eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت36 _سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شم
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن. بانو احد جواب داد: _به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن. سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصه‌ی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف می‌کرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و می‌فهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار می‌ذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم می‌مونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره. سکوتی بر فضا حکم‌فرما شد که علی پارسائیان گفت: _چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه. استاد ابراهيمی پرسید: _کدوم احسان؟ _احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه. _مگه احسان رفیقته؟ _آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمه‌سبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم. استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت: _جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامه‌ی ماه عسل رو نمی‌سازه و به جاش عصر جدید رو ساخته. بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟ کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفره‌ی ناهار را پهن کردند. همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت: _یعنی دیگه خواستگاری نمی‌ریم؟ استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت: _چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم. احف که داشت با غذایش بازی بازی می‌کرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت: _جونِ من؟ _جونِ تو. لبخندی بر گوشه‌ی لب احف نشست که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید. احف پوزخند ریزی زد و گفت: _من خسته‌تر از اونی‌ام که برقصم. به‌هم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند. استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد: _خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی. احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت: _موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست. _ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین. احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت: _استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین به‌هم بزنه. همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت: _ما همین احف رو زن بدیم کافیه. سپس به احف گفت: _پس عکسش رو نگاه نمی‌کنی؟ احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _باشه، هرجور راحتی. هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رخت‌خواب‌هایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم می‌شد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف می‌زد. سپس استاد مجاهد، گوشی‌اش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت: _هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا می‌کنید. احف در خواب می‌گفت: _آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض می‌کنه. برای آخرین بار عرض می‌کنم؛ اگه جواب ندید فلفل می‌ریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازه‌ی استادِ مرحومم و همه‌ی باغ اناریا، بله. سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت: _متاسفانه به لحظاتی داریم می‌رسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم. سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت: _خواب دیدن احف، همین الان یهویی! بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند: _وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن. _نمی‌شد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟ _احف داره اشتباهی خواب می‌بینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد. _ دوستان‌ کسی می‌دونه قسمت سانسور شده‌ی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟ بانوان تا سحر با هم، چت می‌کردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان می‌کرد که فایده‌ای نداشت. بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوه‌ای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقد‌های لازم‌ را انجام دهد...
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن. بانو احد جواب داد: _به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن. سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصه‌ی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف می‌کرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و می‌فهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار می‌ذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم می‌مونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره. سکوتی بر فضا حکم‌فرما شد که علی پارسائیان گفت: _چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه. استاد ابراهيمی پرسید: _کدوم احسان؟ _احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه. _مگه احسان رفیقته؟ _آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمه‌سبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم. استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت: _جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامه‌ی ماه عسل رو نمی‌سازه و به جاش عصر جدید رو ساخته. بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟ کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفره‌ی ناهار را پهن کردند. همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت: _یعنی دیگه خواستگاری نمی‌ریم؟ استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت: _چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم. احف که داشت با غذایش بازی بازی می‌کرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت: _جونِ من؟ _جونِ تو. لبخندی بر گوشه‌ی لب احف نشست که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید. احف پوزخند ریزی زد و گفت: _من خسته‌تر از اونی‌ام که برقصم. به‌هم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند. استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد: _خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی. احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت: _موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست. _ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین. احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت: _استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین به‌هم بزنه. همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت: _ما همین احف رو زن بدیم کافیه. سپس به احف گفت: _پس عکسش رو نگاه نمی‌کنی؟ احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _باشه، هرجور راحتی. هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رخت‌خواب‌هایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم می‌شد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف می‌زد. سپس استاد مجاهد، گوشی‌اش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت: _هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا می‌کنید. احف در خواب می‌گفت: _آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض می‌کنه. برای آخرین بار عرض می‌کنم؛ اگه جواب ندید فلفل می‌ریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازه‌ی استادِ مرحومم و همه‌ی باغ اناریا، بله. سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت: _متاسفانه به لحظاتی داریم می‌رسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم. سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت: _خواب دیدن احف، همین الان یهویی! بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند: _وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن. _نمی‌شد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟ _احف داره اشتباهی خواب می‌بینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد. _ دوستان‌ کسی می‌دونه قسمت سانسور شده‌ی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟ بانوان تا سحر با هم، چت می‌کردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان می‌کرد که فایده‌ای نداشت. بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوه‌ای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقد‌های لازم‌ را انجام دهد...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گن
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاب لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تابش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، یک کاره رفت و دقیقاً روبه‌روی افراسیاب نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تابش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گن
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاپ لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تاپش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، بدون مقدمه رفت و دقیقاً روبه‌روی او نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تاپش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
وقتی استاد به قفس برگشت، همگی سرجایشان جابه‌جا شدند. همه منتظر بودند که استاد خبر خوش آورده باشد. معین جویای جواب فرمانده شد که استاد گفت:«چیزی نگفت ولی منتظر می‌مونیم.» سپس لبخند کمرنگی زد. لبخندش به بقیه امید می‌داد اما این لبخند مصنوعی بود. چند ساعتی را منتظر ماندند و این مدت آنقدر زود گذشت که کسی متوجه نشد. همگی درگیر صحبت‌های اتفاق‌های گذشته و این چند روزه شدند. با دخترک بیشتر آشنا شدند و از اینکه چگونه در این جنگل به همراه آنها زندگی خود را سپری کرده، حرف می‌زدند. گاه شوخی‌های پی‌در‌پی‌شان قطع شدنی نبود و خنده بر لب همگی می‌آورد. فرمانده از دور به آنها که می‌خندیدند و گاهی اوقات با شیطنت از پشت میله‌های قفس به یکدیگر اشاره می‌کردند؛ نگاهی انداخت. بعد چشمانش را در حدقه‌اش چرخاند و مردم خود را از نظر گذراند. خسته بودند و به زور کارهایشان را انجام می‌دادند...و بیزاری در چهره‌های بی‌روحشان دیده می‌شد... به دست‌های پینه بسته‌ی خود نگاه کرد...تا کی قرار بود شاهد این صحنه‌ها باشد؟! از جایش بلند شد و به یکی از افرادش سپرد تا چندین‌ تن از افراد حرفه‌ای او را فرا بخوانند و وضعیت قبیله را قرمز اعلام کرد. همگی افراد به جنب‌و‌جوش افتادند و بسیاری از مردم بالاخره نگاه‌های همیشگی و تکراری را کنار گذاشته و با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند! گاهی اوقات هم در گوشی از اتفاقاتی که خواهد افتاد اظهار نظر می‌کردند... فرمانده به یکی از افرادش دستور داد تا در قفس را باز کنند و همگی آنها را بیرون بیاورند. هرکدام از بچه‌ها به نحوی از آن فاصله به داخل قبیله سرک می‌کشید. سرانجام یگانه پرسید :«یعنی چه خبر شده؟!» دخترک گفت:« یا پیشنهادمون رو قبول کردن یا قراره تصمیمای دیگه‌ای برامون گرفته بشه...» در همان لحظه مردی در قفس را با شدت باز کرد و با اسلحه‌اش به سمت بیرون اشاره کرد. همگی بلافاصله از جایشان برخاستند و یکی‌یکی از قفس بیرون آمدند. وقتی نگاهشان امتداد جهت اسلحه را گرفت به سمت فرمانده حرکت کردند. افرادی زبردست و غول‌پیکر جلوی فرمانده نشسته بودند و با او حرف می‌زدند. فرمانده وقتی چشمش به بچه‌ها و استاد افتاد، صحبتش را قطع کرد و گفت:«امیدوارم هنوزم بخوای کمکمون کنی! چون این جلسه رو به خاطر درخواست شما تشکیل دادم و اگه الان بخوای جا بزنی خیخ» بعد انگشت اشاره‌اش را زیر گلویش برد و ادای بریدن گردنش را درآورد. واقفی که از طرفی حیرت‌زده شده بود و از طرفی هم خوشحال با لکنت گفت:«ب.. ب.. ب بله البته...» بعد به جایگاهی که کنار افراد غول‌پیکر، برایش کنار گذاشته بودند؛ نشست. فرمانده به بچه‌ها اشاره کرد و گفت:«بشینید تا خسته نشید.» بچه‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس یکی پس از دیگری روی خاک نم‌دار جنگل نشستند. فرمانده نقشه‌‌ای از جنس پوست حیوانات، روی میز چوبی کوچکی که گرد آن جمع شده بودند؛ انداخت. بعد با نوک شمشیرش منطقه‌ای را نشان داد. افرادش با دیدن آن منطقه اخم‌هایشان در هم رفت. فرمانده درحالی که هنوز به آن نقطه‌ی نقشه چشم دوخته بود گفت:«دوتا مجسمه اینجاست‌. مجسمه‌ی مادر و مجسمه‌ی پدر...این دو مجسمه برای ما سال‌ها نقش الهه رو داشت و ما می‌پرستیدیمش. تا اینکه اهریمن وارد مجسمه شد و برای اولین‌بار با ما صحبت کرد!» همگی بی‌اختیار به حرف‌هایش گوش می‌دادند و سکوتی جنگل را فرا گرفته بود. ؟🤓🌱