#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت14
فاصلهمان با هیولا زیاد نبود بنابراین راحت میتوانستیم روی پشتش فرود بیاییم؛ البته اگر جای درستی فرود میآمدیم. هوای سرد طوفان و بارش باران نمیگذاشت درست چیزی را ببینم. به ناحیهی پشت هیولا که رسیدیم چشمانم را بستم و طناب را رها کردم. روی پشتش کنار انبوهی از شاخهای تیز پرت شدم. سعی کردم به بدن دردم اعتنایی نکنم و با چشمانم به دنبال یگانه گشتم. یگانه گوشهای خودش را مچاله کرده بود. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم...هیولا مشغول مهار کردن تیرهای بچهها بود و از طرفی لرزش پاهایم که از سر ترس و هیجان بود باعث میشد همهچیز واقعیتر به نظر برسد و یادآوری کند که این یک خواب هیجانانگیز نیست!
سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و به سمت یگانه قدم بردارم. به او که رسیدم نوبت چکاب کردن بدنش بود...انگار سالم بود اما بهخاطر جراحتی که از قبل برداشته بود، دردش شدت یافته بود. مضطرب از بالا به بچهها که با تمام توان سعی در جنگیدن داشتند نگاه کردم...استاد واقفی با شجاعت تیراندازی میکرد و اگر تیرهایش تمام میشد از بغلیاش کش میرفت. آقای احف و میرمهدی سر اینکه تیرهایشان تمام شده بود باهم بحث میکردند. انگار مسابقه گذاشته بودند هرکسی تیر بیشتری به آن گندهبک بزند، زودتر ازدواج میکنند. آقای سید دور از بقیه با حساب و کتاب به نقاطی که فکر میکرد اثر دارد، تیر پرتاب میکرد و اما آقای یاد...آقای یاد بدون اینکه به تیردانش نگاه کند یا به خاطرش با کسی بحث کند؛ پشت سرهم تیر میکشید و پرتاب میکرد. چیزی که در آن شلوغی توجهم را جلب کرده بود این بود که تیرهایش تمامی نداشت...همانطور مبهوتش بودم که چشمم به دخترک عجیبوغریب افتاد که دوباره از ناکجاآباد پیدایش شد و اینبار به سمت آقای یاد میرفت. خواستم بیشتر ببینم که یگانه با وحشت گفت:«شفق وافراح نمیتونن تنهایی از پسش بربیان!»
چشمانم دنبال شفق گشت. شفق و افراح با شمشیر جلوی ضربههای هیولا ایستادگی میکردند. رجینا و نورسا رفته بودند پیش آقایون تا تیرهایشان را باهم به اشتراک بگذارند. دنبال شهبانو و طهورا میگشتم که یادم افتاد برای مراقبت از آقای مهدینار و آماده کردن تجهیزات داخل کابین مانده بودند. گوشه لبم را گزیدم و نگران بودم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد! چشمم به ستون کشتی افتاد غزل درحال پایین آمدن بود. به سمت اتاق کنترل رفت و دقایقی بعد، کشتی با سرعت هرچه تمامتر حرکت کرد. با خودم گفتم آفرین غزل...کشتی که سرعت گرفت؛ هیولا برای اینکه نگذارد کشتیمان در برود برای آخرینبار دستش را دراز کرد و لبه کشتی را چسبید. آقای معین تیر بزرگی آماده کرد و یکی از پرههای انگشت هیولا را نشانه رفت. غرش ترسناک هیولا، نشانهی برخورد تیر با هدف بود. وقتی از فرط درد دستش را بالا برد، یگانه که حالش مساعد نبود تعادلش را از دست داد! با صدای جیغش از دیدن صحنههای اتفاق افتاده دست برداشتم.
هیولا با یکی از بازوهایش یگانه را برداشته بود و با خودش میبرد. از یکی از شاخهایش گرفتم که خودم تعادلم را از دست ندهم اما دیدن چهرهی ناامید او از هر دردی دردناکتر بود. صدای جیغش مدام در فضا منعکس میشد و دست و پا میزد. ابروهایم در هم رفت. همه بچهها به نحوی سعی در کمک کردن داشتند...و من آن بالا چکار میکردم؟! اگر حواسم بود این اتفاقها نمیافتاد...به سرعت تیری را شلیک کردم و بعدی... آب دهانم را قورت دادم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، تیر دیگری را پرتاب کردم. و اینبار درست به همان بازویی خورد که یگانه را محکم چسبیده بود و به طراوت گلهای بهاری رها شد. همان موقع بود که فهمیدم بیشتر اوقات بیفکر میشوم. در دلم خداخدا میکردم که معجزهای رخ دهد و نجات بیابد آنوقت اگر زنده میماندیم خفهام میکرد و این برایم لذتبخش بود. ناگهان دخترک عجیب و غریب شروع به پریدن داخل آب کرد اما به طرز اسرارآمیزی از بالای دهان هیولا سردرآورد. یگانه را محکم بغل کرد و غیبش زد. با خوردن تیرم به هدف و درد شدیدش... هیولا مدام تقلا میکرد و غرش!
از یک طرف شاخهایش را محکم چسبیده بودم و از طرفی دیگر نگران بقیه بودم. چهرهی همگی وحشتزده بود و منتظر اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد. سرانجام پس از دقایقی دخترک و یگانه از فاصلهی صدمتری روی عرشه کشتی افتادند. همگی با نگرانی به سمتشان دویدند و تقریبا میشود گفت که صدای بچهها را از آن فاصله میشنیدم! همان خدایا شکرتهایشان...
بچهها دور و برشان را گرفته بودند و نمیگذاشتند ببینم چه اتفاقی افتاده. هنوز همانطور به هیولا چسبیده بودم و گردن کشیده بودم، تا بتوانم چیزی ببینم. هیولا مشتش را باز و بسته میکرد! انگار میخواست دردی را که به دستش هجوم آورده تسلی ببخشد...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت15
هنوز به بچهها خیره بودم که از دور مثل آدمکهای کوچک اینور و آنور میرفتند. پوفی کشیدم و منتظر ماندم که هیولا با غرشی دیگر مرا غافلگیر کرد. دوباره شاخکش را محکم چسبیدم و متوجه آسیبی که به یکی از چشمهایش رسیده بود شدم. نمیدانم کی و چطور اینگونهاش کرده بود...هیولا به سمت راست چرخید و دو تا از بازوهایش را برروی کشتی فرود آورد که باعث برهم خوردن هرچه تعادل بود، شد!
هنگام حرکتش شاخکش را محکمتر چسبیدم و سعی کردم از باد سردی که همراهیم میکند استرس نگیرم...
آقای احف از سراشیبی سُر خورد و داخل دریا پرت شد. هرکسی خود را به جایی از کشتی بند میکرد که تعادلش را حفظ کند. ناگهان استاد واقفی مانند آقای احف، منتها از قصد خود را از بالای سراشیبی سُر داد و داخل آب شیرجه زد. لبخندی بر لبانم دوید! از اینکه همگی هوای همدیگر را در آن شرایط داشتیم.
دستی به شانهام خورد و بیاختیار جیغ زدم!
همان دخترک بود. همانی که یگانه را نجات داده بود...با قاطعیت گفت:«نترس! منم.»
با دیدن چهرهی آشنایش گفتم:«عه! سلام. چه خبر!؟» چشمانم را بازوبسته کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:«ببخشید ولی شرایط طوریه که اینطوری حرف زدنم دست خودم نیست...»
متوجه استرس و وحشتم شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، با حرکت هیولا شاخکش را محکمتر چسبید و گفت:«فکر کنم نقطه ضعفش رو فهمیدم. باید بریم سراغ یه چشم باقیموندهش!...»
نگاهی به کراسبو و تیردانم کردم و گفتم:«کلا دوتا تیر برام مونده...ضمناً نمیدونم وضعیت تیراندازیم اون بالا چطوریه...» بعد با انگشت آسمان را نشان دادم. نمیدانستم دقیقا چطور میخواهد به چشم هیولا شلیک کنم! خودش هم انگاری مطمئن نبود...سرانجام گفت:«وقت این چیزا رو نداریم. بپر بالا!» بعد خم شد و منتظر ماند. نگاهش کردم و فهمیدم که باید روی کولش سوار شوم. مطمئن نبودم! چون من تا به حال پشت کسی سوار نشده بودم و احساس میکردم سنگینم و ممکن است اذیت شود. چون وقت تنگ بود، خیلی آرام دستهایم را و سپس پاهایم را دور کمرش حلقه کردم ولی با حبس کردن نفسم کمی از وزنم را جمع کردم تا بار زیادی برروی دوشش نباشم. با غرش هیولا نفسم را بیرون دادم و زیر گوشش گفتم:«عجله کن!»
زمزمهکنان گفت:«باشه...باشه...»
نگاهی به پایین انداخت و ادامه داد:«سفت بچسب!»
یکدفعه گفتم:«وایسا! من...» که پرش ناگهانیاش باعث شد ادامه حرفم به جیغ تبدیل شود. چند ثانیه بعد میان زمین و آسمان به پرواز درآمدیم و باد سرد استرسم را بیشتر کرد. کمکم چشمانم را باز کردم تا به دیدن فضای اطراف عادت کنم هرچند که مانند تصاویر مبهم، سریع از کنارم رد میشدند. به آب نزدیک شدیم و از زیر بازوی هیولا عبور کردیم. خیلی به شکمش نزدیک بودیم...
-«اوضاع چطوره؟»
داد کشیدم:«فقط برو!» چیزی نگفت و در عوض به سمت بالا اوج گرفت که دوباره از آن جیغهای بنفشم زدم و کمرش را محکمتر چسبیدم. هنوز هم باران میآمد و من در دلم خداخدا میکردم که سقوط نکنیم. دوباره چشمانم را باز کردم و این دفعه دست هیولا را دیدم که به سمتمان میآمد و ماهم به سمتش...
بیاختیار داد زدم:«مواظب باش!!!»
دخترک به موقع متوجه شد و چرخی زد. درست زمانی که فکر کردم مردهام و نمرده بودم هزاربار خدا را شکر کردم. اما متوجه صورت مچاله شدهی دخترک هم شدم که به گمانم آسیب دیده بود. پاهایم را دورش محکم کردم، ولی کمی بدنم را بالا گرفتم تا وزن زیادی را از سوی من متحمل نشود. کمی بعد جلوی چشم سالم هیولا قرار داشتیم و دخترک داد زد:«ایستگاه آخره! هربار که یک چرخم فقط تیر بزن که احتمال زدنش بره بالاتر...»
-«باشه.» این را من گفتم که دستانم را از رویش آزاد کردم و شروع به تنظیم تیر کردم.
تیر اول رها شد و به هدف نخورد.
-«لعنتی!» این را هم من گفتم که در مواقع حساس از دهانم میپرد. حسابی حواس هیولا را پرت کرده بودیم و کشتی از فرصت برای دور شدن استفاده میکرد. تیر دیگری پرتاب کردم که آن هم خطا رفت. گوشهی لبم را گزیدم و به خودم گفتم:«تیرهات تموم شد. گند زدی طاهر گند زدی...» چیزی نمیگفتم و دخترک هم با ناامیدی به هیولا خیره شده بود. چرخ دیگری زد و دوباره داد زد:«بازم تیر بزن!»
خم شدم و در گوشش آرام گفتم:«واقعا ببخشید. من نتونستم بزنمش و تیرهام تموم شدن...»
با اطمینان گفت:«نه. هنوز کلی تیر داری به من اعتماد کن!»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت16
گیج به نیم رخش نگاه میکردم و گفتم:«ولی آخه... ولی چطوری؟!»
-«بهش فکر نکن. فقط انجامش بده!»
نمیدانستم چطوری میخواهد با هیچی به هیولا تیر بزنم ولی مثل همیشه قبول کردم و گفتم:«باشه! بزن بریم دخلشو بیاریم!» میدانستم این حرفم باعث میشود لبخند بزند. نفسی عمیق کشیدم و با ترس به تیردانم نگاه کردم! پر از تیر بود! تیر میکشیدم و با حیرت به طرف هیولا پرت میکردم. تقریبا هشت تیر خطا داشتم...که با هر خطا خجالت بیشتری میکشیدم. اما با به هدف خوردن تیر نهم، چهرهام باز شد و با شادی فریاد زدم:«ایولا! زدیم ترکوندیمش!»
اما انگاری دخترک درد زیادی را تحمل میکرد چون بلافاصله پس از خوردن تیر به چشم هیولا، به سمت کشتی حرکت کرد و بدون هیچ نیرویی خودش را روی سطح کشتی پرت کرد. با دستش کنارم زد و به سمت لبه کشتی رفت. آرام بلند شدم و بیتوجه به بدن دردم به هیولا نگاه میکردم که کورکورانه به دنبال کشتی میگشت و پیدایش نمیکرد. پس از چند دقیقه غرشهایش خاموش شد و عمق دریا برگشت. به دخترک نگاه کردم که به فکر فرو رفته بود و با خودش لبخند میزد. استاد واقفی آقای احف را نجات داده بود...آقای مهندس و میرمهدی هم سعی در بیرون آوردن آقای مهدینار، از داخل کابین بودند. چشمم به دخترک افتاد و امتداد نگاهش را گرفتم که به آقای یاد رسیدم. شانهام را بالا انداختم که دخترها با جیغ و فریادهایشان از سر شادی توجهم را جلب کرد. همگی به سمت دخترک رفته بودند و محو کارهایش شده بودند.
نورسا با حیرت جلو آمد و خطاب به دخترک گفت:«واااای! خیلی باحال بود! چطوری اون کارا رو میکردی؟»
رجینا پرید وسط و گفت:«اصلا اسمتو بهمون نگفتی!»
غزل با چشمان پر از شیطنتش ادامه داد:«میتونی منم پشتت سوار کنی؟»
به هیکل درشت غزل نگاه کردم و با تصور اینکه پشت دخترک سوار شده خندهام گرفت. دخترک دقایقی سکوت کرد و بعد تمام محتویات داخل معدهاش را خالی کرد. بالاآورد بله!
بعد به سمت ما برگشت و گفت:«خوش گذشتا!» و بعد بیهوش شد.
انگار مغزش گفت که آرام بگیرد چون اصلا مسئلهی مهمی نیست...
افراح، شفق، شهبانو و طهورا چهارتایی دست و پایش را گرفتند و به سمت اتاق استراحت بردند، همانجایی که یگانه بود! کمی آنطرفتر آقای سید و معین باهم از پیروزیها و پرتاب تیرهایشان میگفتند.
-«سید استرس از همهجام میریخت وقتی تیر میزدم. وقتی هیولا دستاشو تو هوا تکون میداد فکر میکردم الانه که دستش به ستون بخوره و پخش زمین شم...» آقای معین بود که ادامه حرفش را با خنده خورد.
آقای سید با خنده گفت:«اینو ولش کن! استاد واقفی اون وسط تیرهای احف و میرمهدی و کش میرفت...» و بعد از شدت خنده روی زانوهایش خم شد.
-«ولی من و تو زرنگ بودیم و رفته بودیم اون بالا که استاد دستش به تیرهامون نرسه...»
حالا آقای یاد هم به جمعشان پیوسته بود و با آنها میخندید.
آقای مهدینار بهوش آمده بود ولی هنوز گیج و منگ بود. آقای مهندس هم که کشتی را از هیولا دور کرده بود، غرور خاصی در چهرهاش موج میزد. آقای احف هم به اتاق استراحت منتقل شده بود.
دخترها هم پچپچ کنان به سمت من میآمدند و طولی نکشید با موجشان به سمت اتاق استراحت رانده شدم.
روی یکی از تختها خودم را انداختم و کمکم ذهنم خاموش شد و راهی جز بستن چشمهایم برایم نماند.
***
زنده شدن...
یا به نوعی بیدار شدن!
با این تفاوت که مغزت در این مدت کاملا خاموش بوده است. به اغماء رفتن هم تعریف دیگری...
اما ضربههای پیدرپی قلب که خودش را به در سینه میکوبید چه؟!
این دیگر برای چه بود؟!
شوک قبل از حوادث؟! یا ناآشنایی و کمکم به یادآوردن اینکه همهچیز تمام شده و آرامش برپاست؟!..
خواستم بلند شوم، بیرون بروم و هوای تازه را نفس بکشم. اما بدندرد اجازه این کار را به من نداد!
به خاطر بیش از حد خوابیدن بود...
بعد از کمی دراز کشیدن و خیره شدن به اطراف نشستم و کشوقوسی به تنم دادم.
لباسم عوض شده بود و مرتب بود. کنار تخت یک جفت پوتین بود که بندهایش پاپیونی بسته شده بود...حدس میزدم کار غزل باشد.
بیرون زیادی ساکت بود. فقط تکانههای کشتی که روی امواج دریا بالا پایین میرفت را حس میکردم...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت17
پوتینهایم را پوشیدم و لبههای شلوار گشادم را داخلش چپاندم. لباسم سفید و گشاد بود. گویی به تنم زار میزد...و متعلق به کسی بود که دیگر وجود نداشت. هدشالی که روی لبهی تخت بود را برداشتم و پوشیدم.
به سمت در کابین قدم برداشتم و با باز شدنش، هوای خنک به استقبالم آمد.
اولین کسی که به چشمم خورد استاد بود که بین اقای احف و یاد ایستاده بود.
کمی به اطراف نگاه کردم که جمعی از دخترها به من نزدیک شدند. نورسا با لبخند گفت:«آقا طاهر خوب خوابیدن؟!»
با خنده گفتم:«خیلی خوب بود. حالا مگه چقد خوابیدم؟!»
رجینا سهتا از انگشتانش را جلوی صورتم گرفت و گفت:«سه روز...»
-«پس گفتم چرا بدندرد داشتم...راستی بقیه کجان؟ اون دختره..؟»
غزل شانه بالا انداخت و جواب داد:«خوابه...معلومه خوابشم طولانیه!»
متفکرانه سری تکان دادم و لبخند معناداری زدم.
دلم صحبت اضافه نمیخواست! ترجیح میدادم کمی با خودم خلوت کنم تا این اتفاقات گذشته در ذهنم تحلیل و تجزیه شود.
دخترها به سمت کابینی که در آن استراحت میکردند رفتند، تا به صحبتهای دخترانهشان برسند! من هم به طرف لبهی کشتی رفتم تا از دیدن دریا دوباره سیر شوم.
دستانم را درهم قفل کردم و اتفاقات گذشته را مرور کردم...
جنگمان با هیولا و شکست دادنش، تیرزدن من و پرواز دخترک...همینطور چهرهی هیولا و مسیری که مشخص نیست تا انتهایش کجاست.
در دریای افکارم غرق بودم که با صدای آقای مهدینار رشتهاش دریده شد...
-«میبینم که بیدار شدین. بفرمایید چایی!»
نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و نگاهی به جعبهی کوچیک دستش انداختم.
چند لیوان جورواجور با اندازههای مختلف و رنگهای مختلف داخلش گذاشته بود و عطر چای را با خود اینور آنور میبرد.
دوباره گفت:«برای استاد و بچهها چایی میبرم. سید دم کرده آشپزیشم حرف نداره...اگه نمیخواید برم؟»
یکی از لیوانها را برداشتم و گفتم:«سرتون چطوره؟»
جعبهی کوچک را در دستش جابهجا کرد، انگار که بارش سبکتر شده باشد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:«الحمدالله خیلی بهترم.»
-«خداروشکر» بعد لیوان چایی را کمی بالا بردم و گفتم:«ممنون برای چایی از آقا سید هم تشکر کنید.»
سری تکان داد و با قدمهای نامیزان به سمت بقیه رفت.
به بخارهایی که پس از بالا رفتن از لبهی لیوان تعادلشان را از دست میدادند و بهم میریختند نگاه کردم. درمقابل باد ناتوان بودند...
صدای پاهای آقای مهندس توجه همه را به خود جلب کرد.
-«چایی من کو؟!»
بعد به سمت آقای مهدینار رفت و لیوانی برداشت. خیالش راحت بود چون کشتی روی خودکار بود. اما نگرانی در چشمانش خبر از این میداد که هنوز به سوی ناکجاآباد میرویم. بعد از خوردن چند جرعه از چایش مشغول صحبت با بقیه آقایون شد.
طهورا از کابین دخترها بیرون آمد و به کابین بغلی رفت...
بعد با صدای بلندی داد زد:«بچهها صدام میاد؟ این دختره...» و ادامهی حرفش را خورد. دوباره یاد رفتارها، کارها و چهرهی دخترک افتادم. مطمئنم به این قضیه یک ربطی داشت. نمیدانستم چندروز گذشته، کجا هستیم و کجا میرویم اما باید امیدوار میبودم که زمان کافی داشته باشیم. اگر زمان کافی داشتیم، میتوانستیم تکههای این مصیبت را به صورتی کنار هم بچینیم که دوباره معنی خود را پیدا کنند. اما امان از روزگار که منتظر است بفهمد به چه چیزی بیشتر از همه نیاز داری تا آن را از تو بگیرد! طهورا بعد از چنددقیقه از کابین بیرون آمد و به کابین قبلی برگشت.
آخرین قطرههای چاییام را هورت کشیدم و به سمت آشپزخانهی کشتی راه افتادم.
آقای سید و میرمهدی حسابی سرشان شلوغ بود...به گمانم امروز ناهار بر عهدهی آنها بود.
لیوان چایی را بیسروصدا روی یکی از جعبهها گذاشتم، آنقدر غرق کارشان بودند که متوجه حضورم نشدند. به سمت کابینی که نصف دخترها درآنجا ساکن بودند حرکت کردم. چنانچه الان کسی آنجا نبود! چون دخترک درحال استراحت بود و من حدس میزدم بیدار شده باشد.
در را باز کردم و حدسم درست بود. به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:«سلام عزیزم. حالت بهتره؟»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت18
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.»
و دوباره کلوچه دیگری برداشتم.
دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟»
-«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.»
این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پریهایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد.
همان لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آبهای مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت میتونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازهی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگهدارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.»
از حرفهایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده!
وقتی خندهام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همهشونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم.
پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال!
بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم.
مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شمارههایشان را میگرفت و مثل دوستهای صمیمی با همهمان شوخی میکرد.
ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشهی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف میزد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما داریم میریم و آبجی میخواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...»
چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمیشد. میخواستند بروند...به همین راحتی...
بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوستهای خوبی میشدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند.
میدانستم که خودش هم دوست ندارد برود!
از چهرهاش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همهچیز باید تشکر کنم از همهتون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...»
دستم را به نشانهی اینکه "تو میتونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانهای زدم.
ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیزتره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون میموندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...»
همهی بچهها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایلهایشان به دنبال آیدی و نام کاربریاش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دخترها را میشناختم و با همهشان رابطهی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا بهحال دختری به نام مریم خیر!
هرکسی سوالی میپرسید و باعث هول شدنش میشد.
-«نام کاربریتون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو مینویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟»
-«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟»
-«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟»
بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت19
-«دوستان! ببخشید میشه؟! ممنون. باید یادآوری کنم اگه اینجا نت، آنتن میداد شما تا الان نجات پیدا کرده بودین...»
همه با تاسف سری به نشانهی تاکید تکان دادند و موبایلهایشان را در جیبهایشان گذاشتند.
دوباره ادامه داد:«در نهایت باید بگم ماجراجویی خفنی بود. شاید وقتی برگشتم خونه، پیداتون کنم و خاطره این دو سه روز رو برای هم تعریف کنیم...»
یکدفعه آقای مهدینار گفت:«وایستید ببینم! اصلا برای کسی عجیب نیست که این خانوم از کجا اومده؟ قدمشون سرچشم ولی ایشون چجوری یهو اینجا ظاهر شدن؟ قضیه سفر در زمانِ؟»
با حرف آقای مهدینار زمزمهها دوباره شدت گرفت. چهرهی دخترک کمی باز شد و به آقای یاد خیره شد. من که میدانستم یک خبرهایی هست...آن تیرهای نامرئی، پرواز دخترک، چادر جادویی...فقط من دقت کرده بودم یا بقیه هم همین حس را داشتن؟!
مریم دوباره شروع به صحبت کرد:«دوستان! خواهش میکنم من عجله دارما...دوستان!!!ممنون. آخر سرم ممنونم که من رو پذیرفتید. دوست دارم چندتا حرف حکیمانه هم بزنم که بعدا میتونید به عنوان مونولوگ ازشون استفاده کنید.»
چندتا از بچهها سریع موبایلشان را درآوردند تا یادداشت کنند...
-«اول اینکه با همدیگه دوست بمونید. راهی که میرید، راه عجیبیه و ممکنه به مشکلهای مختلفی بخورید. پس تسلیم نشید...»
بعد به استاد واقفی خیره شد:«اگر یه موقع حس کردید خسته شدید، یه موقع خواستید تسلیم بشید، یاد این بیفتید که یه دختری با تمام وجود داره تو این باغ زندگی میکنه. خونهشو واسش خراب نکنید...»
این را که گفت اول به من و بعد بقیه دخترها را از نظر گذراند!
-«و آخریش هم اینکه هوای دختراتون رو داشته باشید! مخصوصا دختر بزرگهتونو!»
دوباره به آقای یاد نگاه کرد و ادامه داد:«خب دیگه...طاقت اشک کسی رو ندارم. خداحافظ رفقا!»
ما هم فقط خیره بودیم و مبهوتش!
چندلحظه بعد هالهی بنفشی، مثل همان موقع که آمده بود ظاهر شد و در چندثانیه ناپدید شد...رفت! به همین راحتی!
تا به حال قلب درد گرفتهای؟! بدون بیماری؟!
انگار غم عجیبی داری که به قلبت چنگ میزند و تو فقط میتوانی بغض کنی. حال اگر غرور هم داشته باشی چه؟!
هم بغض میکنی هم قلب درد داری هم نمیتوانی گریه کنی!...
هنگام رفتنش همچین حسی داشتم. بقیهی بچهها هم حالشان گرفته شده بود و انگاری دوباره تنها شده بودیم. حضور مریم روزنهی امیدی بود که به ما شجاعت میبخشید اما او هم رفت...!
عصر شده بود و هوا رو به خنکی میرفت. هرکسی در کشتی برای خودش گشت میزد و سعی میکرد از سوراخ سنبههایش سردربیاورد. حوصلهام سررفته بود و از این وضعیت تکراری خسته شده بودم.
حتما شنیدید که میگویند وقتی که انتظارش را نداری خدا برایت میسازد؟!
برای ما هم ساخت! بله.
آقای معین از بالای برج دیدبانی کشتی شروع به داد زدن کرد. دستانش را تکان میداد و صدایش میان امواج باد به گوش میرسید.
-«خشکی! خشکی! خشکی میبینم...»
همه بلافاصله از جایمان بلند شدیم. استاد واقفی دوربین تلسکوپی که پیدا کرده بود را برداشت و به دوردست خیره شد. لبخندی روی لبش نقش بست. همهمان به نوبت دوربین را میگرفتیم و از سوراخ کوچکش نگاه میکردیم. از لابهلای مه جزیرهای سبزرنگ خودنمایی میکرد.
به گمانم که نجات یافته بودیم!...
#نقدونظر🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت20
چهرهی آقای مهندس راضی به نظر میرسید. مانند همهی ما! چون بالاخره به جزیرهای رسیده بودیم که حتما نجات میافتیم.
همهمان کوله پشتیهای کوچک و ساکهای کوچکمان را جمع و جور کرده بودیم و منتظر مقصد بودیم.
استاد واقفی مدام از دوربین تلسکوپیاش به جزیره خیره میشد. فکر کنم به آن دوربین علاقهی خاصی پیدا کرده بود شاید چیزی مانند پیوند خونی...
هرچه به جزیره نزدیکتر میشدیم، هوای مهگرفته بیشتر میشد...اما آن جزیره!
به چیزی که فکر میکردیم شبیه نبود. شاید چون هوا تاریک میشد، او و سایهاش هم بزرگ و عمیقتر به نظر میرسید.
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت و فقط صخرههای نوکتیز که هرچه رو به جلو میرفتیم، در فاصلهی کمتری از هم قرار داشتند را میشد دید!
تا جایی که آقای مهندس در نزدیکی صخرهای توقف کرد و لنگر انداخت.
آقای احف با نگرانی که در چهرهاش موج میزد گفت:«چیشد مهندس؟! کشتی خراب شد؟!»
غزل شانههایش را بالا انداخت و درجواب گفت:«این کجاش درسته که خراب بشه؟!»
حرفش در آن موقعیت که هوا کمکم سرد شده بود و خورشید سعی در ترک کردن ما داشت، خندهدار نبود. اصلا خندهدار نبود!
مهندس با اخم از پلهها پایین آمد و با فاصله ایستاد. کف دستانش را بهم زد و گفت:«ازینجا به بعدش رو باید با قایق بریم.»
افراح سریع گفت:«پس واقعا خراب شده؟!»
آقای سید هم از پلهها پایین آمد و پاسخ داد:«نه! فقط کشتی انقدر بزرگه که نمیتونه از بین صخرهها عبور کنه. فاصله زیاد نیست میتونیم با قایق بریم.»
آقای مهندس حرفش را با سر تصدیق کرد.
شفق به دریا اشاره کرد و گفت:«اینطوری که نمیشه جلیقه نجات باید داشته باشیم.»
یگانه لبخند زد و اطمینان خاطری حاصل کرد:«هنوز جلیقههای نجاتی که تو جنگ با هیولا پوشیدیم سالمن.»
با حرف یگانه کمی خیالمان راحتتر شد و با حرف استاد واقفی تصمیم نهایی گرفته!
-«برید حاضر بشید که با قایق بریم...»
همه سری تکان دادیم و رفتیم که حاضر شویم.
آقای مهندس به همراه آقای میرمهدی و یاد رفتند تا قایق نجات را بیاورند.
با دخترها داخل کابین رفتیم و لباسهایمان را عوض کردیم. همه هودی و سویشرت پوشیدیم و با برداشتن کولهپشتیهایمان از کابین خداحافظی کردیم.
قایق نجات آماده بود. به دو طرفش طنابی وصل کرده بودند تا هنگام انداختنش در دریا زیر و رو نشود و اشتباه فرود نیاید.
شهبانو و طهورا درحال پچپچ کردن بودند که آقای میرمهدی گفت:«چیزی شده؟!»
-«نه فقط این قایق کوچیک نیست؟»
این را طهورا گفت و شهبانو ادامه داد:«درسته فکر نکنم جا بشیم...»
آقای یاد نفس عمیقی کشید و گفت:«هیچکدوم اصلا نگران نباشید. اینا قایقهای نجات هستن و براساس تعداد مسافرین ساخته نمیشن...انشاءالله که جا میشیم اگه نشدیم دوبار میایم و میریم تا همه رو ببریم.»
استاد سری تکان داد و گفت:«مهدینار کجاست؟!»
به اطراف نگاه کردیم که بالاخره آقای مهدینار از کابین آقایون بیرون آمد. دستهایش پر از کولهپشتی بود و مجبور شد با پایش در را ببندد. کولهها را یکییکی بین آقای مهندس و میرمهدی و یاد تقسیم کرد و کولهی خودش را هم به پشت انداخت. سپس با لبخند گفت:«بریم.»
آقای احف دستش را دور گردن آقای مهدینار گره انداخت و گفت:«دمت گرم.»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت22
به یکباره سکوت همهجا را فرا گرفت و ما با چشمهای گشاد به همدیگر زل زده بودیم.
چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور میکرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود!
اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمیافتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس میکنی؛ آن پشتها لای بوتهها و درختها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را میکشد که کاملا به دور از یافتههای ذهنی است.
خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفسها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناریاش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود.
سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غولپیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیکتر میشدند نگاه میکردیم.
حالا که فکر میکنم باید اسلحهها را با خود میآوردیم!
مردی درمیان آنها که هیکلیتر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!»
دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی میشد فهمید این چشمهای دوست است یا دشمن...!
استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...»
مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستیاش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسانهای دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانهاش را تکاند.
-«چجوری اومدین اینجا؟!»
آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچههای شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد.
-«اون یکی زبون نداشت؟!»
صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقبتر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدمهای آهسته و شمرده نزدیک میشد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد.
نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!»
به دستهای مشت شدهی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخنهایش پوستش را دارند سوراخ میکنند.
قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!»
چینهای صورتش موقع جواب دادن عمیقتر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیلهاش برمیگشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بیپرچم! قبیلهای که به خودش تکیه میکنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچکس پیروی نمیکنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدمهای مهموننوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقهی آخر را نمیزد کمی باورمان میشد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دستهایمان را با طنابهای کلفتی بستند.
آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو میبرید؟»
یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت23
راوی:
مهندس به تنهایی پارو میزد و هرطوری بود سعی داشت خود را به کشتی برساند. مچ دستهایش درد گرفته بود و امواج دریا برای پاروهای نحیفی که در دست داشت، زیادی سنگین بودند...
قبل از اینکه فاصلهی کشتی را با خودش از آنچه که بود کمتر کند، روشنایی که از ساحل به چشم میرسید توجهش را جلب کرد. مطمئن بود فانوسها آنقدر توانایی روشن کردن ساحل را ندارند که بشود از این فاصله دید. بنابراین کمی به سمت جلو قایق را راند و پشت صخرهای پنهان شد.
افرادی درشت هیکل را دید که دست دوستانش را میبندند و آنها را با خود میبرند. آن لحظه اعتماد به چشمان راحتتر از اعتماد به شرایط بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ضربانش را آرام کرد. پس از دقایقی که دیگر نوری از ساحل به چشم نمیخورد و خبر از رفتن آنها را میداد او هم راهی کشتی شد!...
وقتی نزدیک کشتی شد، احف را دید که به لبهی کشتی تکیه داده و سرش را روی دستش گذاشته بود. احف به محض دیدن مهندس از بالا شروع به دست تکان دادن کرد...و طولی نکشید که بقیهی بچهها کنار لبهی کشتی جمع شدند. مهندس قایق را کنار کشتی نگه داشت و همان موقع بچهها از بالا طناب را دوباره پایین انداختند. سید سوار شد تا پایین بیاید که مهندس با صدای آرامی گفت:«وایستا! نیا برگرد بالا...»
سید با تعجب گفت:«چرا؟! خب من میخوام اول بیام...»
مهندس اخمی کرد و گفت:«یه مشکلی پیش اومده. طناب قایق و میندازم بالا بگیریدش.» سید پوفی کشید و برگشت. مهندس طنابهای قایق را به سمت بالا انداخت و رجینا و افراح بلافاصله آن را در هوا قاپیدند. بعد پاروها را زیربغل گرفت و از نردبان طنابی شروع به بالا رفتن کرد. وقتی به لبهی کشتی رسید با کمک معین و احف خودش را بالا کشید و بقیه با کمک هم قایق را بالا کشیدند. شهبانو با نگرانی پرسید:«چیشد چرا نمیریم؟! استاد و بقیه کجان؟!»
مهندس پس از یک مکث طولانی جواب داد:«اونا رو به جزیره رسوندم و برای بردن شما برگشتم.»
-«خب بعدش؟»
این را طهورا گفت که دست به سینه ایستاده بود. مهندس سرش را با تاسف تکان داد و ادامه داد:«هیچجای اونجا به جزیرهی تفریحی نمیخورد البته به گمونم! یه چیز دیگم هست.» سرش را بالا آورد و با چهرهی بقیه که منتظر بودند روبهرو شد.
-«وقتی داشتم برمیگشتم یه عده رو دیدم که دستاشونو بستن و استاد و بقیهی بچهها رو بردن...» وقتی داشت جملهی آخر را میگفت ولوم صدایش را پایین آورد.
همان موقع سید دستش را روی سرش گرفت و نشست.
-«الان باید چیکار کنیم؟! نمیشه که دست روی دست بذاریم.» این را شفق گفت که از استرس دستهایش را در هم قلاب کرده بود.
مهندس شانههایش را بالا انداخت و به لبهی کشتی تکیه کرد.
معین متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت:«بریم نجاتشون بدیم. ما که نمیتونیم همینجوری ولشون کنیم. خودمونم جایی رو بلد نیستیم که بریم!»
همگی سرهایشان را تکان دادند. همگی با نجات دادن آنها موافق بودند اما برای چگونگی انجام این کار آیا راهحلی داشتند؟!
این سوالی بود که یک به یک ذهنشان را درگیر میکرد.
به گفتهی احف همگی نشستند تا تبادل نظر انجام شود.
رجینا دستانش را درهم قلاب کرد و مانند کارآگاه هایی که درگیر یک پروندهی بزرگ است شروع به صحبت کرد:«نمیدونیم کیا استاد و بردن! نمیدونیم اون جزیره چهجور جاییه و نمیدونیم قراره چیکار کنیم! خب نظر بقیه چیه؟!»
افراح لبهایش را روی هم فشار داد و گفت:«فقط از یه طریق میتونیم بفهمیم. بریم به اون جزیره!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت24
مهندس سرش را خیلی آرام تکان داد و به بقیه نگاه کرد. بعد گفت:«ازونجا که زمان زیادی طول نکشید تا پیداشون کنند پس نتیجه میگیریم...»
در همین لحظه شهبانو حرفش را ادامه داد:«جزیره رو تحت اختیارشون دارن و ممکنه آدمهاشون هرجایی باشن!»
مهندس با گفتن "دقیقا" حرفش را تاکید کرد.
طهورا سرجایش کمی جابهجا شد و گفت:«پس بهتره اگه به اونجا میریم با اسلحههایی که تو کشتی داریم بریم.»
همگی دوباره سرهایشان را تکان دادند. همیشه فکرهای خوبی داشتند، اما انتخابهای پیش رویشان داشتند کمرنگتر میشدند. باد سردی که میوزید باعث شد سید دستانش را به بازوهایش بکشد.
-«همهی اینا درست! حالا کمبود جا بود اومدیم اینجا نشستیم؟!»
با این حرفش لبخندی بر لبانشان دوید.
شفق بلافاصله به بحث برگشت و گفت:«خب پاشید بریم دیگه!»
-«امشب نه! امشب باید بار و بندیل سفر پر خطرمونو ببندیم. مطمئناً هوای روشن شانس بیشتری برای ما داره.»
معین با گفتن این حرف تصمیم نهایی را گرفت.
در همین لحظه مهندس نفسش را بیرون داد و از جایش بلند شد. پشت سر او هم بقیه...
همگی سر وظایف خودشان رفتند. تا صبح وقت داشتند برای رفتن به جزیره آماده شوند.
*********
به جایی که درختان کمتری داشت و با مشعلهای کوچک و بزرگ روشن شده بود رسیدند. با رسیدنشان، افرادی که در آنجا حاضر بودند و هریک مشغول کاری؛ شروع کردند به استقبال از آنها. البته استقبالشان به مزاج بچههای داستان ما خوش نیامد.
همگی آنها با سر و صدای بلندی نیزههایشان را بر زمین میکوبیدند و یک صدا میگفتند:«بایراکسیز! بایراکسیز...(بیپرچم)»
تا اینکه همان مرد هیکلی نیزهاش را بالا آورد و همگی ساکت شدند. مرد هیکلی پس از تکان دادن سرش و لبخند رضایتی که به تک تک آنها تحویل داد، باعث شد بقیه به کار قبلیشان برسد. استاد واقفی و دیگر بچهها را داخل قفسی که از چوب ساخته بودند، انداختند و به درش قفل آهنی را زدند.
مرد قوی هیکل به قفس نزدیک شد و درست روبهروی واقفی قرار گرفت. بعد با صدایی که از بین دندانهایش خارج میشد، گفت:«امشب و خوب بخوابید تا فردا تصمیم بگیرم باهاتون چیکار کنم!»
بعد نفسش را مانند یک گاو وحشی بیرون داد و به همراه افرادش به طرف چادر بزرگی که چند متر آن طرفتر برپا کرده بودند، رفت. افراد غریبه که از محل قفس دور شدند بلافاصله مهدینار جستی زد و کنار استاد نشست بعد خیلی آرام به طوریکه فقط خودشان، صدایش را بشنوند گفت:«اینا کین؟! چرا ریختشون این شکلیه...»
از طرف دیگر نورسا گفت:«هرچیم بهشون گفتیم کی هستین جواب ندادن! انگار نمیفهمن چی میگیم.»
-«هرچی هستن ترکی حرف میزنن...»
یگانه که تن صدایش بلندتر بود و سعی میکرد آرامتر حرف بزند این را گفت!
طاهره با لحنی امیدوار پرسید:«ترکی بلدی؟!»
-«نه متاسفانه! ترک ترکیه رو بلد نیستم...»
با گفتن این حرف یگانه، چهرههای امیدوار جایشان را به ابروهای خمیده و چشمان سرافکنده دادند.
