eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
539 دنبال‌کننده
611 عکس
186 ویدیو
2 فایل
یادداشت‌های احمد کریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سید ابراهیم رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
راننده اینجا ترمز زد. از خنکای ماشین رفتیم بیرونِ گرما و آفتاب. وضو گرفتیم و توی موکب شلوغ، جماعت خودمان را با شیخ علی راه انداختیم. طبق مدل پذیرایی عراقی‌ها، هیچ نمازی بدون دنباله‌ی ناهار و شام نمی‌شود و جایتان خالی پلو خورشتی خوردیم که اسمش را نمی‌دانم ولی خوشمزگی‌ش حالم را خوب کرد... و موکب را بی‌منت ساخته‌اند برای زائر. اینجا یک بسته‌ی کامل از خدماتی که راه‌ت بیندازد دارد و فقط مال زمان اربعین است. بقیه‌ی زمان سال اینجا بیابان است و بیابان و بلااستفاده... جالب‌تر اینکه تشکر می‌کنند که محل گذاشتی و موکب‌شان را در کسوت و جایگاه زائر منور کردی و از غذاشان خوردی و جلوی باد کولرشان استراحت کردی... یاللعجب اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_هفت راننده اینجا ترمز زد. از خنکای ماشین رفتیم بیرونِ گرما و آفتاب. وضو گرفتیم و توی موکب شلو
توی خانه وقتی تشنه شدی باید بروی پابوسی یخچال؛ خیلی دنبال تغییر باشی و مثل من بخواهید آب متعادل‌تری بخورید می‌روید سراغ کوزه... توی عراق فرق دارد! زمان اربعین البته. در مسیر و داخل ماشین فقط کافی‌ست همان‌جایی که نشسته‌اید دو کلمه بگویید: «مای البارد.» در اولین نقطه‌ای که راننده موکبِ حاضر آماده‌ای ببیند ترمز می‌کند. زحمت بکشید شیشه را باز کنید، آب سرد در همین بسته‌بندی‌های لیوانی سرازیر داخل ماشین می‌شود؛ و شما سیراب شده‌اید... در روایت‌های قبلی نوشته‌ام که آب این‌جا یک کالای مصرفیِ بشور بساب نیست! آب این‌جا دقیقاً ارزش خودش را دارد. هر چه به کربلا نزدیک‌تر بشوی هم ارزشش بالاتر می‌رود... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_هشت توی خانه وقتی تشنه شدی باید بروی پابوسی یخچال؛ خیلی دنبال تغییر باشی و مثل من بخواهید آب
دارد با حسرتی نگاه می‌کند به جمعیتِ در حال پیاده‌روی که دویست سیصد کیلومتری هنوز تا رسیدنِ به نجف راه دارند؛ جمعیتی که برعکس ما که پیاده‌روی را از نجف شروع می‌کنیم، از صدها کیلومتر دورتر شروع کرده‌اند. فکر کردم برای درگیر کردن احساسِ منِ بغل‌دستش این حرف‌ها را می‌زند: «خوش به حالشان» «چه سعادتی» و...؛ و می‌دانم که می‌خواهد من بفهمم، چون فارسی می‌گوید و اگر منظورش دوستانش بودند عربی می‌گفت! پس سرم را از کتاب در می‌آورم. می‌پرسم چند سال است می‌آیی پیاده‌روی. می‌گوید از سال پیش. دومین بار است. می‌گوید که همیشه توی اهواز موکب‌داری می‌کرده. فیلم‌هاش را توی گوشی نشانم می‌دهد که میوه ردیف کرده روی صندوق عقب ماشین و به زائر ها تعارف می‌کند... می‌دانم که فرصت پیاده‌روی را خرج مقامِ خدمتگزاری کرده و حالا نحوه‌ی خدمتگزاری سنگین‌وزن‌ترِ عراقی‌ها را دقیق‌تر دیده و چشمش به افق دورتری باز شده. همین را هم می‌گوید: «سال دیگر موکب می‌زنم با اسم مختار ثقفی...» و فلان می‌کنم و بهمان می‌شود. و باز چشمش می‌رود پی ماجرای جاده و موکب‌دارها... به نظرم اهوازیِ خوش‌روزی‌ای است و من هنوز ظرفیت حسرت خوردن به او را هم پیدا نکرده‌ام... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_نه دارد با حسرتی نگاه می‌کند به جمعیتِ در حال پیاده‌روی که دویست سیصد کیلومتری هنوز تا رسیدنِ
