eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت16🎬 اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش می‌کردن
🎊 🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آن‌ها، با بی‌میلی قدم برداشت و گوشه‌ای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد. _خَبطِت چیه جَوون؟! این را مردی گفت که سبیل‌های کلفت و لاتی‌ای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی می‌خواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون! مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد. _نشنفتم؟! چی گفتی؟! علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانی‌ها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط می‌کشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد. _هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن! _دِ آخه حرف مفت داره می‌زنه صفدر! صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند. _قضیه ناموسیه؟! _تقریباً. _حتماً هم اون بی‌ناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟! علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصله‌ی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت! _حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. می‌خوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونه‌ی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع! علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتی‌ای کرد. _دَه بیست‌تایی میشه! این‌بار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما این‌دفعه لبخند هم پشت بندش آمد. _کارت که زاره جَوون! از من می‌شنُفی، همین‌جا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمی‌کونه! علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت: _ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟! حشمت چشم غره‌ای به صفدر رفت. _درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟! سپس به علی املتی خیره شد. _حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟! علی املتی دوباره دستانش را باز کرد. _اونم یه دَه پونزده تایی هستیم. صفدر پقی زد زیر خنده. _مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده! حشمت خواست تیکه‌ی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد. _ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی می‌کنیم! ناگهان حشمت و صفدر به‌هم خیره شدند که حشمت گفت: _خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشته‌ای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد! _نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده! حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد. _نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننه‌تون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟! علی املتی به روبه‌رو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت: _نه. ما از یه برگ متولد شدیم! سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسنده‌اش افتاد و چشم‌هایش تَر شد! _بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیه‌ی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا! سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش! _آقای جعفری؟! علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود‌، سرش را بلند کرد. _بله؟! _پاشو ملاقاتی داری! علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد. بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد. _برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید! هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت: _حاج آقا یه کم آروم‌تر! استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشه‌ای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست. _اینجا چیکار می‌کنید؟! استاد مجاهد سرش را کج کرد. _مگه ما چندتا نگهبان داریم؟! علی املتی لبخند کم‌جانی زد که استاد ادامه داد: _بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته! _تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید. سپس آهی کشید و ادامه داد: _منم سعی می‌کنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم! استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش! _اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوون‌مَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو می‌گیریم. پس نگران نباشید! سپس ماهیتابه‌ی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت17🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آن‌ها، با بی‌میلی قدم برداشت و گوشه‌ای از بازداشتگاه
🎊 🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشم‌های علی املتی، لبخندی زد. _می‌دونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره! علی املتی نیز لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت: _نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمی‌زد! علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد. _شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده! سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعم‌های مختلف را در آورد. _بفرمایید. نوش جان! علی املتی با یک ماهیتابه‌ی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعم‌های هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم! حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند. _ناز غیرت و محبتت جَوون! سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود. _میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟! سپس با چشم به آن اشاره کرد. _کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟! علی املتی پوزخندی زد. _نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟! _نُچ. معلوم نیست سرباز فراری‌ام؟! علی املتی لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟! _نمی‌دونیم والا. از اون‌موقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من می‌شنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور! اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهره‌اش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش می‌داد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده می‌شد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهره‌اش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود! با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازه‌ای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت: _اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم! این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضله‌ای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت. _ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟! رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاه‌رنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علی‌صدر باز شده بود که شیشه‌ی کلاه کاسکت بالا رفت‌. _سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد: _زود بپرید بالا که خیلی کار داریم! علی املتی تک خنده‌ای کرد. _بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟! علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد. _اولاً دلم نیومد شبیه این بی‌کس و کارا آزاد بشید. دوماً بچه‌های استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچه‌ها با عمو املتی‌شون آشنا بشن! علی املتی ابروهایش بالا رفت. _ترکیه؟! مگه بچه‌های استاد یزد نبودن؟! _چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه! علی املتی دستی به ریش‌های تیغ تیغی‌اش کرد. _عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟! علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت‌. _بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم! علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهره‌اش موج می‌زد، پس کله‌اش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد: _نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیه‌الکرسی بخونید! علی املتی لبخند زورکی‌ای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهره‌اش مشهود بود! در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتی‌وار می‌رفت که آدم شک می‌کرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعده‌اش به حلقش آمده و جای کلیه و روده‌اش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ کلیپ تصویری ♨️ 🎥 ببینید | بازی و تفریح با کودک تصاویر ویژه از بازی آیت الله حائری شیرازی با نوه‌هایشان @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت خدیجه و الگوی اقتصاد مقاومتی ⁉️ همسر پیامبر، چگونه می‌کردند؟ 🔹 برشی از گفتگوی ، به مناسبت سالروز وفات سلام‌الله علیها 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
26.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دکتر رفیعی: ویژگی های حضرت خدیجه (س) 10 رمضان رحلت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها تسلیت خديجه س 🇮🇷 گلچین سیاسی 🆔 @Golchinseyasy
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ※ مادر ناشناخته‌ای بنام خدیجه سلام‌الله‌علیها @ostad_shojae | montazer.ir
❁ـ﷽ـ❁ سالی که نکوست، از بهارش پیداست! اینکه سال ما با یاد و نام شما آغاز می‌شود معنایش اینست که امسال برای ما سالی پر از مادرانه های مادربزرگی است! نوه‌ها خوب می‌دانند مادرانه مادربزرگی چجوری است یک جور عجیبی شیرین و وسیع و همیشگی و بی مانع مادربزرگ مهربان همه ما ما را در آغوش بگیرید! 💕 سر بگذاریم روی پایتان صورت فرو کنیم در پر چادرتان دردهایمان را برایتان بگوییم و شما بگویید غصه ات نباشد، درست میشود از آرزوهایمان برایتان بگوییم و شما بگویید ان‌شاء‌الله هرچه خیر است برایت پیش می‌آید، سالم باشی و عاقبت به خیر شوی برای مشکلات و دغدغه‌هایمان دعا کنیم و شما یکی یکی آمین بگویید بغض مان بترکد و اشکمان بریزد و شما با گوشه چارقدتان پاکش کنید دست آخر، انگار کوه غصه ها از دوشمان برداشته شده، سبک و خوشحال بلند شویم و رویتان را ببوسیم و شما هم با دست پر مهرتان، دستمان را پر کنید از یک مشت نخودچی کشمش و آب‌نبات قیچی آغوش مادربزرگ ها گرم و بخشنده است ما را در همه این سال، همه این عمر، در آغوش بگیرید. السلام علیک یا امّنا یا خدیجة الکبری 💕 @hejrat_kon اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاَْنْبِیاءِ وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَ دافَعَتْ عَنْهُ الاَْعْداءَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ فَهَنِیئاً لَکِ بِما أَوْلاکِ اللهُ مِنْ فَضْل وَ السَّلامُ عَلَیْکِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ
💠 🔸 امام علی(علیه السلام): تملق و حسد بر مؤمن روا نیست مگر در طلب علم. 📚 تحف العقول/ح2410 ✍🏼 تملق در طلب علم یعنی اگر کسی می خواهد از کسی درس یاد بگیرد مانعی ندارد دست استاد را ببوسد، به او احترام کند و... همچنین حسد در علم یعنی غبطه، یعنی وقتی می بیند دیگری از او بالاتر رفته است در او هم جوششی ایجاد می شود تا خود را به همان مقام برساند. pay.eitaa.com/v/p/
ماجرا ترور پیامبر بعد از غزوه تبوک توسط دوازده منافق.