استاد واقفی سرش را تکان میداد و زیر لب چیزی میگفت. بعد به سخنانش رنگی داد و رو به بقیه گفت:«این یه امتحانه! خدا خودش وقتی مشکل میده راه حل رو هم جلوی پای بندش میذاره! اصلا نگران نباشید که خداوند با ماست...درست اینجا.» بعد دستش را روی قلبش گذاشت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت25
قطرههای شبنم یکی یکی از روی برگها سُر میخوردند و روی برگ دیگری میافتادند.
با نور خورشید کمکم از گرگ و میش بودن هوا کاسته میشد و جنگل دیگر نمای ترسناکی نداشت.
قطرهای روی صورت یاد افتاد که باعث شد به بینیاش چین بدهد و چشمانش را باز کند.
پس از چندثانیه متوجه شد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود و کجا هستند...
نگاهی به بقیه انداخت. استاد واقفی روی حصیر کهنه دراز کشیده بود و پای مهدینار روی شکم استاد ولو بود. میرمهدی هم گوشهای خود را مچاله کرده بود. نگاهی به آنطرف انداخت که دید، دخترها به قفس تکیه داده بودند و درحالی که سر روی شانههای یکدیگر گذاشته بودند؛ خوابشان برده بود!
دود حاصل از آتش روشن وسط قرارگاه فضای مهآلودی ایجاد کرده بود و صدای سوختن چوبهای تازه لبخندی بر لبان یاد آورد. هرچند که در اسارت بودند اما به خاطر علاقهی او به حال و هوای جنگل، تغییری در احساس و دیدگاهش ایجاد نشده بود.
همینطور که بوی کاجهای خیس و خاکهای باران خورده را استشمام میکرد تکانی به دیوارهی قفس خورد که رشتهی افکارش را درید. به بالا نگاه کرد و مردی را دید که لبخند زشتی برلب داشت. بار دیگر قفس را محکم تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند ابروهایش را دوبار بالا انداخت. بقیهی بچهها کمکم بیدار شدند که یاد اخمی کرد اما دستش به جایی بند نبود! بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. در همان لحظه صدای سوتی آمد که توجه هردو به آن جلب شد. یکیشان کنار چادر دست به کمر ایستاده بود. مردی که بالای سر یاد بود لبخند زشت دیگری زد و به طرف چادرها رفت. در همین حین صدای گرفتهی مهدینار بلند شد.
-«وای کمرم! تمام شب روی حصیر و زمین خیس خوابیدیم...بدنم درد میکنه!»
-«نکنه فکر کردی خونهی خالته...من که جا نداشتم و این گوشه مچاله شده بودم و چی میگی؟!»
این را میرمهدی گفت که به بدنش کش و قوسی میداد.
طاهره که از گردندرد دست به گردن شده بود خندید و جواب داد:«دیگه قدِ بلند و این مصیبتا...»
یاد نگاهی به خودش انداخت. انگار راحت خوابیده بود و جایش باز بود. اما ترجیح داد سکوت کند تا اوضاعش خیط نشود.
یگانه غزل را بیدار کرد و وقتی غزل سرش را از روی شانهاش برداشت، انگار که بار سنگینی را برداشته باشند...نفس راحتی کشید. نورسا پکر نشسته بود و چیزی نمیگفت. در همین حین بوی گوشتی در فضا پیچید که دهان همگی را آب انداخت و این از صدای قار و قور شکم استاد مشخص بود.
افراد قرارگاه دور آتش کبابی درست کرده بودند و میخوردند. یکی از آنها با چندکاسهی چوبی، بقچه و مَشکی که در دست داشت به آنها نزدیک شد. دریچهی قفس را باز کرد و بقچه و مَشک و کاسهها را به آنها داد. بعد دریچه را بست و به یارانش پیوست.
مهدینار بقچه را با عجله باز کرد و با دیدن محتویات داخلش با تعجب گفت:«آخه نون؟!»
میرمهدی به مَشک اشاره کرد و ادامه داد:«تو اونم لابد آبِ...»
استاد واقفی در مشک را برداشت و کمی داخل کاسهی کوچک ریخت.
نورسا با ذوق خودش را جلو کشید و کشیده گفت:«شیره...»
یگانه و غزل چپچپ نگاهی به او انداختند که استاد برای همه شیر ریخت و نانها را به قسمتهای مساوی تقسیم کرد. بعد تکهای نان را نزدیک دهانش برد و قبل از اینکه بخورد گفت:«بخورید. تو دوران اسارت چیزی بهتر از این گیرتون نمیاد. اگه میخواید قوی بمونید و جون سالم به در ببرید بخورید...» بعد شروع کرد به خوردن لقمهی نانی که در دست داشت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت26
به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظرهی روبهرویشان خیره!
جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان میکشید. چهرههایشان مردد بود اما چارهای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحلهی بعدی سفر با آن روبهرو میشدند، همدیگر را درک میکردند که چه احساسی دارند.
احف پس کلهاش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!»
رجینا چاقوی جیبیاش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!»
-«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!»
این را افراح گفت و اشارهی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند.
مهندس نفسش را بیرون داد و باشهای گفت. بعد با یک بسمالله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش...
شهبانو به اطرافش نگاه میکرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی میگفت و میگذشت. سید با تیرکمانش برگهای بزرگ را کنار میزد و خود را در جومانجی تصور میکرد. بین طهورا و شفق گفتوگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم میگذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت.
نیم ساعتی راه میرفتند و خبری نبود...نمیدانستند کجا میرفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشهشان این بود که میروند و دارودستهی گروگانگیرها آنها را میگیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه میبرند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حملهی نهایی را شروع میکنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی میشوند و دل به دریا میزنند.
اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گهگاهی حشرات مختلف که لابهلای برگها و شاخهها پرسه میزدند و شکار برخی جانوران، همسایهی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا...
مهندس با قیافهای پکر و گرفته به مسیر روبهرویش ادامه میداد که با صدای خندهی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانهی توقف بالا برد. بچهها هم پشت سرش میخکوب ایستادند.
چندتا کله از پشت برگهای درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف میزدند و میخندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچهها نقشه چی بود؟!»
-«میریم و خودمونو به دستشون میسپاریم حتما ما رو میبرن پیش رئیسشون...»
این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت.
احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست.
-«سِن کیمسین؟! (آهای شما کی هستین؟!)»
همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیمسین؟! (شما کی هستین؟!)»
افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!»
از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)»
بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)»
با این حرفش شهبانو اسلحهاش را کمکم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! میخوان دستگیرمون کنن...»
افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دستهایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دستهای او...
شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخمهایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید.
چیزی هم معین را آزار میداد اما معلوم بود که نمیتواند اینجا دربارهاش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانهی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت27
با خوردن تیر به شانهی مرد انگار شوکی هم به بقیه وارد شد. بچهها سریع نشستند که اگر تیر دیگری خواست برخورد کند از روی سرشان رد شود! یک نفر که لباس و شنل سیاهی به تن و نقابی هم به چشم داشت از بالای سراشیبی خودنمایی کرد.
مردی که تیر خورده بود از جایش به سختی بلند شد و دستور عقب نشینی داد بعد لابهلای بوتهها و درختان جنگل گم شد.
بچهها همینطور که دستانشان بسته بود با وحشت به اطرافشان نگاه میکردند و گهگاهی نگاههایی هم بینشان رد و بدل میشد. سرانجام فردی که شنل سیاه به تن داشت از بالای سراشیبی با حرکتی شگفتآور و تحسینآمیز پایین جست و روبهروی ماجراجویان ایستاد. جثهاش از آنچه که بر بالای سراشیبی نشان میداد، کوچکتر بود...
-«سِن کیم سین؟!»
-«ما زبون شما رو بلد نیستیم!»
وقتی این را مهندس گفت، فرد شنل پوش نقابش را کنار زد و این دفعه گفت:«شما از ایران اومدید؟!»
همگی از صحبت کردنش تعجب کردند و از همه بیشتر از چهرهاش تعجب کردند! چرا که او یک دختر بود!
اما دخترک شنلپوش در آن لحظه به هیچچیز اهمیتی نمیداد و همانطور به بچهها خیره شده بود. احف با تردید بلهای گفت و با نگاههای دیگران، بقیهی حرفش را خورد چرا که قرار بود به هیچ کدام از افراد غریبه اطلاعاتی ندهند. اما دخترک شنل پوش با گرفتن تاییدیه حلقههای اشک درون چشمانش را پنهان و دوباره نقابش را به صورت زد.
با اشارهی انگشتش افراد او هم از لابهلای شاخه و برگها بیرون آمدند و ماجراجویان داستان ما را همانطور دست بسته به سمتی که نامشخص بود هدایت کردند. در مسیری که در آن پا میگذاشتند، هیچکس هیچ حرفی نمیزد. همهی آنها در فکر تقدیر دخترک بودند که چگونه اینجا بود و اینجا چکاری انجام میداد. پس از مدتی پیادهروی به درهای کم عمق رسیدند و در مسیر سراشیبی دیگری که شبیه پله بود و به پایین دره راه داشت حرکت کردند. هرچه بیشتر به سمت پایین پیش میرفتند، فضا تاریکتر و تعداد مشعلهای شعلهور بیشتر میشد. به سطح زمین که رسیدند، دخترک چیزی در گوش مردی که کنارش ایستاده بود زمزمه کرد. مرد با اشاره به افرادش فهماند که دستانشان را باز کند. بعد از باز شدن دستهایشان رجینا بلافاصله مچ دستانش مالش داد و با اخم به آنها خیره شد. افراح دست به کمر ایستاد و خیلی راحت کلمات درون ذهنش را به زبان آورد:«نمیخواین توضیح بدین که چرا ما رو آوردین اینجا؟!»
دخترک شنلپوش از حرفهایش سردرگم شد و جواب داد:«باید میذاشتم ببرنتون؟!» شهبانو خواست حرفی بزند که سید مانع ایجاد سوءتفاهم شد و گفت:«اگه آدمهای خوبی هستین ما نیت شمارو برای نجات دادنمون درک میکنیم؛ اما باید بگم اشتباه کردین!»
اخمهای دخترک در هم رفت و منتظر ادامهی توضیحات ماند.
-«ما باید میرفتیم پیش رئیسشون!» این را طهورا گفت که صدایش با کمی لرزش همراه بود. دخترک دوباره پرسید:«چرا؟!»
دیگر صحبتی ادامه نیافت چرا که بحث اعتماد بسیار بحث مهمی بود ولی از آنجا که قضیه طور دیگری نشان میداد و انگار که این گروه با گروه دیگر رابطهی خوبی نداشت؛ شفق جلو آمد و گفت:«استادمون و بقیهی دوستانمون تو اردوگاهشون گیر افتادن ما باید نجاتشون بدیم.»
چهرهی دخترک رنگ عوض کرد و خواست چیزی بگوید که با آمدن یکی از افرادش ساکت شد. دختر لاغر دیگری که ظاهرش کمی با آن یکی فرق داشت در گوش دخترک چیزهایی گفت.
-«افرادم شمارو تا زمان شام به جایی راهنمایی میکنن لطفا منتظر بمونید» بعد بدون اینکه منتظر دریافت پاسخی باشد، محل مورد نظر را ترک کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت28
ساعتها بود که هیچ خبری نبود. مردم اردوگاه کارهای روزمرهشان را انجام میدادند و فارغ از اتفاقاتی که در اطرافشان میافتند چیزی برایشان مهم نبود!
واقفی پاهایش را دراز کرده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. به گمان بقیه که خواب بود...
یگانه، طاهره، غزل و نورسا درمورد اتفاقات اخیر صحبت میکردند. مهدینار و میرمهدی خاطره میگفتند و گهگاهی روی چوبهای قفس با سنگهای تیز خط و خش میانداختند. در این میان یاد هنوز درون خود سیر میکرد! گاهی به درختان سربه فلککشیدهی بالای سرش خیره میشد و گاهی به رگههای نوری که رد روشنی روی دستانش میگذاشت...
همه چیز به روال عادی خودش بود که ناگهان طبل اردوگاه به صدا درآمد.
فرمانده به همراه افراد نزدیکش و گروهی از مردم کنار دروازهی چوبی اردوگاه جمع شدند. مردی که موهایش را دم اسبی بود، درحالی که دستش روی شانهاش قرار داشت، به همراه چند نفر دیگر وارد اردوگاه شدند.
فرمانده اخمهایش درهم رفت و جلوجلو آمد و به زبانی دیگر چیزی پرسید. حالا دیگر بچهها هم توجهشان به آنها جلب شده بود و استاد واقفی چهارزانو نشسته بود. مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود به سختی جواب داد:«رحیق!»
فرمانده غرشی سر داد و به بقیهی افرادش دستور داد تا مردی که موهایش دم اسبی بود را مداوا کنند. او را گوکمن صدا میزدند!
بلافاصله بعد از بردن گوکمن افرادی به دور صندلی فرمانده برای تشکیل جلسه نشستند و باهم به گفتوگو پرداختند. برخی از آنها با عصبانیت چیزهایی میگفتند و فرمانده با برخی از آنها موافقت و یا مخالفت میکرد. مهدینار کنجکاوتر از همیشه گردن کشیده بود و به آنها نگاه میکرد.
طاهره با شگفتی گفت:«دیدین بچهها یه زخمی آوردن. یه زخمی واقعی!»
غزل نگاهی به طاهره انداخت و سرش را تکان داد و کمی تاسف خورد. نورسا با اخم گفت:«هراتفاقی که افتاده امیدوارم به ما ربطی نداشته باشه!»
در همین لحظه فرمانده از جایش بلند شد و به طرف قفس گروگانهایش آمد.
میرمهدی چوب کوچکی که در دست داشت را شکست و ادامه داد:«مثل اینکه به ما ربط داره. به خشکه این شانس!»
فرمانده نزدیکتر شد و روبهروی آنها نشست.
-«هیچکس جرئت نداره به من دروغ بگه...شما با خودتون چه فکری کردین؟!»
بچهها از ترس اینکه نکند فهمیده باشند، افراد دیگری هم با آنها آمده است؛ پیشانیشان عرق کرده بود.
فرمانده با کف دست محکم به میلههای چوبی کوبید و به پایین خیره شد.
-«چندتا دیگه مثل شما با دشمنمون همدست شده و اون بلایی که دیدین و سر یکی از افرادم آورده!»
هیچ کدام از بچهها چیزی نمیگفتند و فقط گوش میدادند. فرمانده سرش را بالا آورد و با چشمان خشمگین به آنها خیره شد و حرفش را کامل کرد:«فقط ببینید چطوری نابودشون میکنم.» بعد از جایش بلند شد و به چندتا از افرادش چیزهایی گفت و به بچهها اشاره کرد.
یگانه با نگرانی گفت:«خداکنه موفق نشن! اگه بلایی سر بقیه بیارن چی؟!»
استاد واقفی با خونسردی جواب داد:«حتما حکمتی توشه خدا خودش بهتر میدونه و انشاءالله که از بچههامون در برابر دشمن محافظت میکنه.» با این حرفش یاد و میرمهدی هم سرشان را تکان دادند و حرفش را تایید کردند.
مهدینار با وجد گفت:«ولی اگه یکی از بچههای ما گوکمن و زخمی کرده باشه واقعا دمش گرم! به نظرتون کار کیه؟! مهندس؟ احف؟سید؟معین؟ نکنه یکی از دخترخانوما این کار و کرده؟!»
نورسا نفسش را با حرص بیرون داد، در همین لحظه چندنفر به سمت آنها آمدند و شروع کردند به باز کردن در قفس!
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت29
بچهها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابهجا شوند.
یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید!
مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچهها دستمو گرفته ول نمیکنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!»
استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا میبرید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند.
استاد همچنان میلههای قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا میزد و مهدینار هم درحالی که روی خاکهای نرم جنگل کشیده میشد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر میبردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان!
مهدینار را کشانکشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش میکرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید میگید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت.
- «میبرنت و میبندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون میکنیم.»
با گفتن این حرفش مهدینار به نقشهی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت.
استاد و بقیهی بچهها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش میشنیدند و از گوش دیگر بیرون میکردند. برای همین توهینها و تهدیدهای آبدارشان هیچ فایدهای نداشت.
مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریادهایش هم به گوش نمیرسید. چینهای دور چشم استاد واقفی عمیقتر شدند و صدای گریهاش را هرچند که بیصدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه میکنید؟!»
-«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!»
این را استاد گفت و دوباره شانههایش لرزید.
یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.»
غزل و طاهره هم حرفهای یگانه را تایید کردند.
میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم میکنم!»
واقفی از حرفهای شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود.
**
گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشانکشان به مانند مردهای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، میبردند.
فردی که نقشه را در دست داشت کلمهای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند.
همهی اینها وقتی رخ میداد که تاریکی حاکم زمین میشد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت30
مدتی میشد که خبری از دخترک نقابپوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همهی آنها در حالتهای مختلف خودشان را سرگرم میکردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاکهای نرم اشکال نامفهوم میکشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...»
احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگریزهای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمیدونیم اینا کی هستن!»
این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد میکنن یا نه؟!»
شهبانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچهها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!»
-«جای طاهره واقعا خالیه...»
این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید.
سید که از حرفهای شهبانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشارهاش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دخترهی همسن و سال شما، صدتای منو شما رو میخره و میفروشه!»
معین تک خندهای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه میبره و تشنه برمیگردونه...»
-«والا!»
این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست.
طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شهبانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!»
شهبانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقابپوش گفته بود، سر رسید و رو به بچهها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحهاش را در دستش جابهجا کرد.
-«با اسلحه مارو به شام دعوت میکنید؟!»
این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود.
دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!»
احف دستی به شانهی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!»
مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی میکردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعلهای آتش روشن شده بود. کمی آنطرفتر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تختهسنگ های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقابپوش به چشم میخورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقابپوش با دست اشاره کرد که بنشینند.
همگی روی تخته سنگها نشستند و به اطرافشان نگاه میکردند.
-«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.»
این را دخترک نقابپوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد.
رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، میشنویم.»
دخترک نقابپوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا میزنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.»
بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!»
همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند.
-«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه بدست اشاره کرد.
-«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت31
با ادامهی حرفهایش، بچهها جمعتر نشستند و همه حواسشان را به صحبتهای او دادند.
-«یعنی نمیتونیم از جزیره بیرون بریم! اون افرادی هم که دوستانتون رو بردن افراد رئیس قبیلهی اینجاست! اونها هم نفرین شدن و هزاران ساله که از دوران امپراطوی عثمانی اینجا هستن...» برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اونها اعتقادی ندارن که ما بتونیم برگردیم ولی من باهاشون مخالفت کردم و از قبیله جدا شدم و حالا ما اینجاییم...» بعد دستانش را باز کرد و به اطرافش اشاره کرد!
-«من قبیلهی خودم و تشکیل دادم. مردم مهربونی که به من و کارهام ایمان دارن و همینطور این رو صلاح دونستند که رهبریشونو من به عهده بگیرم.»
شهبانو سرش را تکان داد و گفت:«داستان جالبیه حالا به ما چه ربطی داره؟!»
دخترک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«من به شما کمک میکنم که دوستاتون رو نجات بدین، شماهم من و دوستم رو با خودتون ازینجا میبرید!»
با این حرفش همه به هم نگاهی انداختند. سید دستش را بالا آورد و گفت:«ما باید باهم مشورت کنیم...»
رحیق سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت افرادی که به سمتش میآمدند رفت. انگار نگهبان یا جارچی بودند که تازه از جنگل برگشته بودند. چیزهایی به دخترک گفتند و دخترک هم چیزهایی به آنها گفت.
-«پیس پیس! بچهها!» صدای طهورا بود.
همگی توجهشان به او جلب شد.
طهورا ادامه داد:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«به نظرم بهشون اعتماد کنیم...اونا بهتر از ما اینجا رو میشناسن و از همه مهمتر از خودمونن...»
این را شفق گفت و منتظر بقیه ماند.
معین گلویش را صاف کرد و دستانش را در هم گره کرد:«حق با شفق خانومه...ما الان هیچ انتخابی نداریم. اگه حرفایی که زدن درست باشه قطعا تصمیم درست همینه!»
با نگاه سوالی به بقیه نگاه کرد و بقیه هم با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند.
مهندس با ضربهای که روی پاهایش زد، ختم جلسه را اعلام کرد.
دخترک دوباره به آنها پیوست و پرسید:«خب؟!»
احف با صورتی گشاده از جانب همگی جواب داد:«قبوله.»
رحیق با لبخند از آنها پذیرایی کرد و با اشاره به گمنام دستور داد تا غذا را روی میز چوبی که دو نفر از افراد تنومند در این فاصله وسط تخته سنگها گذاشته بودند، بگذارند.
همگی غذاها از گوشت بره بود و همراه با سبزیجات متنوع که بعضی از آنها را تابهحال ندیده بودند...بوی خوبی در فضا پیچیده بود و دهان هرکسی را به آب میانداخت.
رجینا و افراح و شهبانو نگاهی به همدیگر انداختند و پس از موافقت همگانی طوری که جلب توجه نکنند خیلی ریز دست به قاشق بردند و مشغول خوردن شدند. سید با لب و لوچهای کج انگار که متخصص تست غذا است تکهای از گوشت بره را برداشت و خورد! بعد سرش را تکان داد و مزهی خوب غذا را تایید کرد. طهورا و شفق به همدیگر غذاها را نشان میدادند و مشغول انتخاب بودند. مهندس و احف و معین هم با تعارف بسیار زیاد برای یکدیگر غذا میکشیدند و خوش و بش میکردند. انگار که این مهمانی را آنها ترتیب داده بودند...!
رحیق با دهان بسته خندید و به افرادش اشاره کرد که بنشینند. بعد به آنطرفتر رفت و مطمئن شد همگی افراد قبیلهاش در حال شام خوردن هستند...پس از وارسی همگی برگشت و او هم مشغول خوردن شد.
شام در دل طبیعت و در سکوت سرو شد.
پس از غذا با نوشیدنی شیرینی که نمیدانستند چه بود، از آنها پذیرایی شد...دخترک با تک سرفهای توجه همگی را به خود جلب کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت32
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه میکرد و در دلش از خدا میخواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقههزنان گوشتی که کباب میکردند را میخوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خندهشان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خندهشان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی میکرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدمهای او را میشنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبهروی بینیاش قرار داشت، او را وسوسه میکرد و پلکهایش میلرزید!
اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبهرویش نقش بست که تیکه گوشتی را روبهروی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیکتر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کلهشقتر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لبهایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیقتر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل...
دوباره صدای خندهشان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب میدرخشید...
**
استاد واقفی هنوز به خطر حادثهای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسهی شیر و نانش هم سالم مانده بود.
با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمههایشان را با حرکات آرام در دهان میچرخاندند طوری که انگار هنوز آمادهی قورت دادن نبودند...
یاد نزدیکش شد و تیکهای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید.
خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد.
بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضیها نشسته، بعضیها درازکشیده. طاهره و یگانه ستارهها را به یکدیگر نشان میدادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن میگفتند.
غزل و نورسا هم برای هم خاطره میگفتند. یاد و میرمهدی دربارهی فضای اطرافشان اظهار نظر میکردند و روی میلههای چوبی قفس با سنگهای تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری مینوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فرماندهی قبیله روی صندلیاش نشسته بود و به ریشش دست میکشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر میکرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ میداد هیجانی درونش به وجد آمده بود.
اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ میشد و چینهای دور چشمش عمیق میشد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب میکرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیهی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند.
وقتی به کودکانی که قرنها بود کودک مانده بودند نگاه میکرد و میدانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیقتر میشد...گهگاهی به فکر حرفهای دخترک میافتاد و گاهی هم به فکر حرفهای دشمنش!
و گیر میافتاد بین حقیقتها و راه درست را گم میکرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت33
همه به سمت او برگشتند.
رحیق دستانش را بهم زد و گفت:«خب دوستان افرادم خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستاتون رو به درخت بستن و نمیدونم قراره چه نقشهای داشته باشن بهرحال انتخاب با خودتونه...که امشب حمله کنیم و دوستاتون رو نجات بدیم یا فردا؟!»
همه با نگرانی بهم نگاه کردند و چیزی نمیگفتند. سرانجام مهندس گفت:«نظر شما چیه؟!»
دخترک با کمی تامل گفت:«فکر نکنم تا فردا بلایی سرش بیارن ولی ازین که تا فردا بتونه تحمل کنه رو مطمئن نیستم.»
با این حرفش نگرانی افراد بیشتر شد...احف محکم گفت:«امشب حمله کنیم. ما دوستمون رو بین اون ظالما تنها نمیذاریم!»
بقیهی بچهها هم موافقتشان را اعلام کردند.
دخترک نفس عمیقی کشید و زمان حمله را نیمهشب اعلام کرد. تا آن زمان وقت داشتند کمی استراحت کنند و برای عملیات نجات آماده شوند.
پس از کمی استراحت یکی از افراد آنها جعبهای روبهرویشان گذاشت.
رجینا با کنجکاوی به درون جعبهی چوبی سرک کشید گفت:«اینا چیه؟»
افراح در جعبه را برداشت و سوتی کشید.
درون جعبه پر از سلاح بود...
سید یکی از سلاحها را برداشت و گفت:«هیچوقت فکر نمیکردم ازینا دستم بگیرم!» بعد با شگفتی شمشیر در دستش را از نظر گذراند.
شهبانو با نارضایتی گفت:«یعنی باید آدم بکشیم؟!»
معین سرش را به نشانه نفی تکان داد و جواب داد:«نه فقط از خودمون دفاع میکنیم تا بتونیم دوستامون رو نجات بدیم...»
شهبانو که خیالش راحت شده بود لبخندی برلبانش دوید...
رحیق با چندینتن از افرادی که نسبتاً قویتر از بقیه بودند، آمد. نقابش را به صورت زده بود و شمشیر بدست آمادهی جنگ بود! شاید هم آمادهی رفتن به خانه.
هرکدام از بچهها سلاحی از درون جعبه برداشتند و به دنبال آنها حرکت کردند.
درحالی که شب طعمهی سپیدهدم میشد، به منطقهای که مهدینار را گروگان گرفته بودند؛ رسیدند.
آتشی که برپا کرده بودند درحال خاموش شدن بود و دود خاکستری کوچکی که حاصل آخرین بازماندگان چوبها بود بوی خاصی به فضا میبخشید.
بالای سراشیبی پشت درختان نشستند و استتار کردند. افراد فرمانده هنوز خواب بودند و مهدیناری که به درخت بسته شده بود با سر پایین افتاده منتظر فرصتی که نجات پیدا کند...همگی با دیدن مهدینار اخمهایشان درهم رفت. سید از عصبانیت رنگ مشتهایش پریده بود و خواست به سمتش برود که معین و مهندس او را سفت چسبیدند و به او یادآوری کردند که باید با نقشه حرکت کنند.
رحیق نقابش را بالا زد و همگی بنا به درخواست او به جلو خم شدند تا صحبتهایش را بشنوند.