ما جمعه‌ها خانه پدری هستیم! همه‌ی دختر پسرها، داماد و عروس‌ها، نوه‌ها، کوچک و بزرگ‌مان! بچه‌ها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آماده‌اند بریزند آنجا و سینه‌کش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند... گاهی وقت‌ها که یکی‌مان به دلیلی آنجا نیستیم، دل‌مان آنجاست، بقیه حتی یادی می‌کنند ازش و جایش را خالی می‌کنند... خانه پدری، خانه‌ی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همه‌ی بچه‌هاش هست و دعاشان می‌کند و خاطرشان را می‌خواهد... اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جای‌تان خیلی خالی‌ست؛ آهای همه‌ی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجه‌ها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همه‌تان «عالیة‌المضامین» خواندم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاه ما جمعه‌ها خانه پدری هستیم! همه‌ی دختر پسرها، داماد و عروس‌ها، نوه‌ها، کوچک و بزرگ‌مان! بچه
اولِ وادی‌السلام، اول مشّایه است؛ برای ما که با نجف امیرالمومنین علیه السلام شروع می‌کنیم. توی محدوده‌ی حرم نه جای ایستادن است نه خوابیدن. مثل هر سال، همه‌ی توقف ما در حرم به دو ساعت هم نمی‌رسد. از فشار موج جمعیت، از حرم می‌رویم و پیاده‌روی را شروع می‌کنیم. همان اول‌های جاده هم می‌زنیم کنار برای استراحت. قبل از اینکه برویم توی این موکب چادری، پای علامه قاضی بودیم. شیخ علی اشاره کرد این دو سه نفر اطلاعات می‌خواهند درباره علامه و من چکیده‌ای از «کهکشان نیستی» را که خوانده بودم برایشان گفتم. جالب اینکه زن و مرد اطرافِ ما هم ایستادند به گوش کردن... حالا که دارم می‌نویسم از همین موکبِ داخل وادی‌السلام، فکر می‌کنم چه‌قدر اطلاعات مردم ما از مفاخر خودشان کم است واقعاً...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_یک اولِ وادی‌السلام، اول مشّایه است؛ برای ما که با نجف امیرالمومنین علیه السلام شروع می‌کنی
جاده پر است از آدم‌هایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یک‌جایی از مغزم با خودم تکرار می‌کنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_دو جاده پر است از آدم‌هایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یک‌جایی از مغزم با خودم تکرا
هر سال یک پوستر جدا طراحی می‌کنیم برای پشتِ کوله‌هامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی می‌گیریم. امسال دورْ دورِ طوفان‌الاقصیٰ‌ست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جمله‌ی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد» دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچه‌ها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمی‌رسند؛ و وسط راه یکی‌یکی‌شان را ازتان می‌گیرند. همان بِ بسم‌الله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغ‌مان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سه‌تایش را دادم «دسته‌ی مادربزرگ‌ها» چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «ان‌شاءالله... به حق‌الحسین» الحمدلله کوله‌ای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم! ما جزئی ناچیز از جاده‌ایم. اگر فرصت می‌شد و امکان داشت عکس همه‌ی پشت‌کوله‌ای‌های جاده را می‌گرفتم و می‌گذاشتم ببینید! اینطوری بگویم که دنیای پشت‌نویسیِ ماشین‌بازها و تریلی‌سوارها و نیسان‌آبی‌ها، جلوی پشت‌کوله‌ای‌های مشّایه بچه‌بازی‌ست! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_سه هر سال یک پوستر جدا طراحی می‌کنیم برای پشتِ کوله‌هامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی می‌گی
