عراق را با رد شدن از هیچ مرزی یکی نکنید! من همیشه این وقتها حس یک بچهی دور افتاده از خانه را دارم که یکی دارد انتظارم را میکشد. یکی که نشسته توی خانهاش و دارد میگوید «بیا اینجا ببینمت دوباره با خودت چه کردی پسر، بیا...!» و دارم میروم توی بغلش...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
به هر رانندهاتوبوسی رو زدیم گفت «محفوظ» و محفوظ یعنی برو دنبال سیارات دیگری برای رفتن به نجف، این یکی دربست رزرو شده!
مثل اربعین و شلوغیاش نیست که باید دست به شکارِ ماشینت خوب باشد، وگرنه سر و کارت میافتد به تریلیهای کانتینر دار! رانندههای عراقی ریختند سرمان که با آنها برویم. و ما اولویتمان اتوبوس است. که البته گیر نمیآید.
یکی هم گیر میآید البته؛ یک کارواندار ایرانی ما را از وسط رانندهها برای تکمیل اتوبوس خودش شکار میکند. رانندهها به گوشهی قبایشان بر میخورد و شاکی میشوند. حالا سر خواستن ما دعواست! راننده های تاکسی و ون آن ایرانی را سارق خطاب میکنند و ایرانی زیر بار نمیرود.
ما بالاخره وسط این دعوا نصیب یک جوانِ هیوندا سوار میشویم. میریزیم بالا و از وسط معرکهی گاراژ در میرویم. ساعت حدود نهونیمِ عراق. پنج نفریم و توی هم چپیده ایم برای رسیدن به نجف. صبحانه را از ایران آوردهایم از گشنگی نمیریم. توی ماشین و روی حالت فشردگی میخوریم. و راننده دارد با هیوندا روی دور سرعت صد و شصتهفتاد کیلومتر پرواز میکند تا نجفِ امیرالمومنین علیه السلام...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
یکی دو ساعتی با هیوندا نرفته بودیم که راننده زد کنار. رساند که بقیه مسیر با «أخو» بروید! یعنی با داداش ندار هستیم و شریکی مسافرکشی میکنیم.
منتقل شدیم توی یک اپیروس زرد قناری. کاظم همان اول کار مداحی عربیِ دوبسدوبسی را بلوتوث کرد رو پخش و سیگار وینستونش را کاهدود کرد توی اتاق ماشین. یک پایش را هم تا کرد زیر خودش و آن یکی را کوبید روی گاز! و ماشین روی آسفالت جادههای عراق بالاپایین میپرید، دود میکرد و مثل بوئینگِ تیکآف کرده برای پریدن، افسار کنده بود.
غریبه که نیستید، من این وقتها جلوی ماشین این مدل رانندههای عراقی زیاد به مرگ فکر میکنم. یک حالت انقطاع از همهچیز هم دست میدهد که به مدلهای مختلفِ جمعشدن از لا و لوی آهن پارههای ماشین فکر میکنم.
هر چند آرامش محسوسی هم دارم این وقتها. من ضرب گرفتهام روی صندلی راننده و روی پای خودم و راننده که عشق میکند با دوستداشتنم، صدا را بیشتر میکند و اپیروس رسماً حسینیه میشود...
بدره، نعمانیه، کوت، دیوانیه و چند شهر دیگر را رد میکنیم تا برسیم شهر پدری؛ نجف اشرف. چند تا ایست بازرسی را رد کردیم نمیدانم اما تجربه ثابت کرده هر وقت ارتش عراق ماشین را نگه داشت، ایرانی صحبت کن! خودش میشود عامل گیر دادن کمتر و زودتر رد شدن...
و توی مسیر باز هم چشمم دارد روشن میشود به عراق دوستداشتنیام. کشوری خاکوخلی و ساده که همهچیزش را دوست دارم؛ به خاطر امیرالمومنین، به خاطر سیدالشهداء، به خاطر ابوالفضل العباس و دیگر بزرگان خفته در این خاک مقدس...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
یکی دو ساعتی با هیوندا نرفته بودیم که راننده زد کنار. رساند که بقیه مسیر با «أخو» بروید! یعنی با داد
نمیدانم این مطلب را چه وقت میخوانید؟! اما من الان که مینویسمش سه متری ضریح بابای عزیزمان نشستهام توی نجف اشرف؛ و بعد از عالیهالمضامینی که به نیت همهی شما خواندم مینویسم...
ما نهایتش به دو ساعت نکشیده از نجف میرویم؛ میپرسید چه صرفی میکند؟! باور کنید اگر آمدن این راه طولانی ختم میشد به ده دقیقه آمدن توی این حرم، باز هم میآمدم...
خانهی پدری اصلأ یکی از باغهای بهشت است. اینجا بوی عطر خاصی میآید و صدای جمعیت لحظهای قطع نمیشود. یک زائر پاکستانی دارد برای بابا شعر میخواند و صلواتگیرها به احترامش ساکت شدهاند. یکی دو تا از شیخهای اهل سنت هم دارند دعا میکنند اینجا...
و من جای شما را خالی کردهام اینجا...
#روایت_سفر
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT