#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت35
سردستهی کسانی که آنها را دستگیر کرده بود با ضربهای به پای دخترک او را به زانو درآورد.
زهرا با خشم به زمین زل زده بود و چیزی نمیگفت.
-«خوشحال نشدی که دوباره پیش بابایی برگشتی؟! اصلا چرا باید میرفتی؟!»
این را فرمانده گفت و منتظر جواب ماند.
استاد واقفی و بقیهی بچههایی که در قفس بودند، با دیدن دوستانشان و مهدینار که سالم بود خداراشکر کردند. اما هنوز نگرانی خارج شدن از آنجا مسئلهی مهم دیگری بود که زمان میطلبید...
دخترک با صدایی که میلرزید جواب داد:«نباید آرزوها و غرورمو میشکستی! از همه مهمتر تو خودت بیرونم کردی!»
ناگهان صدای فریاد فرمانده سکوت جنگل را شکست! طوری که انگار جنگل هم برای شنیدن حرفهای او سکوت کرده بود.
-«به جاش باید فکت رو میشکستم که مجبور نباشم به حرفای چرندت گوش بدم! گفتم رفتن از اینجا غیرممکنه و تلاشت بیهودست! گفتم بری و همهی تکبر و آرزوهای بلندپروازانهات رو همونجایی که میری بزار...وقتی فهمیدی جایگاهت کجاست برگرد. تو هم رفتی!»
همگی درسکوت و با نفسهای حبس شده به گفتوگوی آن دو گوش میدادند. در تمام عمرشان، بحثهای زیادی دیده بودند اما هیچکدام خشنتر از بحثی نبود که الان در وسط جنگل جریان داشت.
فرمانده این دفعه با صدای آرامتری گفت:«خیلی برات سخت بوده! وحشتناک شدی...»
-«تو هم وحشتناکی! حداقل من یه بهونه دارم.»
این بار فرمانده با اخم رو به افرادش گفت که بقیه را هم در قفس دیگری کنار آنها بیندازد.
بدون اینکه گفتوگوی دیگری انجام شود، آنها را هم در قفس بزرگتری کنار بقیه انداختند.
بعد از آن که افراد فرمانده رفتند، همگی به میلههای چوبی قفسهایشان نزدیک شدند.
میرمهدی با خوشحالی گفت:«خوشحالم که همتون زندهاید. ببینم چطوری گیر افتادین؟!»
احف با ناراحتی گفت:«داستان داره...از اولشم نباید به این سفر دریایی میومدیم.»
استاد واقفی از پشت میلههای قفس دستان مهدینار را گرفته بود و حالش را میپرسید.
همهمهای آرام بین اعضا صورت گرفته بود...برخی از دلتنگیهایشان میگفتند و برخی دیگر هم از اتفاقاتی که برایشان افتاده بود!
شفق بحث را ادامه داد:«الان کی میخواد ما رو نجات بده؟!»
رحیق که تا آن زمان ساکت بود گفت:«بزرگ شما کیه؟! یعنی سردستتون...»
همگی نگاهی به استاد واقفی انداختند و باعث شدند غرور کوچکی کماکام در صورتش موج بخورد.
-«لطفا با فرمانده صحبت کنید. ما میتونیم برگردیم هنوزم دیر نشده!»
گروهی که با استاد بودند کمی متعجب شدند که این دختر چگونه با دوستانشان همراه شدند اما سوال پرسیدن در وضعیتی که معمولا حق انتخاب نداشتند بیفایده بود! بنابراین سعی میکردند بین خودشان یا حتی با گوش دادن به حرفهایشان از سیرتاپیاز قضیه سردربیاورند.
استاد واقفی که از حرفهای دخترک سردرنمیآورد با نگاه متعجبی به مهندس و بقیه ی اعضا منتظر توضیحی از طرف آنها بود.
دخترک خودش شروع به صحبت کرد:«ببینید کسی از این جزیره نمیتونه بیرون بره تا وقتی که با اهریمن اینجا بجنگه!» همگی جلوتر نشستند تا بهتر بتوانند بقیهی صحبتهایش را بشنوند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت36
-«همهی ما نفرین شدیم از جمله فرمانده و مردم قبیله! میدونید چندین هزار ساله که این بچهها و این مردم همین شکلی موندن؟! نه میتونن بچهدار بشن نه بچههاشون بزرگ میشه و نه حتی پیر میشن! خود فرمانده هم به خاطر این قضیه ناراحته من میدونم...»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اما اون میترسه که توی مبارزه با نفرین موفق نشه و عواقب بدتری نصیبش بشه. ولی ما چی؟! ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ وقتی میتونیم آخرین شانسمون رو امتحان کنیم؟»
بعضیها سرهایشان را تکان دادند و بعضیها هم مانند استاد به فکر فرو رفته بودند.
استاد همهی اعضا را برانداز کرد. انگار که منتظر بود همه نگاهش کنند و بقیه هم تا میتوانستند جواب انتظارش را دادند.
سرانجام او موافقت خود را در رابطه با صحبت فرمانده اعلام کرد و با صدایی که حالا از ته چاه میآمد یکی از افراد قبیله را صدا زد.
مردی که در آن نزدیکی نگهبانی میداد با صدای استاد و نگاه منتظر بقیه با قدمهای آهسته به آنها نزدیک شد. سرش را نزدیک قفس آورد و گفت:«نِه؟(چیه؟)»
قبل از اینکه کسی چیزی بگوید رحیق به او توضیح داد که میخواهد با فرمانده حرف بزند. مرد نگاهی به دخترک انداخت و یادش آمد در یکی از شکارها مدیون او است بنابراین با تردید سرش را تکان داد و از آنها دور شد.
در این میان طاهره گفت:«به نظرتون قبول میکنه؟»
دخترک با مهربانی نگاهش کرد و گفت:«اون راضیش میکنه...»
همگی دقایقی منتظر ماندند. تا اینکه آن مرد دوباره برگشت و این بار با باز کردن در قفس باعث شد جرقههای امید در چشمان همگی دیده شود.
استاد واقفی از قفس بیرون آمد و به همراه همان مرد به دیدن فرمانده رفت.
فرمانده جام آهنی کهنهای در دست داشت و از آن مینوشید. وقتی استاد واقفی را دید تمام محتویات جام را سر کشید و آهی از سر خنکی آن نوشیدنی آزاد کرد.
-«میشنوم!»
استاد گلویش را صاف کرد و گفت:«من همه چیز و میدونم. اینکه نفرین شدین و هزاران ساله که همینطوری بدون هیچ تغییری به زندگی تکراری ادامه میدین.»
جملهی آخرش فرمانده را وادار کرد تا با دقت بیشتری گوش فرا دهد.
-«سوال من از شما اینه چرا تا به حال جنگیدن رو انتخاب نکردین؟!»
فرمانده دستی به ریشش کشید و گفت:«اینکه خیلی راحت درموردش حرف میزنید هیچ تعجبی نداره. چون هیچوقت با اون موجودات روبهرو نشدین...»
واقفی چیزی از حرفهایش سردرنیاورد و ادامه داد:«اگه جنگی در کار باشه ما بهتون کمک میکنیم که پیروز بشید و همه باهم از اینجا میریم.»
فرمانده با لحن تلخی جواب داد:«وقتی هیچ اهمیتی برای زندگی خودم قائل نیستم، فقط تصور کن چه احساسی نسبت به شما دارم!» و بعد با دهان بسته خندید و خندهاش رنگ غم به خود گرفت.
استاد ناامید نشد و حرفهایش را از سر گرفت:«یعنی میخوای چند هزارساله دیگه این جنگل و این مردم و این زندگی تکراری رو ببینی؟!»
فرمانده بقیهی خندهاش را خورد و این بار با نگاه جدیتری استاد را برانداز کرد.
بعد یکی از افرادش را صدا کرد و به او دستور داد که واقفی را به قفس کنار دیگران بیندازد. استاد بدون اینکه چیز دیگری بگوید بلند شد و به همراه آن مرد راهی قفس شد. او خوب میدانست که چه حرف تاثیرگذاری زده اما در دلش دعا میکرد تا فرمانده تصمیم درستی بگیرد. هرآنچه که به صلاح آنها بود.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت37
وقتی استاد به قفس برگشت، همگی سرجایشان جابهجا شدند. همه منتظر بودند که استاد خبر خوش آورده باشد.
معین جویای جواب فرمانده شد که استاد گفت:«چیزی نگفت ولی منتظر میمونیم.»
سپس لبخند کمرنگی زد. لبخندش به بقیه امید میداد اما این لبخند مصنوعی بود.
چند ساعتی را منتظر ماندند و این مدت آنقدر زود گذشت که کسی متوجه نشد. همگی درگیر صحبتهای اتفاقهای گذشته و این چند روزه شدند. با دخترک بیشتر آشنا شدند و از اینکه چگونه در این جنگل به همراه آنها زندگی خود را سپری کرده، حرف میزدند. گاه شوخیهای پیدرپیشان قطع شدنی نبود و خنده بر لب همگی میآورد. فرمانده از دور به آنها که میخندیدند و گاهی اوقات با شیطنت از پشت میلههای قفس به یکدیگر اشاره میکردند؛ نگاهی انداخت. بعد چشمانش را در حدقهاش چرخاند و مردم خود را از نظر گذراند. خسته بودند و به زور کارهایشان را انجام میدادند...و بیزاری در چهرههای بیروحشان دیده میشد...
به دستهای پینه بستهی خود نگاه کرد...تا کی قرار بود شاهد این صحنهها باشد؟!
از جایش بلند شد و به یکی از افرادش سپرد تا چندین تن از افراد حرفهای او را فرا بخوانند و وضعیت قبیله را قرمز اعلام کرد. همگی افراد به جنبوجوش افتادند و بسیاری از مردم بالاخره نگاههای همیشگی و تکراری را کنار گذاشته و با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند! گاهی اوقات هم در گوشی از اتفاقاتی که خواهد افتاد اظهار نظر میکردند...
فرمانده به یکی از افرادش دستور داد تا در قفس را باز کنند و همگی آنها را بیرون بیاورند. هرکدام از بچهها به نحوی از آن فاصله به داخل قبیله سرک میکشید. سرانجام یگانه پرسید :«یعنی چه خبر شده؟!»
دخترک گفت:« یا پیشنهادمون رو قبول کردن یا قراره تصمیمای دیگهای برامون گرفته بشه...»
در همان لحظه مردی در قفس را با شدت باز کرد و با اسلحهاش به سمت بیرون اشاره کرد.
همگی بلافاصله از جایشان برخاستند و یکییکی از قفس بیرون آمدند. وقتی نگاهشان امتداد جهت اسلحه را گرفت به سمت فرمانده حرکت کردند. افرادی زبردست و غولپیکر جلوی فرمانده نشسته بودند و با او حرف میزدند. فرمانده وقتی چشمش به بچهها و استاد افتاد، صحبتش را قطع کرد و گفت:«امیدوارم هنوزم بخوای کمکمون کنی! چون این جلسه رو به خاطر درخواست شما تشکیل دادم و اگه الان بخوای جا بزنی خیخ» بعد انگشت اشارهاش را زیر گلویش برد و ادای بریدن گردنش را درآورد.
واقفی که از طرفی حیرتزده شده بود و از طرفی هم خوشحال با لکنت گفت:«ب.. ب.. ب بله البته...» بعد به جایگاهی که کنار افراد غولپیکر، برایش کنار گذاشته بودند؛ نشست.
فرمانده به بچهها اشاره کرد و گفت:«بشینید تا خسته نشید.»
بچهها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس یکی پس از دیگری روی خاک نمدار جنگل نشستند.
فرمانده نقشهای از جنس پوست حیوانات، روی میز چوبی کوچکی که گرد آن جمع شده بودند؛ انداخت. بعد با نوک شمشیرش منطقهای را نشان داد. افرادش با دیدن آن منطقه اخمهایشان در هم رفت. فرمانده درحالی که هنوز به آن نقطهی نقشه چشم دوخته بود گفت:«دوتا مجسمه اینجاست. مجسمهی مادر و مجسمهی پدر...این دو مجسمه برای ما سالها نقش الهه رو داشت و ما میپرستیدیمش. تا اینکه اهریمن وارد مجسمه شد و برای اولینبار با ما صحبت کرد!»
همگی بیاختیار به حرفهایش گوش میدادند و سکوتی جنگل را فرا گرفته بود.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت38
-«چندین سال به بهانهی حفاظت از ما و عملی کردن نقشههای شومش از من و افرادم سوءاستفاده کرد. دیگه از کارهای غیراخلاقیش بیزار شده بودم تا اینکه یک روز مخالفت خودم را اعلام کردم و بهش گفتم که دیگه خدای من نیست!»
شمشیرش که روی نقطهای از نقشه ضرب گرفته بود را رها کرد و قسمت گردن پیراهنش را باز کرد. رد چنگ بزرگی که تا ته در گوشتش فرو رفته بود به جای مانده بود، دیده میشد. کمی زاویهاش را عوض کرد تا همه بتوانند آن را ببینند. سپس ادامه داد:«این بلا رو سرم آوردن...من از اون منطقه فرار کردم و دیگه هیچوقت برنگشتم! اما چندسال گذشت تا فهمیدم نفرین شدیم و هیچ وقت این وضعیتی که داریم، عوض نمیشه.» بعد دستانش را درهم قفل کرد و به جلو خم شد.
-«اگه قراره بجنگیم باید بدونید شاید بلاهایی بدتر از اینها سرمون بیاد. هنوزم این کار و انجام میدین؟!»
واقفی به نقشه چشم دوخته بود. پس از کمی تامل به بچههایش نگاه کرد. همگی مردد بودند و هریک از کارهای مداومی که با انگشت و پاهایشان انجام میدادند، نشان از استرس میداد. فرمانده دوباره ادامه داد:«اگه میبینید ما آمادهایم به خاطر اینه که چیزی برای از دست دادن نداریم. ولی شماها...»
قبل از اینکه بخواهد حرفش را کامل کند، میرمهدی به نمایندگی از همگی گفت:«ما هم چیزی برای از دست دادن نداریم!» سپس چهرهی پیروزمندانهای به خود گرفت.
با این حرفش استاد هم لبخند رضایتبخشی زد و موافقت خود را اعلام کرد.
در همین لحظه یکی از فرماندهان به ترکی چیزی گفت به طوری که نارضایتی درصورت بیضی شکلش موج میخورد. واقفی پرسید:«چیزی شده؟!»
فرمانده درحالی که دست به ریشش میکشید جواب داد:«مشکل ما اسلحهست! ما به اندازهی کافی اسلحه نداریم.»
همه درحال فکر کردن بودند که افراح با تردید گفت:«اسلحههای توی کشتی...» با نگاه بقیه حرفش را خورد.
واقفی متعجب گفت:«حرفتو بزن دخترم!»
-«میخواستم بگم اسلحههای توی کشتی شاید بدرد بخوره!»
فرمانده سوالی اعضا را از نظر گذراند.
-«ما با کشتی به اینجا اومدیم! و توی کشتی از هرنوع اسلحهای که بخواید هست.»
این را مهدینار گفت آن هم با افتخار...
فرمانده اخمهایش درهم رفت و پرسید:«چیز دیگهای هم هست که بخواید بگید؟!»
نورسا درحالی که لبختد شیطانی به لب داشت گفت:«نه فرمانده!»
فرمانده بعد از اینکه خیالش راحت شد دستور داد بچهها با چند تن از افرادش به محل کشتی بروند و بارهای مسلح را بیاورند. خودش هم مشغول توضیح دادن نقشه و مکانهای دیگر آن به استاد شد.
پس از چندساعت بارهای اسلحه آمدند و همهی افراد به همراه بچهها به بررسی آنها پرداختند تا درصورت علایق هرکسی اسلحهی مربوط به آن توضیع گردد.
شمشیرها و تبرها و تیرکمانها و کراسبوها را بین بچهها پخش کردند و خود مردم قبیله هم نیزهها و تبرها و شمشیرهای خودشان را داشتند.
پس از اینکار به دستور فرمانده بچهها و بسیاری از جوانان قبیلهاش برای تمرین جنگیدن به محل تمرین رفتند.
پس از یک روز پرکار که حسابی عرق ریخته بودند فرمانده نگاهی به بچهها که حالا دیگر آن بچههای نازنازی نبودند، انداخت و لبخندی از روی رضایت زد.
بعد با صدای بلندی چیزی به ترکی گفت. غزل به شانهی رحیق زد و پرسید:«چی میگه این؟»
-«میگه همه میتونید استراحت کنید.»
با گفتن این جمله همگی همانجایی که بودند افتادند و بالاخره نفسی راحت کشیدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت39
پیرزنهای قبیله مشغول آشپزی شدند و پیرمردهای قبیله هم مشغول آوردن هیزم...فرمانده با لذت به منظرهی پیش رویش خیره شده بود. همگی با چهرهای باز و خوشحال با یکدیگر حرف میزدند و صفا و صمیمیت درون کردار هریک موج میخورد. خیلی وقت بود که این همه صمیمیت را یک جا ندیده بود!
دو نفر از افراد قبیله گوسفندی را قربانی کردند تا برای شام آماده کنند. سید و مهدینار و مهندس با دیدن گوسفند چشمانشان برقی زد و خیلی سریع رفتند برای کمک! مردم قبیله با آنکه از حرفهایشان سردرنمیآوردند، گذاشتند تا برای شام کمک کنند.
غزل، یگانه، شهبانو، طهورا و افراح هم که در آشپزی وارد بودند به کمک زنان قبیله رفتند. بقیهی بچهها همراه استاد و فرمانده دور آتش نسبتا بزرگی که برپا بود نشستند و مشغول صحبت شدند. یکی از پسران قبیله که نوجوان بود، برای همگی نوشیدنی ریخته بود و بین همهی اعضا پخش میکرد.
استاد واقفی که با صمیمیت کنار فرمانده نشسته بود، پرسید:« راستی فرمانده...از کجا فارسی یاد گرفتی؟!»
فرمانده همانطور که مینوشید گفت:«در زمانهای قدیم که تجارت میکردیم و با مردم سرزمینهای زیادی آشنا میشدیم، با بازرگانها و تاجرهای پارسی بسیاری ملاقات کردیم به همین خاطر...»
استاد سرش را با غرور تکان داد و به آتش روبهرویش خیره شد.
طبیب قبیله که توجه طاهره و شفق را به خود جلب کرده بود و با اصرار آنها کمی از فوت و فنهای خود را به آنها میآموخت. رجینا و نورسا هم با دخترکی گرم گرفته بودند! دخترک وراجی که مدام برای آنها حرف میزد، همهچیز چادرها را به آنها نشان میداد و آنهایی که سعی در فهمیدن حرفهای او داشتند...
با هنرنمایی و دستورزی سید، مهدینار و مهندس بوی کباب بره توی فضای جنگل پیچید و آب دهان همه را به راه انداخت.
احف و یاد روبهروی هم روی زمین نشسته بودند و هردو با لذت بو کشیدند. احف که دستانش پر از خرده سنگ بود با لبخند گفت:«واهااای عجب بویی داره...حتی ازون قبلیشم بهتره!»
لبخندی که از روی لذت بر چهرهی یاد نقش بسته بود، جمع شد و گفت:«از قبلیش؟!»
احف آرهای گفت و سنگریزه ای به سمتش پرتاب کرد.
-«مگه قبلنم کباب بره خوردی؟!»
احف دوباره آرهای گفت و سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد!
-«کی؟ کی خوردی؟!»
-«وقتی تو قرارگاه رحیق بودیم همون دختره...اونجا برامون کباب درست کرد و ازمون پذیرایی کرد.» احف این را گفت و دوباره سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد.
یاد با اخم گفت:«ما اینجا نون و شیر خوردیم اونوقت شما اونور کباب بره میزدین؟!...»
هنوز حرفهایش تمام نشده بود که احف با پررویی آرهای گفت و سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد. منتها سنگریزه امتداد دهان یاد را در پیش گرفت و وارد دهانش شد. با اینکار احف چشمان یاد از تعجب گشاد شد و احف که دید اوضاع خیط است پا به فرار گذاشت...یاد هم دورتادور قبیله دنبالش گذاشت! همگی با دیدن آن دو شروع به خندیدن کردند.
احف درحالی که نفسنفس میزد ایستاد و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. یاد هم!...
معین با خنده به آنها نزدیک شد و مشک آب را به دستشان داد.
میرمهدی که هنوز لبخند بر لب داشت از فرمانده پرسید:«فرمانده! دین شما چیه؟!»
فرمانده قهقهای زد و نگاهش را از احف و یاد گرفت. سپس گفت:«ما قبلا مجسمهی مادر و پدر و میپرستیدیم...ولی بعد از اون خدا رو میپرستیم ولی دین نداریم! گفتم که ما زیر سایهی هیچکس نیستیم! به ما میگن، بیپرچم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت40
میرمهدی با دقت به حرفهای فرمانده گوش داد. بعد گفت:«نظرتون درمورد دین اسلام چیه؟!»
-«چی هست؟!»
این را فرمانده گفت که درگیر مرتب کردن پوست روباه دور گردنش شد.
میرمهدی خواست توضیح دهد که با صدای یکی از مردان قبیله که خبر سرو شام را میداد، ترجیح داد در فرصت مناسبی درموردش صحبت کند.
میز چوبی بزرگ و طویلی در قبیله گذاشته بودند و به تعداد زیادی کندهی درخت و تختهسنگ برای نشستن...
روی میز به تعداد همگی بشقاب و قاشق چوبی و جامهای آهنی گذاشتند. زنها کوزههای آب و شربت را روی میز میگذاشتند و پس از آن دخترها میوه و سبزیهای جورواجور را کنار بقیهی چیزها جای میدادند. فرمانده استاد و بقیهی بچهها را به سمت میز شام هدایت کرد و خودش هم درجایگاهش نشست. پس از دقایقی مهندس و سید و مهدینار به همراه چندتن از مردان و پسران قبیله کباب بره را که غذای اصلی محسوب میشد را آوردند و از آن رونمایی کردند. بچهها منتظر بودند که بقیه شروع کنند تا آنها هم بتوانند شروع کنند.
فرمانده تیکه گوشتی را از ظرف اصلی کند و شروع به خوردن کرد. با اینکارش بقیه هم شروع به خوردن کردند...رحیق کنار دخترک کوچکی نشسته بود که مادرش را هزاران سال پیش از دست داده بود. به او غذا میداد و با مهربانی با او برخورد میکرد! درست مثل یک خواهر بزرگتر...
غذا در فضای گرم و صمیمی سرو شد. پس از شام دخترها و برخی پسرها برای تمیزکاری و کمک به مردم قبیله ملحق شدند. رحیق برای افراد قبیلهی کوچک خودش نامهای نوشت و توسط یک کبوتر سفید آن را روانه کرد تا برای نبرد بزرگشان به آنها ملحق شوند. پس از پرواز کبوتر خیالش راحت شد و به بقیه پیوست. زنان و مردان مشغول برپایی چادرهای بیشتری برای مهمانهای تازه وارد شدند. فرمانده قبل از اعلام خاموشی و استراحت، به مردم قبیله جهت برپایی مراسم همگانی قبیله یادآوری کرد و شب هنگام که آتش قبیله کوچک و کوچکتر میشد، همگی به چادرهایشان هدایت شدند.
هنوز گرگومیش بود که همگی با صدای طبل بیدار شدند. بچها کورکورانه از چادر بیرون زدند که با صحنهی جالب روبهرویشان مواجه شدند! مردم قبیله دورتادور آتش بزرگی که برپا شده بود نشسته بودند و دستانشان را به صورت دعا بالا گرفته بودند. روی صورتشان طرحهایی با خطوط مشکی کشیده بودند. فرمانده هم کنار آنها نشسته بود و دیگر خبری از لباسها و پوست روباهش که او را پرابهتتر نشان میداد، نبود. مردی که صورتش را کاملا سیاه کرده بود و موهایش را ریزبهریز بافته بود، با طبلی که در دست داشت؛ به دور آتش میچرخید و چیزهایی را بلند بلند میگفت.
طهورا از رحیق پرسید:«اینا دارن چیکار میکنن؟!»
رحیق بدون اینکه برگردد جواب داد:«یه جور مراسم دعاست...قبل از هرکار مهمی که میخوان انجام بدن، این مراسم و اجرا میکنند. من هم ندیده بودم ولی درموردش شنیده بودم!»
کسی دیگر حرفی نزد و همگی محو اجرای مراسمشان شدند. پس از خوانش مرد طبل بدست، دو نفر از پیرزنهای قبلیه چیزهایی را از ظرف سفالی در آوردند و روی آتش ریختند. کمی بعد هم دو نفر از افراد قبیله دیگ پر از آبی را به زحمت آوردند و روی آتش ریختند. آتش خاموش شد و دود غلیظی فضای جنگل را احاطه کرد. همگی دستهایشان را بالا گرفتند و فرمانده چیزی را به زبان دیگری بلندبلند گفت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت41
بعد از اجرای مراسم همگی دوباره سرکار خود برگشتند. فرمانده درحال پوشیدن لباسهایش بود که بچهها به او نزدیک شدند.
فرمانده وقتی استاد و بقیهی بچهها را دید با لبخند گفت:«صبح بخیر!»
همگی جوابش را دادند.
-«خیر باشه...این چه مراسمی بود؟! خیلی برامون جالب بود.»
این را میرمهدی گفت که از کنجکاوی خواب از سرش پریده بود. فرمانده با افتخار گفت:«یه جور مراسم دعا و کمک خواستن از خدا!» گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«آتش یکی از عناصر اصلی هست که خدا آفریده...اما میتونه درکارهای شر هم ازش استفاده بشه. مثل شیطان که وجودش از آتشه...ما اول از خدا بابت این عنصر تشکر کردیم و بعد با آب خاموشش کردیم تا یادآوری کنیم هرچقدر هم اهریمن و شیطان از آتش سوءاستفاده کنن ما میتونیم بر اون غلبه کنیم.»
بچهها که برایشان این موضوعات خیلی جالب بود و همچنین رسم و رسوماتی که به تازگی از آن دیدن میکردند، با شگفتی و حیرت گوش میدادند. در همین حین فرمانده گفت:«شماهم مایلید انجام بدین؟!»
استاد با کمی تامل جواب داد:«نه...! ما مراسم دعای خودمون رو داریم.»
سپس لبخند دنداننمایی تحویل فرمانده داد.
-«واقعا؟! خیلی دوست دارم ببینم.»
استاد با افتخار سرش را تکان داد و رو به بچهها گفت:«یه نماز جماعتمون نشه؟!»
مهندس زیر لب احسنتی گفت و همه به سمت رودخانه حرکت کردند. پس از وضو غزل پرسید:«پس قبله چی؟!»
در همین لحظه مهدینار از استاد پرسید:«این جزیره سمت شماله درسته؟!»
استادواقفی دستی به ریشش کشید و گفت:«بله توی نقشهی فرمانده که همینو نشون میداد.»
مهدینار سری تکان داد و جستی زد و خودش را به نزدیکترین و کهنترین درخت رساند. دستی به خزههای روی درخت کشید و زیر لب چیزی گفت...
بعد به بقیهی بچهها پیوست و گفت:«اگر شمال باشیم، قبله باید به سمت جنوب غربی باشه و جهتشم جهت خزههاییه که روی درخت ها به سمت خاصی از درخت رشد می کنن.»
همگی بابت اطلاعات بدرد بخورش و مطالعاتش تشویقش کردند.
مهندس و معین حصیر بزرگی را در همان جهت قبلهی مشخص شده پهن کردند. به گفتهی بقیه استاد درجایگاه امام جماعت ایستاد و پشت سرش آقایان و پشت سر آنها هم دخترخانومها. مردم قبیله به آنها که زیر لب چیزهایی میگفتند و استاد هم با صدای نسبتا بلندی چیزهایی زیرلب میگفت، خیره شدند. پس از چند دقیقه دستهایشان را روی پایشان کشیدند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند. بعد همگی به یکدیگر «قبول باشه.» گفتند. بعد از نماز جماعت احف و یاد حصیر را جمع کردند و به بقیه ملحق شدند. فرمانده با قدمهای آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«مراسم دعاتون چقدر ساده بود.»
سید با حالت پرانرژی گفت:«نماز جماعت بود. خدا قبول کنه و پیروز شیم...»
-«نماز جماعت چیه دیگه؟»
میرمهدی دستی به موهایش کشید و گفت:«مربوط به دین اسلامه...سر فرصت توضیح میدم.»
فرمانده سرش را تکان داد و در همان لحظه صدای طبل دیگری به صدا درآمد و توجه همگی را به ورودی قبیله جلب کرد. مردم قبیلهی کوچک رحیق بودند که اسلحه بدست با بچهها و پیرهای قبیله از راه رسیده بودند. مردم دوباره نیزه بدست بر زمین کوبیدند و مراسم خوشامدگویی را اجرا کردند.
رحیق به همراه فرمانده به استقبالشان رفتند و شروع به احوالپرسی کردند. گروهی هم که شبی مهمان آنها بودند، برایشان دست تکان دادند. طولی نکشید که خیلی سریع جاگیر شدند و برای نبرد آماده شدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت42
به گفتهی فرمانده بچهها به همراه استاد و جوانان قبیلهی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشهی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل میزد و آن را اجرا میکرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمیآورد.
او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشهی بزرگتر و قدیمیتری که از پوسیدگیاش مشخص بود، روی زمین پهن کرد.
بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمهی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب میبینیم.»
شهبانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!»
-«ما با کسی نمیجنگیم. ما خیر میخوایم پس فقط از خودمون دفاع میکنیم.»
انگشت اشارهاش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطهای را روی نقشه نشان داد.
-«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همهی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.»
بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحههایشان به سمت چادری رفتند.
بچهها هنگام برداشتن اسلحههایشان، لب و لوچهشان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!»
رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس میکنم میخوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!»
شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...»
همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود میجنگیدند!
خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس میکشید که آمادهی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همهی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند...
برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود.
بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیادهروی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخهها و علفها را کنار زد. با اینکارش دهانهی غار مشخص شد.
به دستور فرمانده همهی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفتهی مشاور فرمانده منطقهی مجسمهها همین نزدیکیها بود...
قبل از رفتن، فرمانده تکتک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت.
دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستیها در قلبشان جا خوش کرده بود.
و اینک وقت جدایی فرا رسید...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت43
قبل از رفتن استاد و بقیهی بچهها به سمت منطقهی مجسمه، مشاور فرمانده سوت بلندی کشید و پس چند ثانیه عقابی نسبتا بزرگ روی دستهی عصایش فرود آمد. مشاور نقشه را به استاد داد و گفت:«این نقشه! مسیر رو براتون روش علامت زدم. همینطور مسیر برگشت به ساحل رو...» بعد به عقابش اشاره کرد و ادامه داد:«اینم کاسپینه! اون مسیر دریا رو به سمت کشورتون نشون میده چون دریارو مثل کف دستش میشناسه.» بعد خندهی آرامی کرد و او را به پرواز در آورد.
