اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سیُ_شش تاول زدن پا اتفاقی عادیست توی مشّایه و دکتری کردن برای پیشگیری از این اتفاق و یا علاج بعد
👆 اینجا نوشته بودم از تاول زدن پاها...
یک عکس از پای یکی از زائرها
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_هفت قبول دارم که برای دیدنِ نقطهضعفهای مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که میخواهم از قطع
#شصتُ_هشت
اصرار داریم نمازمان جماعت باشد؛ منظورم تو مشّایهست. اصلأ حال نمیدهد آدم یله و تنها بایستد دولا راست شود، وسط میلیونها آدم! اصلأ به قولِ آن شخصیت فیلمِ مارمولک «فرشتگان به صورت آدم تف میکنند!»
هر سال یکی میشد امام جماعت و بقیه میایستادند پشت سرش؛ از شما چه پنهان که خودم هم امام جماعت همراهانم شدهام.
امسال خدا ساخته و شیخ علی همراهمان هست و نمازی بیجماعت نرفتهایم. البته مواکب هم نماز جماعت دارند. امشب پشت سر امام جماعت پیرمردی نماز خواندیم، دیشب پشت سر یکی جوانشان.
نماز جماعتهای جاده آدم را حالی به حالی میکند! بیدغدغه و بیتوجه به همهی مسخرهبازیهای دنیا، کنار جادهای که سیل آدم توش روان است، نمازت را بیتکلف میخوانی... خدا نصیبِ نیامدهها کند انشاءالله...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_هشت اصرار داریم نمازمان جماعت باشد؛ منظورم تو مشّایهست. اصلأ حال نمیدهد آدم یله و تنها بایس
#شصتُ_نه
خیاطِ جاده! البته جاده همه چیز توی خودش دارد. یک شهرِ کامل و جامع با همهی مشاغل و با آدمهایی که دارند در مسیر میروند!
مثال همان دنیاست، فقط با دور تندش! دارد میگوید که اتفاقاً زندگی دنیای ما هم همین است. همهی ما در جاده دنیا از تولد به مرگ میرویم با همین سرعت. فقط باید باورش کنیم...
خیاط جاده را میگفتم؛ رفتم سراغش. مشتریش را راه انداخته بود که رسیدم روبروش. گفتم «حاجی لبخند بزن ازت عکس بگیرم!» و ناصر تیکه میاندازد: «حاجی فابریک خندون هست!»
خیاط جاده راستی راستی فابریک خندان است! یعنی اگر التماس میکردم لبخند نزند هم میزد. و لبخند و محبت از خلقیات جادهست. لبخندش تقدیم به شما...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_نه خیاطِ جاده! البته جاده همه چیز توی خودش دارد. یک شهرِ کامل و جامع با همهی مشاغل و با آدم
#هفتاد
ماساژ دادن را یادم هست که در یکی از روایتهای قبلی نوشتهام. مسعود با پا روی کتف و کمر و کولِ داوود کار میکرد که عکسش را برای این روایت گرفتم.
ماساژ دادن جزء جداییناپذیر جادهست. هر جایی توی مسیر هم به چشم میخورد که رسمی یا غیررسمی دارند یکی یا چند نفر را به شیوههای مختلف ماساژ میدهند.
یا با پا و خیلی سر ساده، یا با مشت و دست و پا و کمی حرفهایتر و یا با دستگاههای ماساژور که ماساژ دهنده را هم خسته نکند...
به هر حال همه مثل من به ماساژ حساسیت ندارند، گاهی نیاز هم دارند. البته گاهی باید حواس ماساژ دهنده هم جمع باشد! مثل مسعود! چون داوود وصلهپینهای و توی پاش پلاتین است. هر فشار کوچکی هم صداش را در میآورد که «آخ... پلاتینم!»
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_یک چهارده ثانیه با مشّایه... عمود ۶۳۸ #روایت_حسین اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESH
#هفتادُ_دو
این آقایی که توی این گرمایِ عرقریزانْ جیبخشاب بسته، یک نیروی حشدالشعبی است. همان بسیج خودمان. توی ایران با فرمان امام خمینی تشکیل شد، توی عراق با فرمان و فتوای آیتالله سیستانی.
اینها چهل تا گروه مختلفند. بیشترشان شیعه. مسیحی و سنی و ایزدی هم جزئش هستند.
توی مشّایه زیاد نیروی حشدالشعبی دیده میشود. کارشان هم حفاظت از جادهست و زائرهاش...