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دهه‌ی شصت تا دهه‌ی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده! کار به سربازِ دهه‌ی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دهه‌ی نود به بعد همینی‌ست که دارید توی عکس می‌بینید... پوزه‌ی داعش را خاک‌مال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین می‌کند و وقت بیکاری‌ش را با پذیرایی از زائران پر می‌کند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_چهار تعریفِ «سربازِ عراقی» از دهه‌ی شصت تا دهه‌ی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده! کار ب
از این زرنگ‌بازی‌ها توی ایران در نمی‌آورد! حالا که سیم‌کارت عراقی گذاشتم و تنظیماتش روی عراق بسته شده، مدام پیامِ دمای هوا می‌دهد! منظورم گوشی‌م هست. دو سه باری که پیامِ دمای نجف را داد و نوشت؛ «۴۸» لج‌م گرفت! انگار هی بخواهد به رُخَم بکشد که عن‌قریب جزغاله‌ای! کج کردم سمت موکبِ کوچولوی این آقای جوان و پدرش. نجفی بودند. ایران را می‌شناخت که از شهر و استان‌م پرسید. چاییِ سیاهِ عراقی را که می‌داد دستم ازش عکس گرفتم... انصافاً چاییِ سیدِ جوانِ عراقی شور انداخت توی سمپاتیک پاراسمپاتیکِ وجودم... ان‌شاءالله نصیب‌تون بشه. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_پنج از این زرنگ‌بازی‌ها توی ایران در نمی‌آورد! حالا که سیم‌کارت عراقی گذاشتم و تنظیماتش روی
یک فن بزرگ گذاشته‌اند توی جاده که همراه باد، آب هم می‌پاشد. خودم رفته‌م جلویش و واقعاً حالی به حالی شدم! دمای هوا ۴۸ درجه‌ست و جاده از زائرِ در حال پیاده‌روی خالی نشده. الان که دارم می‌نویسم زیر سایه‌بانِ موکبی مشرف بر جاده و روبرویِ یک کلولر آبی اختصاصی نشسته‌ام و دست به گوشی‌ام... دخترکی ایستاده کنار خنک‌کننده‌ی بزرگ و نه جلوی‌ش و زائرین را دعوت می‌کند به ایستادن جلوی آن و خنک شدن... جالب اینکه اگر او هم نگوید، هیچ زائری این فرصت طلایی را برای خنک شدن از دست نمی‌دهد و اصلأ نیازی هم به گفتن او نیست. اما شرط ادب کردن و احترام گذاشتن به مهمانان سیدالشهداء این است که یکی بایستد و محترمانه آنها را برای خنک شدن فرا بخواند... هوا گرم نیست، یک‌پارچه آتش است! و دارد گرمی‌اش را با همه توان به رخ می‌کشد؛ ولی جاده را نتوانسته از آدم خالی کند! و جمعیت دارد می‌رود سمت کربلا... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_شش یک فن بزرگ گذاشته‌اند توی جاده که همراه باد، آب هم می‌پاشد. خودم رفته‌م جلویش و واقعاً ح
دارم به بعضی می‌خندم! آنهایی که دلیل نیامدن‌شان گرمی هوا بود... و دارم توی گرمای ۴۸ درجه چایی داغِ عراقی می‌زنم به بدن و جمعیتِ زائر را سِیر می‌کنم که آفتاب را از رو برده‌اند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_هفت دارم به بعضی می‌خندم! آنهایی که دلیل نیامدن‌شان گرمی هوا بود... و دارم توی گرمای ۴۸ در