سوت چوبی را هم که به گردنش آویخته بود را در آورد و به استاد داد.
-«موقع رفتن با این صداش بزنید.»
افراح با ناراحتی گفت:«پس خودتون چی؟! یعنی این عقابه برای ما؟!»
مشاور خندهی دیگری کرد و گفت:«اون مال کسی نیست. اون متعلق به دریای کاسپینه...(دریای خزر)»
افراح لبخند ملیحی زد و دیگر چیزی نگفت.
استاد بار دیگر فرمانده را درآغوش کشید و همگی راهی مسیر جدیدی شدند. مسیری که تعیین کنندهی بقای آنها در این جزیره بود.
پس از چند دقیقه پیادهروی، در منطقهی آرامی نزدیک باتلاق توقف کردند. جایی که زمینش شبیه لجنزار بود و گیاهها و علفهایش انبوه و پرپشت بودند. به سنگ نسبتا بزرگی رسیدند که دور تا دورش را علفها و شاخه و برگهای انبوه فرا گرفته بود. استاد سنگ عقیقی را که فرمانده به او در تنهایی داده بود را از جیبش در آورد. خورشید کم کم غروب میکرد و آسمان به سیاهی میزد. قرار بود سنگ عقیق را در قسمتی که روی مجسمهها حکاکی شده قرار بدهند تا شکاف بین دو مجسمه باز شود و به گونهای اعلام آزادی از نفرین را کنند.
قبل از انجام عملیات که ممکن بود حتی زنده هم نمانند، استاد روی تخته سنگی ایستاد و گلویش را صاف کرد.
-«دیگه وقت جهاد و مبارزه رسیده. برای بقای جونمون هم که شده باید پشت هم رو بگیریم و ازین جزیره زنده بیرون بریم.» نگاهی به غروب خونین کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«شماها عالی میجنگید.»
بعد به بچهها نگاهی انداخت که همگی پوکر فیس نگاهش میکردند و با خودشان در دلشان میگفتند که بدترین سخنرانی بود که تا به حال شنیده بودند. آنها این حرفها را با طرز نگاهشان با نهایت صداقت بیان میکردند. صداقتی که لحن صدایشان از بیانش عاجز بود. استاد دیگر چیزی نگفت و همگی نفس عمیقی کشیدند. نمیدانستند قرار است با چه چیزی رو به رو شوند...بنابراین هرچه بیشتر ثانیهها میگذشت تپش قلبشان بیشتر و ترس بیشتر زیر پوستشان میخزید.
به دلیل بزرگ بودن مجسمهها همگی بچهها بوتهها و علفها را کنار زدند. پس از چنددقیقه مجسمههای مادر و پدر که مجسمهی بزرگی از زن و مردی بود که سر روی شانهی یکدیگر گذاشته بودند، نمایان شد.
استاد به جای سنگ عقیق که بین دو مجسمه و محل برخورد آنها حکاکی شده بود نگاه کرد.
بعد برگشت و به چهرهی همگی که کاملا ترس در آنها آشکار بود، نگاه کرد. بچهها با وجود ترسهایشان اسلحههایشان را محکم در دستانشان گرفته بودند و آمادهی هر نوع نبردی بودند.
استاد سنگ عقیق را روی محل حکاکی شده گذاشت. سریعا عقیق رنگ سرخش روشن شد و مجسمهها شروع به لرزیدن کردند.
به همراهش زمین زیر پایشان هم شروع به لرزیدن کرد و هردو مجسمه شروع به شکاف برداشتن و حرکت به طرفین کردند. طولی نکشید که دود سیاهی فضا را پر کرد و در جنگلی که هرلحظه تاریک و تاریکتر میشد جا خوش کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت44
از آن طرف مشاور فرمانده دستش را روی دیوار غار کشید و خشم اهریمن و آزادی نفرین را حس کرد. شروع به در آوردن وسایلی از درون کیسهای که به پشتش میانداخت، کرد. به همراه چند نفر آتش کوچکی برپا کرد. بقیه ی مردم هم سریعا نشستند و زیر لب چیزهایی گفتند. مشاور با صدای بلندی چیزهای زیر لب میخواند و دور آتش میگشت و چیزهای پرت میکرد روی آتش!
طاهره و رحیق دم در غار نگهبانی میدادند و از دور اجرای مراسم آنها را تماشا میکردند.
طاهره نگاهی به ماه هلالی انداخت که حالا از لابهلای شاخههای درختان میدرخشید.
امیدوار بود بتوانند پیروز شوند...
****
مه از بین رفت و از درون شکاف موجودات کوچکی که خمیده بودند با چنگالهای درازشان خودشان را از دل زمین بیرون کشیدند. استاد با دیدن قیافههای زشتشان فریاد آغاز جنگ سر داد و همگی با داد و بیداد فقط به سمتشان حمله کردند. همهی آن موجودات به صورت موجهایی وحشیانه به بچهها حمله میکردند. آنها به جای شمشیر و تیرکمان با چنگالهایشان از طعمهها استفاده میکردند و همین مورد آنها را مجبور میکرد تا استراتژیهایشان را تغییر دهند. یگانه با هرتیری که به هرکدامشان میزد چشمانش را میبست تا خونی که از آنها میجهید وارد چشمش نشود.
غزل با چاقوی کوچکش میرفت میزد و میکشت و خون جلوی چشمانش را گرفته بود. نورسا با شمشیرش گردن میزد و پس از افتادن هر سری با لبخند به کارش ادامه میداد. مشکل آنها کشتنشان نبود...زیاد بودنشان بود که هر لحظه به وفور از درون شکاف بیرون میآمدند و چند نفری سر یک نفر میریختند...
استاد واقفی با تیرکمان به سرعت تیر میکشید و قبل از اینکه موجودی حتی قصد نزدیک شدن به او را کند، او را از پای در میآورد. یاد تیرهایش را شمرده بود و فقط به آنهایی که میدانست احتمال خطا رفتن ندارند شلیک میکرد، اخر دیگر از تیرهای جادویی خبری نبود...
