eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
532 دنبال‌کننده
625 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_یک چهارده ثانیه با مشّایه... عمود ۶۳۸ #روایت_حسین اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESH
این آقایی که توی این گرمایِ عرق‌ریزانْ جیب‌خشاب بسته، یک نیروی حشد‌الشعبی است. همان بسیج خودمان. توی ایران با فرمان امام خمینی تشکیل شد، توی عراق با فرمان و فتوای آیت‌الله سیستانی. اینها چهل تا گروه مختلفند. بیشترشان شیعه. مسیحی و سنی و ایزدی هم جزئش هستند. توی مشّایه زیاد نیروی حشد‌الشعبی دیده می‌شود. کارشان هم حفاظت از جاده‌ست و زائرهاش... بودن اینها و اصلأ تشکیل شدن حشد‌الشعبی هم از آن اتفاقاتِ روی اعصابِ آمریکا و غرب بود! اینطور بگویم که صدام دلیل‌های مختلفی داشت برای حمله به ایران! یکی‌ش ترس از بیدار شدن مردمی بود که می‌توانستند مثل مردم ایران که شاه را تاراندند، او را بتارانند! بنابرین با توجه به جمیعِ جهات و با سودای دست آوردنِ آقایی منطقه، آمد سراغ ما! توی خاطرات اسرای ایرانی هم زیاد آمده که گفته‌اند شکنجه می‌شدیم و به ما می‌گفتند «شما بودید که می‌خواستید انقلاب خودتان را صادر کنید؟!» حالا حدود سه دهه از جنگ گذشته. صدام و سودای آقایی منطقه زیر خاک رفته و بسیجِ اعتقادی توی عراق هم تشکیل شده... و این آقایی که می‌بینید، یکی از آن نیروهای حشد‌الشعبیِ روی اعصابِ دشمنان ماست. یادم می‌آید در زمان اوج جنگ با داعش که می‌رفتیم کربلا، اینها می‌آمدند جلوی حرم و رژه می‌رفتند و اعزام می‌شدند به مناطق جنگی. خدا زیادشان کند ان‌شاءالله... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_دو این آقایی که توی این گرمایِ عرق‌ریزانْ جیب‌خشاب بسته، یک نیروی حشد‌الشعبی است. همان بسیج
این پسرِ دو ایکس‌لارجی که زیر پای من اینطوری رفته زیر پتو، یکی از پسرهای خانواده‌ای ایرانی‌ست. الان آمدند. تا چشمم کار می‌کند چهار تا برادر هستند. شبیه هم اما در قطع و اندازه‌های مختلف. پدرشان تا بیاید سر و سامان‌شان بدهد و آن کوچکیِ جغله را یک جوری یک‌جا آرام کند، موهای من یکی سفید شد! جغله‌هه حتی همین الان هم دارد به دایی ابراهیم‌ش می‌گوید این جا و این‌طرف خوابم نمی‌برد. دایی هم می‌گوید «خب نبرد!» و بقیه می‌خندند... دایی ابراهیم اما تازه خیالش راحت شده. شلوار شش جیب تنگ‌ش را همین جا در آورد و تمبان‌کُردیِ فت‌و‌فراغش را روی شُرت مامان‌دوز پا کرد. داییِ جوانِ کُپلِ شوخِ خوش‌‌زبانی که الان مدام به دو سه جای موکب سر و گوش می‌کشد. معلوم است به غیر از سنگری که زیر پای من درست کرده‌اند، چند جای دیگر را هم به اشغال خودشان درآورده‌اند! پسرها مدام در رفت و آمدند و من حواسم هست که دو دقیقه‌ی دیگر جای خودم را هم نگرفته باشند. چون حس می‌کنم تعدادشان خیلی بیشتر از اینها باید باشد. بابا هم الان دارد سر به سر همان جغله‌ای می‌گذارد که تازه آرام شده؛ گوشش را می‌کشد، مداحی زمزمه می‌کند و با ضربآهنگ آن به جغله لگدهای دوستانه می‌زند! حالا یکی باید بیاید بابا را آرام کند و من چشمم دنبال دایی ابراهیمِ کپل است که کجا رفت :) پی‌نوشت ۱) و این از شیرینی‌های زیستِ جمعی با مردم ایران و دیگر نقطه‌های جهان است در مشّایه ۲) عجب آدم‌های جالبی توی ایران زندگی می‌کنند و نمی‌شناسیم! ۳) عجب زائرهایی دارد حسین...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_سه این پسرِ دو ایکس‌لارجی که زیر پای من اینطوری رفته زیر پتو، یکی از پسرهای خانواده‌ای ایرا
دو سه تا نوجوان عراقی دارند با دو سه تا از بچه‌های همان خانواده‌ی روایت قبلی گفتمان می‌کنند. چطوری؟! با پانتومیم و فارسی و عربی و انگلیسی و هر حرکتی که بتواند منظورشان را برساند... جالب نیست؟! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_چهار دو سه تا نوجوان عراقی دارند با دو سه تا از بچه‌های همان خانواده‌ی روایت قبلی گفتمان می