بودن اینها و اصلأ تشکیل شدن حشدالشعبی هم از آن اتفاقاتِ روی اعصابِ آمریکا و غرب بود! اینطور بگویم که صدام دلیلهای مختلفی داشت برای حمله به ایران! یکیش ترس از بیدار شدن مردمی بود که میتوانستند مثل مردم ایران که شاه را تاراندند، او را بتارانند!
بنابرین با توجه به جمیعِ جهات و با سودای دست آوردنِ آقایی منطقه، آمد سراغ ما! توی خاطرات اسرای ایرانی هم زیاد آمده که گفتهاند شکنجه میشدیم و به ما میگفتند «شما بودید که میخواستید انقلاب خودتان را صادر کنید؟!»
حالا حدود سه دهه از جنگ گذشته. صدام و سودای آقایی منطقه زیر خاک رفته و بسیجِ اعتقادی توی عراق هم تشکیل شده...
و این آقایی که میبینید، یکی از آن نیروهای حشدالشعبیِ روی اعصابِ دشمنان ماست. یادم میآید در زمان اوج جنگ با داعش که میرفتیم کربلا، اینها میآمدند جلوی حرم و رژه میرفتند و اعزام میشدند به مناطق جنگی. خدا زیادشان کند انشاءالله...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_دو این آقایی که توی این گرمایِ عرقریزانْ جیبخشاب بسته، یک نیروی حشدالشعبی است. همان بسیج
#هفتادُ_سه
این پسرِ دو ایکسلارجی که زیر پای من اینطوری رفته زیر پتو، یکی از پسرهای خانوادهای ایرانیست. الان آمدند. تا چشمم کار میکند چهار تا برادر هستند. شبیه هم اما در قطع و اندازههای مختلف.
پدرشان تا بیاید سر و سامانشان بدهد و آن کوچکیِ جغله را یک جوری یکجا آرام کند، موهای من یکی سفید شد! جغلههه حتی همین الان هم دارد به دایی ابراهیمش میگوید این جا و اینطرف خوابم نمیبرد. دایی هم میگوید «خب نبرد!» و بقیه میخندند...
دایی ابراهیم اما تازه خیالش راحت شده. شلوار شش جیب تنگش را همین جا در آورد و تمبانکُردیِ فتوفراغش را روی شُرت ماماندوز پا کرد. داییِ جوانِ کُپلِ شوخِ خوشزبانی که الان مدام به دو سه جای موکب سر و گوش میکشد. معلوم است به غیر از سنگری که زیر پای من درست کردهاند، چند جای دیگر را هم به اشغال خودشان درآوردهاند!
پسرها مدام در رفت و آمدند و من حواسم هست که دو دقیقهی دیگر جای خودم را هم نگرفته باشند. چون حس میکنم تعدادشان خیلی بیشتر از اینها باید باشد.
بابا هم الان دارد سر به سر همان جغلهای میگذارد که تازه آرام شده؛ گوشش را میکشد، مداحی زمزمه میکند و با ضربآهنگ آن به جغله لگدهای دوستانه میزند! حالا یکی باید بیاید بابا را آرام کند و من چشمم دنبال دایی ابراهیمِ کپل است که کجا رفت :)
پینوشت
۱) و این از شیرینیهای زیستِ جمعی با مردم ایران و دیگر نقطههای جهان است در مشّایه
۲) عجب آدمهای جالبی توی ایران زندگی میکنند و نمیشناسیم!
۳) عجب زائرهایی دارد حسین...!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_سه این پسرِ دو ایکسلارجی که زیر پای من اینطوری رفته زیر پتو، یکی از پسرهای خانوادهای ایرا
#هفتادُ_چهار
دو سه تا نوجوان عراقی دارند با دو سه تا از بچههای همان خانوادهی روایت قبلی گفتمان میکنند. چطوری؟! با پانتومیم و فارسی و عربی و انگلیسی و هر حرکتی که بتواند منظورشان را برساند...
جالب نیست؟!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_چهار دو سه تا نوجوان عراقی دارند با دو سه تا از بچههای همان خانوادهی روایت قبلی گفتمان می
#هفتادُ_پنج
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازیاش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حالخوبکن...
جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله»
پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیههایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیهها را برای صاحب موکبها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... میخوام بهش بدم»
یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش بهش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشمهای پیرمرد اشکی شد. این وقتها همهی زورم را میزنم زمخت و بیخیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیهی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسر تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را میفهمیدم که دست پیرمرد درد میکند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود.
تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یکسرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یکسرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش میکردند.
خیال شیرینی برمداشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_پنج رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازیاش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خ
#هفتادُ_ششِ_یک
بعد از ده دوازده ساعت استراحتِ توی گرمای روز، زدیم به دل جاده. مشّایه راه نبود. شلوغ و رونق.