مهدینار با شمشیر یکی از آنها را از پای درآورد و قبل از اینکه فرصت برگشتن پیدا کند، یکی دیگر رویش پرید و دادش به هوا رفت. میرمهدی بلافاصله از یکی از آنها جای خالی داد و قبل از اینکه آن موجود شروع به گاز گرفتن و چنگ انداختن کند، با شمشیر دخلش را آورد. مهدینار هم بلافاصله او را به کناری هول داد و حساب موجود دیگری را که خواست از پشت به میرمهدی خنجر بزند، رسید. میرمهدی به مهندس برخورد کرد اما خوشبختانه او خیلی سریع خود را جمع و جور کرد. با چرخشی نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد بعد با خنجر داخل دستش یکی از آنها را کشت. احف که توسط چندتا از آنها محاصره شده بود، با فرو کردن شمشیرش در شکم یکی از آنها خودش را آرام کرد. رجینا به کشتن آنها توجهی نداشت و به زخمی کردنشان هم اکتفا میکرد. طهورا و افراح سعی داشتند کنار یکدیگر بمانند و از یکدیگر دفاع کنند. سید قبل از هر حملهای به خودش یادآوری میکرد که وضعیتش دقیقا مثل بازیهای رایانهای است و میتواند آنها را شکست دهد، سپس با اطمینان خاطر به هریک از آنها حملهور میشد. شهبانو یکی از دستان موجودی را برید و شمشیرش را در دستانش چرخاند، بعد مثل حرفهایها قلبش را نشانه رفت.
شفق هم با هرجای خالیاش دخل خیلی از آنها را میآورد و به شمشیرش امان نمیداد بیکار بماند.
همه در دل تاریکی شب که با نور ماه روشن شده بود میجنگیدند و منتظر برداشته شدن نفرین بودند. مشاور فرمانده پس از انجام مراسم ورد آخر را خواند. پس از آن نسیم کوچکی وزید و آتش شعلهورشان را خاموش کرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت45
وقتی آتش غار خاموش شد، رحیق و طاهره هردو برگشتند و با صحنهی جالبی رو به رو شدند. مردم قبیله درحال محو شدن بودند و هرکدام لبخندی بر لب داشتند. حتی میشد رضایت را در چهرهی او دید...وقتی چشمش به رحیق و طاهره افتاد کمی جلو رفت تا نزدیک آنها شود! به طوری که نور تابان ماه به چهرهاش برخورد میکرد.
حلقههای اشک در چشمان رحیق نمایان شد. فرمانده لبخندی زد و گفت:«خیلی خوششانس بودم که دختری مثل تو داشتم!»
دخترک لبهایش را روی هم فشرد تا بغضش منفجر نشود و تنها چیزی که توانست بگوید با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد این بود:«ممنونم که مراقبم بودین.»
-«من از تو و دوستات ممنونم که ما رو آزاد کردین...»
این را فرمانده گفت و دستش را بالا برد. بعد همینطور که لبخندی از ته دلش بر لب داشت، طوری که چینهای دور چشمش را عمیق کرده بود...برای همیشه محو شد.
پس از چند دقیقه فقط طاهره و رحیق در غار سرد بیروح درحالی که همدیگر را درآغوش گرفته بودند، حضور داشتند. طاهره با دستش پشتش را نوازش کرد و به او گفت:«برای رفتن به خونه آمادهای؟!»
رحیق بینیاش را بالا کشید و سرش را تکان داد. طاهره یکی از مشعلهای غار را برداشت و هردو با سرعت هرچه تمامتر به سمتی که مشاور گفته بود، خیز برداشتند.
نیرویی در درونشان شروع به جوشیدن کرده بود و پرانرژیتر از هر وقت دیگهای در تاریکی جنگل میدویدند. جنگلی که فقط میشد در آن صحنهی سیلی زدن شاخههای درخت به ماه را دید. هرچه قدر که به منطقهی مجسمهها نزدیکتر میشدند، صدای برخورد تیغه شمشیرها، فریاد موجودات مجروح و بوی عرق و خون به صورت موجهایی وحشیانه به سمتشان حجوم میآورد. وقتی به محل قرارگیری مجسمهها رسیدند، موجودات وحشتناکی را دیدند که از هر طرف به هرکسی حمله میکرد و قصد تیکهتیکه کردنشان را داشت. طاهره با کراسبواش چندتا از آنها را هدف گرفت. رحیق هم تا توانست چندتا از آنها را کشت...
وقتی بقیه متوجه حضور آن دو شدند، طاهره فریاد زد:«وقت رفتنه!»
استاد واقفی بلافاصله از چندتا موجود جای خالی داد و به طور نامحسوسی از بند سنگ عقیق گرفت و آن را کشید. با جدا شدن سنگ، زمین دوباره شروع به لرزیدن کرد و مجسمهها به جای قبلیشان برگشتند. اما این موضوع از اهمیت تعداد موجوداتی که در آمده بودند و در جنگل پراکنده شده بودند، کم نمیکرد. در همان لحظه بالهای کاسپین؛ عقاب فرمانده در آسمان تاریک شب زیر نور ماه خودنمایی کرد. به دستور استاد هرکسی حریف خود را شکست داد و همگی به دنبال عقاب به دل جنگل زدند.
از بین شاخه و برگهای درختان میدویدند و گاه به پشت سرشان از فرط هیجان یا حتی ترس نگاه میکردند...! به ساحل که رسیدند ایستادند تا کمی نفس بگیرند و همینطور کشتی آهنی را دیدند که از دور برایشان دهن کجی میکرد.
مهندس با چشمانش به دنبال قایق نجات گشت که کمی آنطرفتر آن را یافت. یادش بود که بعد از آوردن بار اسلحه از کشتی قایق را زیر شنهای ساحل دفن کند. یاد و احف و میرمهدی و سید، قایق را کشانکشان به سمت دریا راندند. بلافاصله گروه اول سوار شدند. گروه اول همانهایی بودند که اولینبار از کشتی بیرون آمدند و به سمت جزیره راه افتادند... یگانه قیافهی مغروری به خود گرفت و گفت:«ما زودتر اومدیم و زودتر گیر افتادیم. برای همینم زودتر میریم!» با این حرفش همگی خندیدند.
مهندس سوار قایق شد و درست مثل دفعهی قبل به کمک یاد و میرمهدی و مهدینار پاروزنان به سمت کشتی رفت. پس از دقایقی طناب کلفتی که از آنجا آویزان کرده بودند، نمایان شد. هنوز هم همانجا بود.
اول دخترخانومها بالا رفتند و بعد از آن آقایان...و مهندس بار دیگر برای بردن گروه بعدی برگشت. در مسیر برگشت یاد دفعهی قبل افتاد که از دور شاهد دستگیر شدن استاد و بقیه بود. اما این بار دیگر خبری از دستگیری و دزد و راهزن نبود! این بار باید تندتر پارو میزد تا توسط آن موجودات تکهتکه شدن دوستانش را نبیند...
هرچه زمان میگذشت گروه دوم که در ساحل بود بیشتر استرس میگرفتند و این استرس را به نوعی هر کدامشان نشان میدادند. مثلا با انگشتانشان روی اسلحههایشان ضرب میگرفتند یا به یک نقطه خیره میشدند یا گوشهی لبشان را میگزیدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_h
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت46
وقتی کورسویی از دور نمایان شد همگی برایش دست تکان دادند. مهندس هم چراغ نفتیاش را بالا گرفت و علامت داد. طولی نکشید که به ساحل رسید و گروه دوم هم سوار شد. رحیق قبل از سوار شدن روبهروی جزیره ایستاد.
شهبانو با استرس گفت:«چرا سوار نمیشه؟!»
-«وایستا یکم. اون داره با محلی که توش زندگی میکرده خداحافظی میکنه...»
همه سرهایشان را تکان دادند و تا میتوانستند او را درک کردند. رحیق به جنگل انبوه نگاهی انداخت...اولین بار وقتی با دوستش گمنام به این جزیره آمده بود، خیال دیگری در سر داشت. اما مردم قبیله آنها را بین خودشان راه دادند و مانند بچههای خودشان به آنها رسیده بودند. مهارتهای خودشان را به آنها آموخته بودند و مثل جانشان از آنها محافظت کرده بودند...
رحیق تمام خاطراتش را مرور کرد و بعد سوار قایق شد. افراح دستی روی شانهاش گذاشت و گفت:«حالت خوبه؟!»
رحیق سرش را تکان داد و به جزیره خیره شد. بعد لبخند محوی زد و قایق حرکت کرد.
وقتی گروه دوم هم سوار کشتی شد، قایق را بالا کشیدند و جای قبلیاش قرار دادند. مهندس از پلهها بالا رفت و کشتی را روشن کرد! لنگر را بالا کشید و شروع به حرکت کرد. خوشبختانه اینبار میدانستند باید کجا بروند. دخترها وارد کابین خود شدند و هریک خود را روی تخت خود انداختند و نفس راحتی کشیدند. تخت دیگری را هم که خالی بود به رحیق سپردند. همانی که زمانی متعلق به مریم بود. سید و مهدینار برای همگی چای درست کردند و بین همه پخش کردند. برای مهندس و استاد چای بیشتری گذاشتند چون قرار بود، شب را بیدار بمانند و مسیری را که کاسپین نشان میداد دنبال کنند. دو سه روزی به همین منوال گذشت. تا اینکه بار دیگر استاد خشکی دید. همگی از کابینهایشان بیرون آمدند و از دور بندر کوچکی را میدیدند که کشتیهای غولپیکری دورش را گرفته بود. دیگر نه از جنگل خبری بود و نه از کاسپین...انگار عقاب فرمانده راه را نشان داده بود و برای همیشه رفته بود. بچهها با ذوق و شوقی که داشتند خواستند تا مشغول جمع کردن وسیلهها و کوله پشتیهایشان شوند، اما یادشان آمد که آنها را در جزیره یادگاری گذاشتند و فراموش کردند. پس از دو ساعت به بندر رسیدند...همانی که از آنجا حرکت کرده بودند. مثل روز اول شلوغ بود و هرکسی به کار خودش مشغول بود. مهندس کنار اسکلهای نگه داشت. عجیب بود که کسی به آنها توجه نداشت. این چند روزی که در مسیر برگشت بودند، یاد با کمک معین و احف یک نردبان با طناب درست کرده بودند. از آنجا که کسی برای آنها پیش قدم نشد خودشان نردبان طنابی را پایین انداختند و یکی یکی از آنها پیاده شدند. در همان لحظه صدای آشنایی شنیدند...
همگی جلوتر رفتند تا بهتر ببینند. ناخدا و خدمهاش کنار اسکله نشسته بود و منچ بازی میکرد! بچهها که حسابی کفری و متعجب شده بودند به سمتشان پا تند کردند. ناخدا تا استاد را دید بلند شد و او را در آغوش گرفت بعد با خنده گفت:«آی آی کلک. کشتی مو بردین و منم که دور زدین و خوش گذرونی و...آره؟!» بعد چشمکی زد و دوباره خندید. استاد با عصبانیت گفت:«مرد حسابی! مارو وسط راه ول کردین و سفر و بهمون جهنم کردین و الان جلوم وایستادی میخندی دروغم میگی ؟!»
ناخدا خندهاش را جمع کرد و نگاهی به بچهها انداخت. چشمش که به رحیق افتاد، لبخندی زد بعد خیلی آرام طوری که فقط بچهها و استاد بتوانند بشنوند، گفت:«بعضی وقتا ما فقط یه وسیلهایم تا گمشدهها رو بهم برسونیم و یا حتی کاری کنیم تا اسیرها آزاد بشن...»
همگی از این حرفش حیرتزده شدند. خواستند حرفی بزنند که مرد کت و شلواری و لاغر اندامی از دور درحالی که میدوید برایشان دست تکان داد. خیلی سریع خودش را به آنها رساند و با نفسنفس گفت:«آقای واقفی میبینم که از سفر دریاییتون برگشتین امیدوارم خوش گذشته باشه. بفرمایید من راهنماییتون میکنم.»
استاد برگشت و نگاهی به ناخدا کرد. دوباره سرگرم بازی شده بود...چیزی نگفت و به همراه مرد کت و شلواری راهی شدند. در مسیرشان به یک مغازهی انگشتر سازی رسیدند. استاد از همگی عذرخواهی کرد و گفت کاری دارد. بعد وارد مغازه شد و گفت:«سلام و خداقوت. میخواستم یه سنگی رو برام انگشتر کنید.»
بعد سنگ عقیقی را از گردنش در آورد و روی میز گذاشت.
"پایان"
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y