اینکه چرا آدم‌ها بعد از یک بار آمدن به مشّایه اینجا را رها نمی‌کنند و می‌شوند مشتری هر ساله، دلایل زیادی دارد؛ و من خیلی از این دلایل را نه می‌دانم نه می‌فهمم! اما «محبت» شاید یکی از مهم‌ترین‌هایش باشد. اینجا آدم «عاشق» زیاد می‌بینید که کارشان توی دایره عقل هیچ تعریفی ندارد. اینجا «فدایی» زیاد می‌بینید! اینجا با «لبخند» زیاد مواجه می‌شوید. اینجا جوری به آدم «لطف» می‌کنند که انتظارش را نداری... من «لبخند» مشّایه را هیچ کجای دیگری نه دیده‌ام و نه تجربه کرده‌ام. مثل همین پدر و پسرِ موکب‌دار که هیچ جای دیگری تکرار نمی‌شوند... و به قول بزرگان اگر می‌خواهید نمونه‌ای از جامعه‌ی امام زمانی را ببینید، بیایید مشّایه را سِیر کنید... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_هشت اینکه چرا آدم‌ها بعد از یک بار آمدن به مشّایه اینجا را رها نمی‌کنند و می‌شوند مشتری هر
ذرات و کائنات همه مرده یا خموش در احتجاج بود زنی یک علم به دوش قلب جهان به عمق زمین غرق جنب و جوش آتشفشان قهر خداوند در خروش هوهوی ذوالفقار علی می‌رسد به گوش در هیبتی ز حیدر کرار زینب است خورشید روی قله‌ی نی آشکار شد کوچکترین ستاره سر شیرخوار شد ناموس حق به ناقه‌ی عریان سوار شد هشتاد و چهار خسته به هم، هم قطار شد زیباترین ستاره‌ی دنباله‌دار شد در این مسیر نور جلودار، زینب است اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصت چهارده ثانیه با مشّایه... عمود ۱۳۰ #روایت_حسین اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
یک نوشمک‌های تو دل برویی دارند این عراقی‌ها که از بچه‌هایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میان‌سالِ ریش و مو سفیدْ توی صف‌ش می‌ایستند! بسته‌بندیِ لواشک‌طوری دارد البته که با مدل‌های پیچ‌پیچیِ ایرانی فرق دارد اما همان نوشمکِ خودمان است در لباسِ عراقی‌ش! موکب‌دارِ صد و نود تاییِ سبیلِ درشتیْ یکی‌ش را باز کرده بود ایستاده بود وسط جاده! نرسیده به او فکر کردم از همان بزرگسالانِ نوشمک‌خور است که مزه‌ی آن هوش و حواسش را از جایی که ایستاده پرت کرده، اما موکب‌داری بودْ ایستاده برای دعوت خلق‌الله به نوشمک‌خوری! من را که دید جلویم را گرفت؛ نیمه‌عربی نیمه‌فارسی پرسید که اسم این یارویِ توی دستم به فارسی چی هست؟! و من چند بار برایش هجی کردم «نوووش‌مممک!» از او که رد شدم شروع کرد بلند بلند دعوت کردن و گفتنِ «بفرما نوشمک... بفرما نوشمک!» و موکب‌دارهای عراقی چقدر شیرین همین کلماتِ نصفه‌نیمه‌ی فارسی را برای تور کردن زائر ایرانی استفاده می‌کنند... حالا اینی که توی دست من هست برایتان سوال و مسئله نباشد واقعاً! من توی ایران هم نوشمک‌خورِ به‌دردبخوری نیستم، چه برسد به عراق! تازه، چه کاری‌ست واقعاً؟! تا چایی عراقی و شربتِ لیمو عمانی هست، چه نیازی به نوشمک؟! همینی که دستم داده‌اند را هم افتادم دنبال پسرکی سه‌چهارساله و دادم دستش تا بخورد حالش را ببرد. دست گرفتنش هم صرفاً برای تبلیغ و معرفی این محصولِ اعجوبه بود که مشتری‌های بزرگسالِ زیادی دارد... پی‌نوشت همین الان که نشستم به نوشتن، پدری با پسر دو ساله‌اش دارند شریکی نوشمک می‌خورند:) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_یک یک نوشمک‌های تو دل برویی دارند این عراقی‌ها که از بچه‌هایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میا
رفته‌ایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکب‌های خلوت‌تری دارد. صد دویست متری از کنار اورژانس و چند ساختمان دیگر می‌گذریم تا چشم‌مان موکبی را بگیرد. از پیرمردی که بیرون ساختمانی نشسته می‌پرسم: «موکب؟!» و اشاره می‌کنم به پشت سرش. بله‌ی عراقی را می‌گوید: «اِی...» و من به بچه‌ها که دارند رد می‌شوند اشاره می‌کنم برگردند... سالن استراحت مردها شاید ده دوازده متری در بیست بیست‌و‌پنج باشد. با چهار تا کولرِ ایستاده‌ی یخچالی. پایم که می‌رسد توی موکب، یخیِ هوا می‌ریزد توی تنِ خیس عرق‌م و یک‌هو یخ در بهشت می‌شوم! و پیرمرد بی‌خیالِ زائرهایِ خوابِ لولیده زیر پتوها، چراغ را می‌زند که زائرهای تازهْ چشم‌و‌چارشان ببیند. همان دمِ اتاق می‌نشیند روی صندلی و نوه‌هاش را می‌فرستد پتو و تشک و متکا بیاورند... تا همه‌مان هم جاگیر نشدیم و سرمان به بالش نرسید، از آنجا بلند نشد. پیرمرد که چراغ را زد و رفت که راحت بخوابیم، دلم برایش تنگ شد... خوش به حال بچه‌هاش، خوش به حال نوه‌هاش، سایه‌اش بر سر زائرین حسین مستدام... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_دو رفته‌ایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکب‌های خلوت‌تری دارد. صد دویست متری از کنار او
سال‌های اولی که می‌آمدم مشّایه زیاد از این بره‌های ناقلا توی مسیر می‌دیدم. این‌ها که البته الان تعدادشان کمتر شده برای علت‌های خاصی توی جاده بودند. تعدادی برای رفتن این مسیر و برگشت برای تبرک گله بودند و تعدادی هم برای ذبح شدن و تأمین خوراک زائرین سیدالشهداء... حالا کمترند. چون آنهایی که ذبح می‌شوند رفته‌اند پشت‌و‌پسل‌ها و توی دید بسته نمی‌شوند. بی اختیار وقتی این موجوداتِ خوش‌روزی را می‌بینم یاد جریانِ توئیتری برخی از اسکل‌های غرب‌پرست می‌افتم. مضمون توئیت‌هاشان این بود که «ای کاش گوسفندی بودم توی سوییس اما توی ایران آدم نبودم!» مثلاً می‌خواستند اینطوری فلک‌زدگیِ ایرانی بودن و خوشبختیِ حتی چارپایان غربی اروپایی را به رخ بکشند! به هر حال این به ذهنم خطور می‌کند که آدمیزاد کاش به کمالِ دعا کردن برسد حداقل! یعنی اگر می‌خواست گوسفند هم باشد، یکی مثل این خوشگلِ توی عکس باشد که چهار‌پاش رسیده به مشّایه و نهایتش می‌شود خوراک زائرین سیدالشهداء؛ نه اینکه بخواهد توی سوییس چند روزی بچرد و بعد برود توی شکم یک یارویِ مشروب‌خور که آروغش بوی الکل گوسفندی بدهد! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_سه سال‌های اولی که می‌آمدم مشّایه زیاد از این بره‌های ناقلا توی مسیر می‌دیدم. این‌ها که البته
#شصتُ_چهار عکس شهید حسین را پشت کوله‌ی یکی می‌بینم! چند تا عکس می‌گیرم و صدا بلند می‌کنم که «چه ارتباطی با شهید انتظاریان داری؟!» و برمی‌گردد سمت ما. از دوستان حسین است و پسر همراهش، سجاد است؛ پسر بزرگِ حسین انتظاریان. چه اتفاق مبارکی؛ وسط میلیون‌ها زائر، مستقیم بخوری به یکی دو نفر خاص که هیچ وقت انتظارش را نداشتی... سجاد از ماجرای گم شدنش می‌گوید و توسلی که به پدرش کرده و پیدا شده. و از خوابی که دیده‌اند. خوابی که شهید دست دختر پوشیده‌ای را گرفته و گفته من نگهبان حضرت رقیه هستم... چند دقیقه‌ی پر باری بود که نه توی ایران، بلکه در مشّایه دست داد. شهید حسین مدام و جاهای مختلفی خودش را نشان می‌دهد و من هنوز توی این فکرم که روزی بشود خاطرات این شهید بزرگوار را کتاب کرد... #روایت_حسین #شهید_حسین_انتظاریان اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
یکی رنگین‌پوست ایستاده دمِ در موکبی با لباس‌های یک‌طور چه‌طوریِ خاصی و دارد داد می‌زند که زائر بیاید داخل! قبل از ورود یک عکس یادگاری می‌گیرم و با علی و ناصر می‌رویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعه‌المصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، می‌گویند. کنار یکی‌شان می‌ایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت می‌کند که نمی‌دانم شیعه‌ی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور می‌کنم «وِر آر یو فِرام...؟!» انگشتش را می‌گذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن می‌کند! و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط می‌تواند حاصل تربیتِ جامعه‌المصطفی باشد... دور می‌زنم توی موکب‌نمایشگاه‌شان که گعده‌هایِ روشنگرانه‌ای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار می‌شود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشه‌ی دنیاست‌... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_پنج یکی رنگین‌پوست ایستاده دمِ در موکبی با لباس‌های یک‌طور چه‌طوریِ خاصی و دارد داد می‌زند که
چشم ستاره در به در جستجوی ماه بر روی نیزه دیده‌ی زینب گرفت راه مبهوت می‌نمود به سرنیزه‌ای نگاه آتش کشید شعله ز دل تا کشید آه کای جان پناه زینب و اطفال بی پناه راحت بخواب چونکه پرستار زینب است از نای من به ناله چو افتاد نای نی عالم شنید از پس آن های های نی تو بر فراز نیزه و من در قفای نی آنقدر سنگ خورده‌ام از لابه لای نی تا اینکه یافتم سرت از رد پای نی هجران توست آتش و نیزار زینب است اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_شش چشم ستاره در به در جستجوی ماه بر روی نیزه دیده‌ی زینب گرفت راه مبهوت می‌نمود به سرنیزه‌ای
قبول دارم که برای دیدنِ نقطه‌ضعف‌های مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که می‌خواهم از قطعِ برقِ روزهای گرم نجف‌کربلا بنویسم، دست و دلم می‌لرزد. اما به هر حال میزان مصرفِ فوق‌العاده‌ زیادِ برق در پیاده‌روی میلیونی اربعین، یک واقعیتِ ناگزیر است. امروزِ ۴۸ درجه که برق رفت از موکب زدم بیرون. دیدنِ جمعیتِ کودکِ کالسکه‌نشین تا پیرهایِ ویلچرنشینْ که زیر آفتاب داغ نجف پیاده‌روی می‌کنند، یک‌جورهایی خنک‌م می‌کند. موکب‌دارِ چاقِ موکبِ روبرویی چایی داشت. رفتم سراغش. لیوانِ یک‌بار مصرفِ چایی عراقی را که داد دستم، راه افتادم موکب‌های اطراف. به زورِ موتور برق اکثراً برق داشتند. ربع ساعتی همان اطراف جمعیت را سِیر کردم تا برق آمد. و آمدن برق شوری انداخت توی جمعیتی که زیر سایبان جلوی موکب نشسته بودند. ملت ریختند توی موکب و من نشستم همان بیرون، جلوی کولر آبیِ خنک. جوانِ داش‌مشتیِ روی فرمی که سیگار گیرانده بود ازم پرسید اینها چرا اینطوری کردند؟! و من درباره گرمای داخل گفتم و... همان وقت بود که پیرمردی عصا به دست آمد کنارمان نشست. چیزهایی گفت و گریه کرد. جوانِ داش‌مشتی ترجمه کرد که «می‌گوید دولت ما فقیر است و ما اینطوری باید خجالت زائر اباعبدالله را بکشیم!» برگشتم سمت پیرمرد که چشم‌هاش انگار آب مروارید آورده بودند و دیده‌هاش بی حال و مریض بودند: «انت صاحبِ هذا الموکب؟!» دست‌ها را به نشانه دعا و شکرگزاری بالا برد و سرش را به نشانه تایید تکان داد... و گوشه‌ی ذهنم سپردمْ وقت رفتن هدیه‌ای که همراه داریم به رسم تشکر و قدردانی بدهم اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_یک یک نوشمک‌های تو دل برویی دارند این عراقی‌ها که از بچه‌هایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میا
خادم موکب، برای همه نوشمکِ عراقی آورده... شور و شوق را می‌بینید؟! روایت شصت و یک نوشته بودم از این نوشمک‌ها... @ALEF_KAF_NEVESHT