هنوز راه زیادی نیامده به بچهها گفتم اگر به خانهای دعوت شدیم میرویم! حالا حکایت دعوت و خانه چیست، مینویسم.
عراقیهای نزدیک به مشّایه عادت دارند بیایند توی جاده و جاهای خاصی بایستند و زائرین را دعوت کنند به خانهشان. بعضیها خوراکشان لبیک گفتن به اکثر دعوتهاست ولی خودم تمام این سالها به هیچ خانهای نرفته بودم.
این بار راه نیفتاده و توی موقعیتی که نیازی هم به استراحت نداشتیم، به دعوت یکی از عراقیها بله را گفتیم. دستمان را گرفت و ده بیست متری آورد توی خیابان فرعی و ریموت ماشین را زد.
اسم ماشین مدل بالای دعوتکنندهی عراقی را نمیدانستم ولی نشستن توی ماشین و دور شدن از جاده، حال خوبی داشت. آدم را یاد شخصیتهای مهمی میانداخت که رانندهی اختصاصی و بادیگارد دارند!
و دعوتکنندهی عراقی، چهارنفری ما را از وسط نخلستانهای خوشگل و خواستنی عراق رد کرد تا رسید به خانهای وسط نخلهای بلند بالا؛ با عزت و احترامی که آدم را خیالات برمیداشت که برای خودش کسیست!
ادامه دارد...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_ششِ_دو
دیدن چند تا آدم حسابی با آن جدّیت و منزلت و با آن ماشینی که ما را آوردند خانه، خجالتزدهام میکرد.
سالهای قبل از مهماننوازی خانگیِ عراقیها چیزهایی شنیده بودم اما این بار صرفاً برای نوشتن از عمق ماجرا آمده بودم. که ببینم و در موردش بنویسم...
میزبانِ عراقی قبل از ما دو تا پیرمرد ایرانی آورده بود. داخل که شدیم سلام و علیک کردیم. یکی از ایرانیها یکْ رگهی عراقی از طرف پدر داشت که «چلنگرِ» ما شد و حرفمان را ترجمه میکرد...
میزبان عراقی خوشحال بود از تور کردن زائر ایرانی. میگفت اصلأ توی جاده دنبال زائر ایرانی میگردند. چایی عراقیِ خوشمزهی صاحبخانه را خوردیم و منتظر ماندیم که طبق قراری که وقتِ سوار شدن با هم گذاشتیم، دوش بگیریم، شام بخوریم و ما را برگرداند به جاده برای ادامه پیادهروی...
ادامه دارد...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_ششِ_سه قسمتِ عرقریزان ماجرای مهمان شدن در منزل عراقیها، وقت سفره چیدن است. ایضاً دست به س
#هفتادُ_ششِ_چهار
دستمان که به جمعکردنِ ظرفهای سفره رفت تذکر گرفتیم! خواستند برویم و در قسمت دیگری از اتاق بنشینیم. طبیعتاً همین کار را کردیم.
و جمعیتی از پسرهای خانواده پشت سرمان ریختند داخل اتاق. اول فکر کردم آمدهاند سریع طومار سفره را در هم بپیچند و والسلام. اشتباه میکردم! نشستند دور سفره. و عربطور و بدون قاشق، سه انگشتی افتادند به جان باقیمانده غذاها! و مای حیرتزده در طرف دیگر اتاق داشتیم با چاییِ عراقی پذیرایی میشدیم...
تازه دو ریالیم افتاد البته. باقیماندهی غذای زائر متبرک است! و بچهها برای تبرکیْ باقیمانده غذای زائر را میخورند. همان مرغِ پختهی نصفهنیمه و خورشتِ قاشقخورده و سالاد و میوه و نانِ دستخورده!
غذاهای باقیمانده تهش در آمد! سفرهی خالی را بچهها جمع کردند و مای خجالتکشیده توی فکر فرار بودیم! حرف حمام را نزده بودم که زودتر در میرفتیم.
آمار حمام را گرفتم و رفتم دوشِ مشتی گرفتم و زود بیرون زدم. زائر اهوازیعراقی ترجمه کرد که باید به رفیقهامان برسیم و ما بالاخره بیرون آمدیم. هر چند سه تا چفیهی متبرک حرم امام رضا علیه السلام هم به رسم تشکر تقدیم کردیم که خیلی پسندشان شد...
همان ماشین مدل بالا که راننده توی آن منتظرمان بود را سوار شدیم و برگشتیم همان نقطهای که سوار شده بودیم؛ و البته مدل ماشین را هم پرسیدم؛ یک شورلت آمریکاییِ مدل بالا...!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT