💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت17 پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت: _از همهی عزیزا
#باغنار
#پارت18
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که استاد ابراهیمی گفت:
_چرا خودت رو اذیت میکنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا.
پس از پذیرایی از دای جان و زندای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای جانش گفت:
_ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟
دای جان لقمهی آخر غذایش را خورد و گفت:
_واسه چی؟
_آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟
_اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همهی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره.
بانو شبنم لبخند مهربانانهای زد و گفت:
_چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو میزنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ میذاره و خودشم روزَش رو میگیره. کاری با شما نداره که.
دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت:
_محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید.
همگی از مونولوگ فوق العادهی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زندای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند.
ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و نسیم ملایمی، برگهای درختان باغ را تکان میداد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همهی اعضا داخل گوشیهایشان رفته بودند و عکسهای مراسم چهلم را به همراه مونولوگهایشان، میدیدند و میخواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را میزد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود:
_آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد.
یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو میفروخت. مونولوگ این عکس اینگونه بود:
_دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو میفروخت.
یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان میداد. مونولوگ این عکس هم این بود:
_قاضی هم قاضیهای قدیم. قاضیهای الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمیکنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم میخورند و عدد دو را نشان میدهند.
این عکسها را بانو کمالالدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش میداد. مونولوگها هم توسط اعضای مختلف، علیالخصوص بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا گفته شده بودند. همگی با بیحالی، کانالهای گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند که بانو احد خمیازهای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همهی اعضا خمیازهای کشیدند که احف گفت:
_خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد.
احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید:
_خداروشکر استاد مُرد؟!
احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت:
_جناب احف دارن چهرهی واقعیشون رو نشون میدن.
بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَهدیگهای باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت:
_من که میدونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش.
سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد!
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_آقا چرا همتون میزنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین!
کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت:
_وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکسنوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم.
با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت:
_راستی قضیهی مجله چیه؟
بانو احد دوباره خمیازهای کشید و جواب داد:
_ایدهی اولیهی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخشهای مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسبتره.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله میخوره زمین، هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره.
همهی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت:
_اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید.
بانو ایرجی یک تَهدیگ از بانو شبنم گرفت و گفت:
_خب فایدش واسه ما چیه؟
بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
#پایان_پارت18
#اَشَد
#14000202
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت18
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که استاد ابراهیمی گفت:
_چرا خودت رو اذیت میکنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا.
پس از پذیرایی از دای جان و زندای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای جانش گفت:
_ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟
دای جان لقمهی آخر غذایش را خورد و گفت:
_واسه چی؟
_آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟
_اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همهی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره.
بانو شبنم لبخند مهربانانهای زد و گفت:
_چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو میزنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ میذاره و خودشم روزَش رو میگیره. کاری با شما نداره که.
دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت:
_محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید.
همگی از مونولوگ فوق العادهی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زندای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند.
ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و نسیم ملایمی، برگهای درختان باغ را تکان میداد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همهی اعضا داخل گوشیهایشان رفته بودند و عکسهای مراسم چهلم را به همراه مونولوگهایشان، میدیدند و میخواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را میزد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود:
_آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد.
یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو میفروخت. مونولوگ این عکس اینگونه بود:
_دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو میفروخت.
یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان میداد. مونولوگ این عکس هم این بود:
_قاضی هم قاضیهای قدیم. قاضیهای الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمیکنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم میخورند و عدد دو را نشان میدهند.
این عکسها را بانو کمالالدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش میداد. مونولوگها هم توسط اعضای مختلف، علیالخصوص بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا گفته شده بودند. همگی با بیحالی، کانالهای گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند که بانو احد خمیازهای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همهی اعضا خمیازهای کشیدند که احف گفت:
_خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد.
احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید:
_خداروشکر استاد مُرد؟!
احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت:
_جناب احف دارن چهرهی واقعیشون رو نشون میدن.
بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَهدیگهای باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت:
_من که میدونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش.
سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد!
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_آقا چرا همتون میزنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین!
کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت:
_وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکسنوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم.
با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت:
_راستی قضیهی مجله چیه؟
بانو احد دوباره خمیازهای کشید و جواب داد:
_ایدهی اولیهی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخشهای مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسبتره.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله میخوره زمین، هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره.
همهی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت:
_اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید.
بانو ایرجی یک تَهدیگ از بانو شبنم گرفت و گفت:
_خب فایدش واسه ما چیه؟
بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
#پایان_پارت18
#اَشَد
#14000202
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت17🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه
#باغنار2🎊
#پارت18🎬
استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد.
_میدونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره!
علی املتی نیز لبخندی گوشهی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت:
_نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمیزد!
علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد.
_شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده!
سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعمهای مختلف را در آورد.
_بفرمایید. نوش جان!
علی املتی با یک ماهیتابهی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعمهای هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم!
حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند.
_ناز غیرت و محبتت جَوون!
سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود.
_میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟!
سپس با چشم به آن اشاره کرد.
_کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟!
_نُچ. معلوم نیست سرباز فراریام؟!
علی املتی لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟!
_نمیدونیم والا. از اونموقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من میشنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور!
اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهرهاش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش میداد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده میشد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهرهاش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود!
با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازهای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت:
_اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم!
این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضلهای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت.
_ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟!
رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاهرنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علیصدر باز شده بود که شیشهی کلاه کاسکت بالا رفت.
_سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد:
_زود بپرید بالا که خیلی کار داریم!
علی املتی تک خندهای کرد.
_بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟!
علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد.
_اولاً دلم نیومد شبیه این بیکس و کارا آزاد بشید. دوماً بچههای استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچهها با عمو املتیشون آشنا بشن!
علی املتی ابروهایش بالا رفت.
_ترکیه؟! مگه بچههای استاد یزد نبودن؟!
_چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه!
علی املتی دستی به ریشهای تیغ تیغیاش کرد.
_عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟!
علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت.
_بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم!
علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهرهاش موج میزد، پس کلهاش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد:
_نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیهالکرسی بخونید!
علی املتی لبخند زورکیای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهرهاش مشهود بود!
در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتیوار میرفت که آدم شک میکرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعدهاش به حلقش آمده و جای کلیه و رودهاش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...!
#پایان_پارت18✅
📆 #14020118
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت17🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه
#باغنار2🎊
#پارت18🎬
استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد.
_میدونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره!
علی املتی نیز لبخندی گوشهی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت:
_نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمیزد!
علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد.
_شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده!
سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعمهای مختلف را در آورد.
_بفرمایید. نوش جان!
علی املتی با یک ماهیتابهی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعمهای هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم!
حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند.
_ناز غیرت و محبتت جَوون!
سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود.
_میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟!
سپس با چشم به آن اشاره کرد.
_کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟!
_نُچ. معلوم نیست سرباز فراریام؟!
علی املتی لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟!
_نمیدونیم والا. از اونموقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من میشنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور!
اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهرهاش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش میداد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده میشد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهرهاش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود!
با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازهای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت:
_اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم!
این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضلهای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت.
_ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟!
رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاهرنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علیصدر باز شده بود که شیشهی کلاه کاسکت بالا رفت.
_سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد:
_زود بپرید بالا که خیلی کار داریم!
علی املتی تک خندهای کرد.
_بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟!
علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد.
_اولاً دلم نیومد شبیه این بیکس و کارا آزاد بشید. دوماً بچههای استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچهها با عمو املتیشون آشنا بشن!
علی املتی ابروهایش بالا رفت.
_ترکیه؟! مگه بچههای استاد یزد نبودن؟!
_چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه!
علی املتی دستی به ریشهای تیغ تیغیاش کرد.
_عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟!
علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت.
_بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم!
علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهرهاش موج میزد، پس کلهاش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد:
_نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیهالکرسی بخونید!
علی املتی لبخند زورکیای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهرهاش مشهود بود!
در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتیوار میرفت که آدم شک میکرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعدهاش به حلقش آمده و جای کلیه و رودهاش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...!
#پایان_پارت18✅
📆 #14030101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت18
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.»
و دوباره کلوچه دیگری برداشتم.
دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟»
-«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.»
این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پریهایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد.
همان لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آبهای مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت میتونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازهی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگهدارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.»
از حرفهایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده!
وقتی خندهام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همهشونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم.
پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال!
بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم.
مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شمارههایشان را میگرفت و مثل دوستهای صمیمی با همهمان شوخی میکرد.
ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشهی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف میزد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما داریم میریم و آبجی میخواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...»
چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمیشد. میخواستند بروند...به همین راحتی...
بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوستهای خوبی میشدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند.
میدانستم که خودش هم دوست ندارد برود!
از چهرهاش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همهچیز باید تشکر کنم از همهتون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...»
دستم را به نشانهی اینکه "تو میتونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانهای زدم.
ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیزتره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون میموندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...»
همهی بچهها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایلهایشان به دنبال آیدی و نام کاربریاش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دخترها را میشناختم و با همهشان رابطهی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا بهحال دختری به نام مریم خیر!
هرکسی سوالی میپرسید و باعث هول شدنش میشد.
-«نام کاربریتون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو مینویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟»
-«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟»
-«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟»
بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y