-«خیلیخب. چند نفری که سریع و فرزتر از همه هستن اول میرن تا دستای اون آقا پسر و باز کنن. ما هم اون چند نفر و پوشش میدیم تا اگه احتمال نقشهای بود بتونیم پیشبینی کنیم!»
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند. شفق با اطمینان گفت:«به نظرم آقای مهندس و آقای سید و آقای معین برن بهتره...ماهم پشتشون میریم تا پوششون بدیم.»
همگی موافقت کردند و عملیات شروع شد.
مهندس و سید و معین و یکی از مردان قوی هیکل برای نجات مهدینار قدم برداشتند. هر چهار نفر بیسروصدا از روی سراشیبی به همراه خاکهای نرم جنگل به پایین سُر خوردند و نزدیک محل اقامت آنها شدند. طهورا همچنان در دلش آیتالکرسی میخواند و برای موفقیت آنها فوت میکرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت35
سردستهی کسانی که آنها را دستگیر کرده بود با ضربهای به پای دخترک او را به زانو درآورد.
زهرا با خشم به زمین زل زده بود و چیزی نمیگفت.
-«خوشحال نشدی که دوباره پیش بابایی برگشتی؟! اصلا چرا باید میرفتی؟!»
این را فرمانده گفت و منتظر جواب ماند.
استاد واقفی و بقیهی بچههایی که در قفس بودند، با دیدن دوستانشان و مهدینار که سالم بود خداراشکر کردند. اما هنوز نگرانی خارج شدن از آنجا مسئلهی مهم دیگری بود که زمان میطلبید...
دخترک با صدایی که میلرزید جواب داد:«نباید آرزوها و غرورمو میشکستی! از همه مهمتر تو خودت بیرونم کردی!»
ناگهان صدای فریاد فرمانده سکوت جنگل را شکست! طوری که انگار جنگل هم برای شنیدن حرفهای او سکوت کرده بود.
-«به جاش باید فکت رو میشکستم که مجبور نباشم به حرفای چرندت گوش بدم! گفتم رفتن از اینجا غیرممکنه و تلاشت بیهودست! گفتم بری و همهی تکبر و آرزوهای بلندپروازانهات رو همونجایی که میری بزار...وقتی فهمیدی جایگاهت کجاست برگرد. تو هم رفتی!»
همگی درسکوت و با نفسهای حبس شده به گفتوگوی آن دو گوش میدادند. در تمام عمرشان، بحثهای زیادی دیده بودند اما هیچکدام خشنتر از بحثی نبود که الان در وسط جنگل جریان داشت.
فرمانده این دفعه با صدای آرامتری گفت:«خیلی برات سخت بوده! وحشتناک شدی...»
-«تو هم وحشتناکی! حداقل من یه بهونه دارم.»
این بار فرمانده با اخم رو به افرادش گفت که بقیه را هم در قفس دیگری کنار آنها بیندازد.
بدون اینکه گفتوگوی دیگری انجام شود، آنها را هم در قفس بزرگتری کنار بقیه انداختند.
بعد از آن که افراد فرمانده رفتند، همگی به میلههای چوبی قفسهایشان نزدیک شدند.
میرمهدی با خوشحالی گفت:«خوشحالم که همتون زندهاید. ببینم چطوری گیر افتادین؟!»
احف با ناراحتی گفت:«داستان داره...از اولشم نباید به این سفر دریایی میومدیم.»
استاد واقفی از پشت میلههای قفس دستان مهدینار را گرفته بود و حالش را میپرسید.
همهمهای آرام بین اعضا صورت گرفته بود...برخی از دلتنگیهایشان میگفتند و برخی دیگر هم از اتفاقاتی که برایشان افتاده بود!
شفق بحث را ادامه داد:«الان کی میخواد ما رو نجات بده؟!»
رحیق که تا آن زمان ساکت بود گفت:«بزرگ شما کیه؟! یعنی سردستتون...»
همگی نگاهی به استاد واقفی انداختند و باعث شدند غرور کوچکی کماکام در صورتش موج بخورد.
-«لطفا با فرمانده صحبت کنید. ما میتونیم برگردیم هنوزم دیر نشده!»
گروهی که با استاد بودند کمی متعجب شدند که این دختر چگونه با دوستانشان همراه شدند اما سوال پرسیدن در وضعیتی که معمولا حق انتخاب نداشتند بیفایده بود! بنابراین سعی میکردند بین خودشان یا حتی با گوش دادن به حرفهایشان از سیرتاپیاز قضیه سردربیاورند.
استاد واقفی که از حرفهای دخترک سردرنمیآورد با نگاه متعجبی به مهندس و بقیه ی اعضا منتظر توضیحی از طرف آنها بود.
دخترک خودش شروع به صحبت کرد:«ببینید کسی از این جزیره نمیتونه بیرون بره تا وقتی که با اهریمن اینجا بجنگه!» همگی جلوتر نشستند تا بهتر بتوانند بقیهی صحبتهایش را بشنوند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت36
-«همهی ما نفرین شدیم از جمله فرمانده و مردم قبیله! میدونید چندین هزار ساله که این بچهها و این مردم همین شکلی موندن؟! نه میتونن بچهدار بشن نه بچههاشون بزرگ میشه و نه حتی پیر میشن! خود فرمانده هم به خاطر این قضیه ناراحته من میدونم...»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اما اون میترسه که توی مبارزه با نفرین موفق نشه و عواقب بدتری نصیبش بشه. ولی ما چی؟! ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ وقتی میتونیم آخرین شانسمون رو امتحان کنیم؟»
بعضیها سرهایشان را تکان دادند و بعضیها هم مانند استاد به فکر فرو رفته بودند.
استاد همهی اعضا را برانداز کرد. انگار که منتظر بود همه نگاهش کنند و بقیه هم تا میتوانستند جواب انتظارش را دادند.
سرانجام او موافقت خود را در رابطه با صحبت فرمانده اعلام کرد و با صدایی که حالا از ته چاه میآمد یکی از افراد قبیله را صدا زد.
مردی که در آن نزدیکی نگهبانی میداد با صدای استاد و نگاه منتظر بقیه با قدمهای آهسته به آنها نزدیک شد. سرش را نزدیک قفس آورد و گفت:«نِه؟(چیه؟)»
قبل از اینکه کسی چیزی بگوید رحیق به او توضیح داد که میخواهد با فرمانده حرف بزند. مرد نگاهی به دخترک انداخت و یادش آمد در یکی از شکارها مدیون او است بنابراین با تردید سرش را تکان داد و از آنها دور شد.
در این میان طاهره گفت:«به نظرتون قبول میکنه؟»
دخترک با مهربانی نگاهش کرد و گفت:«اون راضیش میکنه...»
همگی دقایقی منتظر ماندند. تا اینکه آن مرد دوباره برگشت و این بار با باز کردن در قفس باعث شد جرقههای امید در چشمان همگی دیده شود.
استاد واقفی از قفس بیرون آمد و به همراه همان مرد به دیدن فرمانده رفت.
فرمانده جام آهنی کهنهای در دست داشت و از آن مینوشید. وقتی استاد واقفی را دید تمام محتویات جام را سر کشید و آهی از سر خنکی آن نوشیدنی آزاد کرد.
-«میشنوم!»
استاد گلویش را صاف کرد و گفت:«من همه چیز و میدونم. اینکه نفرین شدین و هزاران ساله که همینطوری بدون هیچ تغییری به زندگی تکراری ادامه میدین.»
جملهی آخرش فرمانده را وادار کرد تا با دقت بیشتری گوش فرا دهد.
-«سوال من از شما اینه چرا تا به حال جنگیدن رو انتخاب نکردین؟!»
فرمانده دستی به ریشش کشید و گفت:«اینکه خیلی راحت درموردش حرف میزنید هیچ تعجبی نداره. چون هیچوقت با اون موجودات روبهرو نشدین...»
واقفی چیزی از حرفهایش سردرنیاورد و ادامه داد:«اگه جنگی در کار باشه ما بهتون کمک میکنیم که پیروز بشید و همه باهم از اینجا میریم.»
فرمانده با لحن تلخی جواب داد:«وقتی هیچ اهمیتی برای زندگی خودم قائل نیستم، فقط تصور کن چه احساسی نسبت به شما دارم!» و بعد با دهان بسته خندید و خندهاش رنگ غم به خود گرفت.
استاد ناامید نشد و حرفهایش را از سر گرفت:«یعنی میخوای چند هزارساله دیگه این جنگل و این مردم و این زندگی تکراری رو ببینی؟!»
فرمانده بقیهی خندهاش را خورد و این بار با نگاه جدیتری استاد را برانداز کرد.
بعد یکی از افرادش را صدا کرد و به او دستور داد که واقفی را به قفس کنار دیگران بیندازد. استاد بدون اینکه چیز دیگری بگوید بلند شد و به همراه آن مرد راهی قفس شد. او خوب میدانست که چه حرف تاثیرگذاری زده اما در دلش دعا میکرد تا فرمانده تصمیم درستی بگیرد. هرآنچه که به صلاح آنها بود.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت37
وقتی استاد به قفس برگشت، همگی سرجایشان جابهجا شدند. همه منتظر بودند که استاد خبر خوش آورده باشد.
معین جویای جواب فرمانده شد که استاد گفت:«چیزی نگفت ولی منتظر میمونیم.»
سپس لبخند کمرنگی زد. لبخندش به بقیه امید میداد اما این لبخند مصنوعی بود.
چند ساعتی را منتظر ماندند و این مدت آنقدر زود گذشت که کسی متوجه نشد. همگی درگیر صحبتهای اتفاقهای گذشته و این چند روزه شدند. با دخترک بیشتر آشنا شدند و از اینکه چگونه در این جنگل به همراه آنها زندگی خود را سپری کرده، حرف میزدند. گاه شوخیهای پیدرپیشان قطع شدنی نبود و خنده بر لب همگی میآورد. فرمانده از دور به آنها که میخندیدند و گاهی اوقات با شیطنت از پشت میلههای قفس به یکدیگر اشاره میکردند؛ نگاهی انداخت. بعد چشمانش را در حدقهاش چرخاند و مردم خود را از نظر گذراند. خسته بودند و به زور کارهایشان را انجام میدادند...و بیزاری در چهرههای بیروحشان دیده میشد...
به دستهای پینه بستهی خود نگاه کرد...تا کی قرار بود شاهد این صحنهها باشد؟!
از جایش بلند شد و به یکی از افرادش سپرد تا چندین تن از افراد حرفهای او را فرا بخوانند و وضعیت قبیله را قرمز اعلام کرد. همگی افراد به جنبوجوش افتادند و بسیاری از مردم بالاخره نگاههای همیشگی و تکراری را کنار گذاشته و با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند! گاهی اوقات هم در گوشی از اتفاقاتی که خواهد افتاد اظهار نظر میکردند...
فرمانده به یکی از افرادش دستور داد تا در قفس را باز کنند و همگی آنها را بیرون بیاورند. هرکدام از بچهها به نحوی از آن فاصله به داخل قبیله سرک میکشید. سرانجام یگانه پرسید :«یعنی چه خبر شده؟!»
دخترک گفت:« یا پیشنهادمون رو قبول کردن یا قراره تصمیمای دیگهای برامون گرفته بشه...»
در همان لحظه مردی در قفس را با شدت باز کرد و با اسلحهاش به سمت بیرون اشاره کرد.
همگی بلافاصله از جایشان برخاستند و یکییکی از قفس بیرون آمدند. وقتی نگاهشان امتداد جهت اسلحه را گرفت به سمت فرمانده حرکت کردند. افرادی زبردست و غولپیکر جلوی فرمانده نشسته بودند و با او حرف میزدند. فرمانده وقتی چشمش به بچهها و استاد افتاد، صحبتش را قطع کرد و گفت:«امیدوارم هنوزم بخوای کمکمون کنی! چون این جلسه رو به خاطر درخواست شما تشکیل دادم و اگه الان بخوای جا بزنی خیخ» بعد انگشت اشارهاش را زیر گلویش برد و ادای بریدن گردنش را درآورد.
واقفی که از طرفی حیرتزده شده بود و از طرفی هم خوشحال با لکنت گفت:«ب.. ب.. ب بله البته...» بعد به جایگاهی که کنار افراد غولپیکر، برایش کنار گذاشته بودند؛ نشست.
فرمانده به بچهها اشاره کرد و گفت:«بشینید تا خسته نشید.»
بچهها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس یکی پس از دیگری روی خاک نمدار جنگل نشستند.
فرمانده نقشهای از جنس پوست حیوانات، روی میز چوبی کوچکی که گرد آن جمع شده بودند؛ انداخت. بعد با نوک شمشیرش منطقهای را نشان داد. افرادش با دیدن آن منطقه اخمهایشان در هم رفت. فرمانده درحالی که هنوز به آن نقطهی نقشه چشم دوخته بود گفت:«دوتا مجسمه اینجاست. مجسمهی مادر و مجسمهی پدر...این دو مجسمه برای ما سالها نقش الهه رو داشت و ما میپرستیدیمش. تا اینکه اهریمن وارد مجسمه شد و برای اولینبار با ما صحبت کرد!»
همگی بیاختیار به حرفهایش گوش میدادند و سکوتی جنگل را فرا گرفته بود.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت38
-«چندین سال به بهانهی حفاظت از ما و عملی کردن نقشههای شومش از من و افرادم سوءاستفاده کرد. دیگه از کارهای غیراخلاقیش بیزار شده بودم تا اینکه یک روز مخالفت خودم را اعلام کردم و بهش گفتم که دیگه خدای من نیست!»
شمشیرش که روی نقطهای از نقشه ضرب گرفته بود را رها کرد و قسمت گردن پیراهنش را باز کرد. رد چنگ بزرگی که تا ته در گوشتش فرو رفته بود به جای مانده بود، دیده میشد. کمی زاویهاش را عوض کرد تا همه بتوانند آن را ببینند. سپس ادامه داد:«این بلا رو سرم آوردن...من از اون منطقه فرار کردم و دیگه هیچوقت برنگشتم! اما چندسال گذشت تا فهمیدم نفرین شدیم و هیچ وقت این وضعیتی که داریم، عوض نمیشه.» بعد دستانش را درهم قفل کرد و به جلو خم شد.
-«اگه قراره بجنگیم باید بدونید شاید بلاهایی بدتر از اینها سرمون بیاد. هنوزم این کار و انجام میدین؟!»
واقفی به نقشه چشم دوخته بود. پس از کمی تامل به بچههایش نگاه کرد. همگی مردد بودند و هریک از کارهای مداومی که با انگشت و پاهایشان انجام میدادند، نشان از استرس میداد. فرمانده دوباره ادامه داد:«اگه میبینید ما آمادهایم به خاطر اینه که چیزی برای از دست دادن نداریم. ولی شماها...»
قبل از اینکه بخواهد حرفش را کامل کند، میرمهدی به نمایندگی از همگی گفت:«ما هم چیزی برای از دست دادن نداریم!» سپس چهرهی پیروزمندانهای به خود گرفت.
با این حرفش استاد هم لبخند رضایتبخشی زد و موافقت خود را اعلام کرد.
در همین لحظه یکی از فرماندهان به ترکی چیزی گفت به طوری که نارضایتی درصورت بیضی شکلش موج میخورد. واقفی پرسید:«چیزی شده؟!»
فرمانده درحالی که دست به ریشش میکشید جواب داد:«مشکل ما اسلحهست! ما به اندازهی کافی اسلحه نداریم.»
همه درحال فکر کردن بودند که افراح با تردید گفت:«اسلحههای توی کشتی...» با نگاه بقیه حرفش را خورد.
واقفی متعجب گفت:«حرفتو بزن دخترم!»
-«میخواستم بگم اسلحههای توی کشتی شاید بدرد بخوره!»
فرمانده سوالی اعضا را از نظر گذراند.
-«ما با کشتی به اینجا اومدیم! و توی کشتی از هرنوع اسلحهای که بخواید هست.»
این را مهدینار گفت آن هم با افتخار...
فرمانده اخمهایش درهم رفت و پرسید:«چیز دیگهای هم هست که بخواید بگید؟!»
نورسا درحالی که لبختد شیطانی به لب داشت گفت:«نه فرمانده!»
فرمانده بعد از اینکه خیالش راحت شد دستور داد بچهها با چند تن از افرادش به محل کشتی بروند و بارهای مسلح را بیاورند. خودش هم مشغول توضیح دادن نقشه و مکانهای دیگر آن به استاد شد.
پس از چندساعت بارهای اسلحه آمدند و همهی افراد به همراه بچهها به بررسی آنها پرداختند تا درصورت علایق هرکسی اسلحهی مربوط به آن توضیع گردد.
شمشیرها و تبرها و تیرکمانها و کراسبوها را بین بچهها پخش کردند و خود مردم قبیله هم نیزهها و تبرها و شمشیرهای خودشان را داشتند.
پس از اینکار به دستور فرمانده بچهها و بسیاری از جوانان قبیلهاش برای تمرین جنگیدن به محل تمرین رفتند.
پس از یک روز پرکار که حسابی عرق ریخته بودند فرمانده نگاهی به بچهها که حالا دیگر آن بچههای نازنازی نبودند، انداخت و لبخندی از روی رضایت زد.
بعد با صدای بلندی چیزی به ترکی گفت. غزل به شانهی رحیق زد و پرسید:«چی میگه این؟»
-«میگه همه میتونید استراحت کنید.»
با گفتن این جمله همگی همانجایی که بودند افتادند و بالاخره نفسی راحت کشیدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت39
پیرزنهای قبیله مشغول آشپزی شدند و پیرمردهای قبیله هم مشغول آوردن هیزم...فرمانده با لذت به منظرهی پیش رویش خیره شده بود. همگی با چهرهای باز و خوشحال با یکدیگر حرف میزدند و صفا و صمیمیت درون کردار هریک موج میخورد. خیلی وقت بود که این همه صمیمیت را یک جا ندیده بود!
دو نفر از افراد قبیله گوسفندی را قربانی کردند تا برای شام آماده کنند. سید و مهدینار و مهندس با دیدن گوسفند چشمانشان برقی زد و خیلی سریع رفتند برای کمک! مردم قبیله با آنکه از حرفهایشان سردرنمیآوردند، گذاشتند تا برای شام کمک کنند.
غزل، یگانه، شهبانو، طهورا و افراح هم که در آشپزی وارد بودند به کمک زنان قبیله رفتند. بقیهی بچهها همراه استاد و فرمانده دور آتش نسبتا بزرگی که برپا بود نشستند و مشغول صحبت شدند. یکی از پسران قبیله که نوجوان بود، برای همگی نوشیدنی ریخته بود و بین همهی اعضا پخش میکرد.
استاد واقفی که با صمیمیت کنار فرمانده نشسته بود، پرسید:« راستی فرمانده...از کجا فارسی یاد گرفتی؟!»
فرمانده همانطور که مینوشید گفت:«در زمانهای قدیم که تجارت میکردیم و با مردم سرزمینهای زیادی آشنا میشدیم، با بازرگانها و تاجرهای پارسی بسیاری ملاقات کردیم به همین خاطر...»
استاد سرش را با غرور تکان داد و به آتش روبهرویش خیره شد.
طبیب قبیله که توجه طاهره و شفق را به خود جلب کرده بود و با اصرار آنها کمی از فوت و فنهای خود را به آنها میآموخت. رجینا و نورسا هم با دخترکی گرم گرفته بودند! دخترک وراجی که مدام برای آنها حرف میزد، همهچیز چادرها را به آنها نشان میداد و آنهایی که سعی در فهمیدن حرفهای او داشتند...
با هنرنمایی و دستورزی سید، مهدینار و مهندس بوی کباب بره توی فضای جنگل پیچید و آب دهان همه را به راه انداخت.
احف و یاد روبهروی هم روی زمین نشسته بودند و هردو با لذت بو کشیدند. احف که دستانش پر از خرده سنگ بود با لبخند گفت:«واهااای عجب بویی داره...حتی ازون قبلیشم بهتره!»
لبخندی که از روی لذت بر چهرهی یاد نقش بسته بود، جمع شد و گفت:«از قبلیش؟!»
احف آرهای گفت و سنگریزه ای به سمتش پرتاب کرد.
-«مگه قبلنم کباب بره خوردی؟!»
احف دوباره آرهای گفت و سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد!
-«کی؟ کی خوردی؟!»
-«وقتی تو قرارگاه رحیق بودیم همون دختره...اونجا برامون کباب درست کرد و ازمون پذیرایی کرد.» احف این را گفت و دوباره سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد.
یاد با اخم گفت:«ما اینجا نون و شیر خوردیم اونوقت شما اونور کباب بره میزدین؟!...»
هنوز حرفهایش تمام نشده بود که احف با پررویی آرهای گفت و سنگریزهای به طرفش پرتاب کرد. منتها سنگریزه امتداد دهان یاد را در پیش گرفت و وارد دهانش شد. با اینکار احف چشمان یاد از تعجب گشاد شد و احف که دید اوضاع خیط است پا به فرار گذاشت...یاد هم دورتادور قبیله دنبالش گذاشت! همگی با دیدن آن دو شروع به خندیدن کردند.
احف درحالی که نفسنفس میزد ایستاد و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. یاد هم!...
معین با خنده به آنها نزدیک شد و مشک آب را به دستشان داد.
میرمهدی که هنوز لبخند بر لب داشت از فرمانده پرسید:«فرمانده! دین شما چیه؟!»
فرمانده قهقهای زد و نگاهش را از احف و یاد گرفت. سپس گفت:«ما قبلا مجسمهی مادر و پدر و میپرستیدیم...ولی بعد از اون خدا رو میپرستیم ولی دین نداریم! گفتم که ما زیر سایهی هیچکس نیستیم! به ما میگن، بیپرچم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت40
میرمهدی با دقت به حرفهای فرمانده گوش داد. بعد گفت:«نظرتون درمورد دین اسلام چیه؟!»
-«چی هست؟!»
این را فرمانده گفت که درگیر مرتب کردن پوست روباه دور گردنش شد.
میرمهدی خواست توضیح دهد که با صدای یکی از مردان قبیله که خبر سرو شام را میداد، ترجیح داد در فرصت مناسبی درموردش صحبت کند.
میز چوبی بزرگ و طویلی در قبیله گذاشته بودند و به تعداد زیادی کندهی درخت و تختهسنگ برای نشستن...
روی میز به تعداد همگی بشقاب و قاشق چوبی و جامهای آهنی گذاشتند. زنها کوزههای آب و شربت را روی میز میگذاشتند و پس از آن دخترها میوه و سبزیهای جورواجور را کنار بقیهی چیزها جای میدادند. فرمانده استاد و بقیهی بچهها را به سمت میز شام هدایت کرد و خودش هم درجایگاهش نشست. پس از دقایقی مهندس و سید و مهدینار به همراه چندتن از مردان و پسران قبیله کباب بره را که غذای اصلی محسوب میشد را آوردند و از آن رونمایی کردند. بچهها منتظر بودند که بقیه شروع کنند تا آنها هم بتوانند شروع کنند.
فرمانده تیکه گوشتی را از ظرف اصلی کند و شروع به خوردن کرد. با اینکارش بقیه هم شروع به خوردن کردند...رحیق کنار دخترک کوچکی نشسته بود که مادرش را هزاران سال پیش از دست داده بود. به او غذا میداد و با مهربانی با او برخورد میکرد! درست مثل یک خواهر بزرگتر...
غذا در فضای گرم و صمیمی سرو شد. پس از شام دخترها و برخی پسرها برای تمیزکاری و کمک به مردم قبیله ملحق شدند. رحیق برای افراد قبیلهی کوچک خودش نامهای نوشت و توسط یک کبوتر سفید آن را روانه کرد تا برای نبرد بزرگشان به آنها ملحق شوند. پس از پرواز کبوتر خیالش راحت شد و به بقیه پیوست. زنان و مردان مشغول برپایی چادرهای بیشتری برای مهمانهای تازه وارد شدند. فرمانده قبل از اعلام خاموشی و استراحت، به مردم قبیله جهت برپایی مراسم همگانی قبیله یادآوری کرد و شب هنگام که آتش قبیله کوچک و کوچکتر میشد، همگی به چادرهایشان هدایت شدند.
هنوز گرگومیش بود که همگی با صدای طبل بیدار شدند. بچها کورکورانه از چادر بیرون زدند که با صحنهی جالب روبهرویشان مواجه شدند! مردم قبیله دورتادور آتش بزرگی که برپا شده بود نشسته بودند و دستانشان را به صورت دعا بالا گرفته بودند. روی صورتشان طرحهایی با خطوط مشکی کشیده بودند. فرمانده هم کنار آنها نشسته بود و دیگر خبری از لباسها و پوست روباهش که او را پرابهتتر نشان میداد، نبود. مردی که صورتش را کاملا سیاه کرده بود و موهایش را ریزبهریز بافته بود، با طبلی که در دست داشت؛ به دور آتش میچرخید و چیزهایی را بلند بلند میگفت.
طهورا از رحیق پرسید:«اینا دارن چیکار میکنن؟!»
رحیق بدون اینکه برگردد جواب داد:«یه جور مراسم دعاست...قبل از هرکار مهمی که میخوان انجام بدن، این مراسم و اجرا میکنند. من هم ندیده بودم ولی درموردش شنیده بودم!»
کسی دیگر حرفی نزد و همگی محو اجرای مراسمشان شدند. پس از خوانش مرد طبل بدست، دو نفر از پیرزنهای قبلیه چیزهایی را از ظرف سفالی در آوردند و روی آتش ریختند. کمی بعد هم دو نفر از افراد قبیله دیگ پر از آبی را به زحمت آوردند و روی آتش ریختند. آتش خاموش شد و دود غلیظی فضای جنگل را احاطه کرد. همگی دستهایشان را بالا گرفتند و فرمانده چیزی را به زبان دیگری بلندبلند گفت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت42
به گفتهی فرمانده بچهها به همراه استاد و جوانان قبیلهی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشهی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل میزد و آن را اجرا میکرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمیآورد.
او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشهی بزرگتر و قدیمیتری که از پوسیدگیاش مشخص بود، روی زمین پهن کرد.
بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمهی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب میبینیم.»
شهبانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!»
-«ما با کسی نمیجنگیم. ما خیر میخوایم پس فقط از خودمون دفاع میکنیم.»
انگشت اشارهاش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطهای را روی نقشه نشان داد.
-«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همهی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.»
بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحههایشان به سمت چادری رفتند.
بچهها هنگام برداشتن اسلحههایشان، لب و لوچهشان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!»
رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس میکنم میخوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!»
شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...»
همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود میجنگیدند!
خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس میکشید که آمادهی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همهی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند...
برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود.
بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیادهروی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخهها و علفها را کنار زد. با اینکارش دهانهی غار مشخص شد.
به دستور فرمانده همهی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفتهی مشاور فرمانده منطقهی مجسمهها همین نزدیکیها بود...
قبل از رفتن، فرمانده تکتک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت.
دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستیها در قلبشان جا خوش کرده بود.
و اینک وقت جدایی فرا رسید...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت43
قبل از رفتن استاد و بقیهی بچهها به سمت منطقهی مجسمه، مشاور فرمانده سوت بلندی کشید و پس چند ثانیه عقابی نسبتا بزرگ روی دستهی عصایش فرود آمد. مشاور نقشه را به استاد داد و گفت:«این نقشه! مسیر رو براتون روش علامت زدم. همینطور مسیر برگشت به ساحل رو...» بعد به عقابش اشاره کرد و ادامه داد:«اینم کاسپینه! اون مسیر دریا رو به سمت کشورتون نشون میده چون دریارو مثل کف دستش میشناسه.» بعد خندهی آرامی کرد و او را به پرواز در آورد.
سوت چوبی را هم که به گردنش آویخته بود را در آورد و به استاد داد.
-«موقع رفتن با این صداش بزنید.»
افراح با ناراحتی گفت:«پس خودتون چی؟! یعنی این عقابه برای ما؟!»
مشاور خندهی دیگری کرد و گفت:«اون مال کسی نیست. اون متعلق به دریای کاسپینه...(دریای خزر)»
افراح لبخند ملیحی زد و دیگر چیزی نگفت.
استاد بار دیگر فرمانده را درآغوش کشید و همگی راهی مسیر جدیدی شدند. مسیری که تعیین کنندهی بقای آنها در این جزیره بود.
پس از چند دقیقه پیادهروی، در منطقهی آرامی نزدیک باتلاق توقف کردند. جایی که زمینش شبیه لجنزار بود و گیاهها و علفهایش انبوه و پرپشت بودند. به سنگ نسبتا بزرگی رسیدند که دور تا دورش را علفها و شاخه و برگهای انبوه فرا گرفته بود. استاد سنگ عقیقی را که فرمانده به او در تنهایی داده بود را از جیبش در آورد. خورشید کم کم غروب میکرد و آسمان به سیاهی میزد. قرار بود سنگ عقیق را در قسمتی که روی مجسمهها حکاکی شده قرار بدهند تا شکاف بین دو مجسمه باز شود و به گونهای اعلام آزادی از نفرین را کنند.
قبل از انجام عملیات که ممکن بود حتی زنده هم نمانند، استاد روی تخته سنگی ایستاد و گلویش را صاف کرد.
-«دیگه وقت جهاد و مبارزه رسیده. برای بقای جونمون هم که شده باید پشت هم رو بگیریم و ازین جزیره زنده بیرون بریم.» نگاهی به غروب خونین کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«شماها عالی میجنگید.»
بعد به بچهها نگاهی انداخت که همگی پوکر فیس نگاهش میکردند و با خودشان در دلشان میگفتند که بدترین سخنرانی بود که تا به حال شنیده بودند. آنها این حرفها را با طرز نگاهشان با نهایت صداقت بیان میکردند. صداقتی که لحن صدایشان از بیانش عاجز بود. استاد دیگر چیزی نگفت و همگی نفس عمیقی کشیدند. نمیدانستند قرار است با چه چیزی رو به رو شوند...بنابراین هرچه بیشتر ثانیهها میگذشت تپش قلبشان بیشتر و ترس بیشتر زیر پوستشان میخزید.
به دلیل بزرگ بودن مجسمهها همگی بچهها بوتهها و علفها را کنار زدند. پس از چنددقیقه مجسمههای مادر و پدر که مجسمهی بزرگی از زن و مردی بود که سر روی شانهی یکدیگر گذاشته بودند، نمایان شد.
استاد به جای سنگ عقیق که بین دو مجسمه و محل برخورد آنها حکاکی شده بود نگاه کرد.
بعد برگشت و به چهرهی همگی که کاملا ترس در آنها آشکار بود، نگاه کرد. بچهها با وجود ترسهایشان اسلحههایشان را محکم در دستانشان گرفته بودند و آمادهی هر نوع نبردی بودند.
استاد سنگ عقیق را روی محل حکاکی شده گذاشت. سریعا عقیق رنگ سرخش روشن شد و مجسمهها شروع به لرزیدن کردند.
به همراهش زمین زیر پایشان هم شروع به لرزیدن کرد و هردو مجسمه شروع به شکاف برداشتن و حرکت به طرفین کردند. طولی نکشید که دود سیاهی فضا را پر کرد و در جنگلی که هرلحظه تاریک و تاریکتر میشد جا خوش کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت44
از آن طرف مشاور فرمانده دستش را روی دیوار غار کشید و خشم اهریمن و آزادی نفرین را حس کرد. شروع به در آوردن وسایلی از درون کیسهای که به پشتش میانداخت، کرد. به همراه چند نفر آتش کوچکی برپا کرد. بقیه ی مردم هم سریعا نشستند و زیر لب چیزهایی گفتند. مشاور با صدای بلندی چیزهای زیر لب میخواند و دور آتش میگشت و چیزهای پرت میکرد روی آتش!
طاهره و رحیق دم در غار نگهبانی میدادند و از دور اجرای مراسم آنها را تماشا میکردند.
طاهره نگاهی به ماه هلالی انداخت که حالا از لابهلای شاخههای درختان میدرخشید.
امیدوار بود بتوانند پیروز شوند...
****
مه از بین رفت و از درون شکاف موجودات کوچکی که خمیده بودند با چنگالهای درازشان خودشان را از دل زمین بیرون کشیدند. استاد با دیدن قیافههای زشتشان فریاد آغاز جنگ سر داد و همگی با داد و بیداد فقط به سمتشان حمله کردند. همهی آن موجودات به صورت موجهایی وحشیانه به بچهها حمله میکردند. آنها به جای شمشیر و تیرکمان با چنگالهایشان از طعمهها استفاده میکردند و همین مورد آنها را مجبور میکرد تا استراتژیهایشان را تغییر دهند. یگانه با هرتیری که به هرکدامشان میزد چشمانش را میبست تا خونی که از آنها میجهید وارد چشمش نشود.
غزل با چاقوی کوچکش میرفت میزد و میکشت و خون جلوی چشمانش را گرفته بود. نورسا با شمشیرش گردن میزد و پس از افتادن هر سری با لبخند به کارش ادامه میداد. مشکل آنها کشتنشان نبود...زیاد بودنشان بود که هر لحظه به وفور از درون شکاف بیرون میآمدند و چند نفری سر یک نفر میریختند...
استاد واقفی با تیرکمان به سرعت تیر میکشید و قبل از اینکه موجودی حتی قصد نزدیک شدن به او را کند، او را از پای در میآورد. یاد تیرهایش را شمرده بود و فقط به آنهایی که میدانست احتمال خطا رفتن ندارند شلیک میکرد، اخر دیگر از تیرهای جادویی خبری نبود...
مهدینار با شمشیر یکی از آنها را از پای درآورد و قبل از اینکه فرصت برگشتن پیدا کند، یکی دیگر رویش پرید و دادش به هوا رفت. میرمهدی بلافاصله از یکی از آنها جای خالی داد و قبل از اینکه آن موجود شروع به گاز گرفتن و چنگ انداختن کند، با شمشیر دخلش را آورد. مهدینار هم بلافاصله او را به کناری هول داد و حساب موجود دیگری را که خواست از پشت به میرمهدی خنجر بزند، رسید. میرمهدی به مهندس برخورد کرد اما خوشبختانه او خیلی سریع خود را جمع و جور کرد. با چرخشی نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد بعد با خنجر داخل دستش یکی از آنها را کشت. احف که توسط چندتا از آنها محاصره شده بود، با فرو کردن شمشیرش در شکم یکی از آنها خودش را آرام کرد. رجینا به کشتن آنها توجهی نداشت و به زخمی کردنشان هم اکتفا میکرد. طهورا و افراح سعی داشتند کنار یکدیگر بمانند و از یکدیگر دفاع کنند. سید قبل از هر حملهای به خودش یادآوری میکرد که وضعیتش دقیقا مثل بازیهای رایانهای است و میتواند آنها را شکست دهد، سپس با اطمینان خاطر به هریک از آنها حملهور میشد. شهبانو یکی از دستان موجودی را برید و شمشیرش را در دستانش چرخاند، بعد مثل حرفهایها قلبش را نشانه رفت.
شفق هم با هرجای خالیاش دخل خیلی از آنها را میآورد و به شمشیرش امان نمیداد بیکار بماند.
همه در دل تاریکی شب که با نور ماه روشن شده بود میجنگیدند و منتظر برداشته شدن نفرین بودند. مشاور فرمانده پس از انجام مراسم ورد آخر را خواند. پس از آن نسیم کوچکی وزید و آتش شعلهورشان را خاموش کرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت46
وقتی کورسویی از دور نمایان شد همگی برایش دست تکان دادند. مهندس هم چراغ نفتیاش را بالا گرفت و علامت داد. طولی نکشید که به ساحل رسید و گروه دوم هم سوار شد. رحیق قبل از سوار شدن روبهروی جزیره ایستاد.
شهبانو با استرس گفت:«چرا سوار نمیشه؟!»
-«وایستا یکم. اون داره با محلی که توش زندگی میکرده خداحافظی میکنه...»
همه سرهایشان را تکان دادند و تا میتوانستند او را درک کردند. رحیق به جنگل انبوه نگاهی انداخت...اولین بار وقتی با دوستش گمنام به این جزیره آمده بود، خیال دیگری در سر داشت. اما مردم قبیله آنها را بین خودشان راه دادند و مانند بچههای خودشان به آنها رسیده بودند. مهارتهای خودشان را به آنها آموخته بودند و مثل جانشان از آنها محافظت کرده بودند...
رحیق تمام خاطراتش را مرور کرد و بعد سوار قایق شد. افراح دستی روی شانهاش گذاشت و گفت:«حالت خوبه؟!»
رحیق سرش را تکان داد و به جزیره خیره شد. بعد لبخند محوی زد و قایق حرکت کرد.
وقتی گروه دوم هم سوار کشتی شد، قایق را بالا کشیدند و جای قبلیاش قرار دادند. مهندس از پلهها بالا رفت و کشتی را روشن کرد! لنگر را بالا کشید و شروع به حرکت کرد. خوشبختانه اینبار میدانستند باید کجا بروند. دخترها وارد کابین خود شدند و هریک خود را روی تخت خود انداختند و نفس راحتی کشیدند. تخت دیگری را هم که خالی بود به رحیق سپردند. همانی که زمانی متعلق به مریم بود. سید و مهدینار برای همگی چای درست کردند و بین همه پخش کردند. برای مهندس و استاد چای بیشتری گذاشتند چون قرار بود، شب را بیدار بمانند و مسیری را که کاسپین نشان میداد دنبال کنند. دو سه روزی به همین منوال گذشت. تا اینکه بار دیگر استاد خشکی دید. همگی از کابینهایشان بیرون آمدند و از دور بندر کوچکی را میدیدند که کشتیهای غولپیکری دورش را گرفته بود. دیگر نه از جنگل خبری بود و نه از کاسپین...انگار عقاب فرمانده راه را نشان داده بود و برای همیشه رفته بود. بچهها با ذوق و شوقی که داشتند خواستند تا مشغول جمع کردن وسیلهها و کوله پشتیهایشان شوند، اما یادشان آمد که آنها را در جزیره یادگاری گذاشتند و فراموش کردند. پس از دو ساعت به بندر رسیدند...همانی که از آنجا حرکت کرده بودند. مثل روز اول شلوغ بود و هرکسی به کار خودش مشغول بود. مهندس کنار اسکلهای نگه داشت. عجیب بود که کسی به آنها توجه نداشت. این چند روزی که در مسیر برگشت بودند، یاد با کمک معین و احف یک نردبان با طناب درست کرده بودند. از آنجا که کسی برای آنها پیش قدم نشد خودشان نردبان طنابی را پایین انداختند و یکی یکی از آنها پیاده شدند. در همان لحظه صدای آشنایی شنیدند...
همگی جلوتر رفتند تا بهتر ببینند. ناخدا و خدمهاش کنار اسکله نشسته بود و منچ بازی میکرد! بچهها که حسابی کفری و متعجب شده بودند به سمتشان پا تند کردند. ناخدا تا استاد را دید بلند شد و او را در آغوش گرفت بعد با خنده گفت:«آی آی کلک. کشتی مو بردین و منم که دور زدین و خوش گذرونی و...آره؟!» بعد چشمکی زد و دوباره خندید. استاد با عصبانیت گفت:«مرد حسابی! مارو وسط راه ول کردین و سفر و بهمون جهنم کردین و الان جلوم وایستادی میخندی دروغم میگی ؟!»
ناخدا خندهاش را جمع کرد و نگاهی به بچهها انداخت. چشمش که به رحیق افتاد، لبخندی زد بعد خیلی آرام طوری که فقط بچهها و استاد بتوانند بشنوند، گفت:«بعضی وقتا ما فقط یه وسیلهایم تا گمشدهها رو بهم برسونیم و یا حتی کاری کنیم تا اسیرها آزاد بشن...»
همگی از این حرفش حیرتزده شدند. خواستند حرفی بزنند که مرد کت و شلواری و لاغر اندامی از دور درحالی که میدوید برایشان دست تکان داد. خیلی سریع خودش را به آنها رساند و با نفسنفس گفت:«آقای واقفی میبینم که از سفر دریاییتون برگشتین امیدوارم خوش گذشته باشه. بفرمایید من راهنماییتون میکنم.»
استاد برگشت و نگاهی به ناخدا کرد. دوباره سرگرم بازی شده بود...چیزی نگفت و به همراه مرد کت و شلواری راهی شدند. در مسیرشان به یک مغازهی انگشتر سازی رسیدند. استاد از همگی عذرخواهی کرد و گفت کاری دارد. بعد وارد مغازه شد و گفت:«سلام و خداقوت. میخواستم یه سنگی رو برام انگشتر کنید.»
بعد سنگ عقیقی را از گردنش در آورد و روی میز گذاشت.
"پایان"
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y