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازی‌اش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حال‌خوب‌کن... جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله» پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیه‌هایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیه‌ها را برای صاحب موکب‌ها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... می‌خوام بهش بدم» یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش به‌ش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشم‌های پیرمرد اشکی شد. این وقت‌ها همه‌ی زورم را می‌زنم زمخت و بی‌خیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیه‌ی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسر تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را می‌فهمیدم که دست پیرمرد درد می‌کند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود. تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یک‌سرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یک‌سرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش می‌کردند. خیال شیرینی برم‌داشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_پنج رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازی‌اش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خ
بعد از ده دوازده ساعت استراحتِ توی گرمای روز، زدیم به دل جاده. مشّایه راه نبود. شلوغ و رونق. هنوز راه زیادی نیامده به بچه‌ها گفتم اگر به خانه‌ای دعوت شدیم می‌رویم! حالا حکایت دعوت و خانه چیست، می‌نویسم. عراقی‌های نزدیک به مشّایه عادت دارند بیایند توی جاده و جاهای خاصی بایستند و زائرین را دعوت کنند به خانه‌شان. بعضی‌ها خوراکشان لبیک گفتن به اکثر دعوت‌هاست ولی خودم تمام این سال‌ها به هیچ خانه‌ای نرفته بودم. این بار راه نیفتاده و توی موقعیتی که نیازی هم به استراحت نداشتیم، به دعوت یکی از عراقی‌ها بله را گفتیم. دستمان را گرفت و ده بیست متری آورد توی خیابان فرعی و ریموت ماشین را زد. اسم ماشین مدل بالای دعوت‌کننده‌ی عراقی را نمی‌دانستم ولی نشستن توی ماشین و دور شدن از جاده، حال خوبی داشت. آدم را یاد شخصیت‌های مهمی می‌انداخت که راننده‌ی اختصاصی و بادیگارد دارند! و دعوت‌کننده‌ی عراقی، چهارنفری ما را از وسط نخلستان‌های خوشگل و خواستنی عراق رد کرد تا رسید به خانه‌ای وسط نخل‌های بلند بالا؛ با عزت و احترامی که آدم را خیالات برمی‌داشت که برای خودش کسی‌ست! ادامه دارد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دیدن چند تا آدم حسابی با آن جدّیت و منزلت و با آن ماشینی که ما را آوردند خانه، خجالت‌زده‌ام می‌کرد. سال‌های قبل از مهمان‌نوازی خانگیِ عراقی‌ها چیزهایی شنیده بودم اما این بار صرفاً برای نوشتن از عمق ماجرا آمده بودم. که ببینم و در موردش بنویسم... میزبانِ عراقی قبل از ما دو تا پیرمرد ایرانی آورده بود. داخل که شدیم سلام و علیک کردیم. یکی از ایرانی‌ها یک‌ْ رگه‌ی عراقی از طرف پدر داشت که «چلنگرِ» ما شد و حرفمان را ترجمه می‌کرد... میزبان عراقی خوشحال بود از تور کردن زائر ایرانی. می‌گفت اصلأ توی جاده دنبال زائر ایرانی می‌گردند. چایی عراقیِ خوش‌مزه‌ی صاحبخانه را خوردیم و منتظر ماندیم که طبق قراری که وقتِ سوار شدن با هم گذاشتیم، دوش بگیریم، شام بخوریم و ما را برگرداند به جاده برای ادامه پیاده‌روی... ادامه دارد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT