eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت29 همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قرا
_من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو می‌فهمن. دخترمحی با لحن خاصی گفت: _اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز. _و گوسفند با گوسفند. این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت: _خب چرا از ناربانو زن نمی‌گیری احف جان؟ پس از این حرف استاد، همه‌ی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت: _استاد این چه حرفیه؟! همه‌ی ناربانویی‌ها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید. استاد ابراهیمی شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر. احف جواب داد: _آخه زن نیست. _هست. احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _نیست. اگه باور نمی‌کنید، از کوه بپرسید. سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن نیست. کوه هم جواب داد: _نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت: _خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار می‌کنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست. احف با خونسردی گفت: _واقعاً؟ _بله. اگه باور نمی‌کنی، خوب من رو تماشا کن. استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن هست. کوه جواب داد: _نیست، نیست، نیست... چشم‌های همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد: _به خدا زن هست. کوه دوباره جواب داد: _به جون خودم نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت: _خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو! دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج می‌کنه. بانو شبنم گاز آخر از کلوچه‌اش را هم زد و گفت: _زبون روزه غیبت نکن دختر. همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت: _مبارکه، مبارکه! همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم. احف با تعجب گفت: _عروس شدن پانداتون؟ بانو طَهورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که احف ادامه داد: _مبارکه. اونوقت داماد کیه؟ بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون هستن؛ آقای بَبَع‌وند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند. بانو کمال‌الدینی با لبخند گفت: _تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمی‌کنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمی‌خوره. بانو طَهورا با عشوه گفت: _اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوه‌دار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست. بانو کمال‌الدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَع‌وند افتاد و گفت: _وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو می‌زنم تا لُخت بشی و سرما بخوری. آقای بَبَع‌وند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد: _ببع ببع ببع! بع بع بع بع! احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت: _چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم می‌خواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که می‌خوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زن‌های بی‌حجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن می‌خوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق! آقای بَبَع‌وند بدون توجه به حرف‌های احف، به سرعت می‌دوید و زبان درازی می‌کرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت: _چی کار داری بچه رو؟ احف با عصبانیت گفت: _دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده. بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت: _جان؟ احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت: _ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانواده‌ام. بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَع‌وند در پشتش، چشم غره‌ای رفت و گفت: _خواهش می‌کنم. در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت: _بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگی‌شون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا می‌کنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
_من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو می‌فهمن. دخترمحی با لحن خاصی گفت: _اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز. _و گوسفند با گوسفند. این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت: _خب چرا از ناربانو زن نمی‌گیری احف جان؟ پس از این حرف استاد، همه‌ی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت: _استاد این چه حرفیه؟! همه‌ی ناربانویی‌ها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید. استاد ابراهیمی شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر. احف جواب داد: _آخه زن نیست. _هست. احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _نیست. اگه باور نمی‌کنید، از کوه بپرسید. سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن نیست. کوه هم جواب داد: _نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت: _خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار می‌کنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست. احف با خونسردی گفت: _واقعاً؟ _بله. اگه باور نمی‌کنی، خوب من رو تماشا کن. استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن هست. کوه جواب داد: _نیست، نیست، نیست... چشم‌های همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد: _به خدا زن هست. کوه دوباره جواب داد: _به جون خودم نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت: _خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو! دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج می‌کنه. بانو شبنم گاز آخر از کلوچه‌اش را هم زد و گفت: _زبون روزه غیبت نکن دختر. همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت: _مبارکه، مبارکه! همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم. احف با تعجب گفت: _عروس شدن پانداتون؟ بانو طَهورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که احف ادامه داد: _مبارکه. اونوقت داماد کیه؟ بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون هستن؛ آقای بَبَع‌وند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند. بانو کمال‌الدینی با لبخند گفت: _تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمی‌کنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمی‌خوره. بانو طَهورا با عشوه گفت: _اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوه‌دار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست. بانو کمال‌الدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَع‌وند افتاد و گفت: _وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو می‌زنم تا لُخت بشی و سرما بخوری. آقای بَبَع‌وند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد: _ببع ببع ببع! بع بع بع بع! احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت: _چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم می‌خواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که می‌خوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زن‌های بی‌حجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن می‌خوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق! آقای بَبَع‌وند بدون توجه به حرف‌های احف، به سرعت می‌دوید و زبان درازی می‌کرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت: _چی کار داری بچه رو؟ احف با عصبانیت گفت: _دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده. بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت: _جان؟ احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت: _ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانواده‌ام. بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَع‌وند در پشتش، چشم غره‌ای رفت و گفت: _خواهش می‌کنم. در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت: _بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگی‌شون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا می‌کنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت29🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش
🎊 🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید! مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا اباعبدالله، شماره‌ی سه رو انتخاب می‌کنم. افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت: _انتخاب آخرتونه؟! _بله. افراسیاب کمی لب و لوچه‌اش را تکان داد و گفت: _خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون می‌خرم و به جاش جعبه‌ی شماره‌ی دو رو بهتون پیشنهاد میدم! مشتری با تعجب گفت: _خب این یعنی چی؟! _یعنی اینکه اگه جعبه‌ی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو می‌فرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟! مشتری چشم‌هایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا امام حسن مجتبی، شماره‌ی دو رو انتخاب می‌کنم. بالاخره برادرن دیگه! افراسیاب بدون معطلی، جعبه‌ی شماره‌ی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند: _سیصد تومن پول با پنجاه‌تا صلوات. مبارکتون باشه! سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت: _البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن! مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت: _البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا می‌رسه به روح استاد بزرگوارمون! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد. سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرف‌های آن‌ها را نمی‌شنید، با دهانی باز گفت: _این که بدتر شد! افراسیاب با خونسردی پاسخ داد: _این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیه‌ی مشتری‌ها هم برسیم. مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: _میشه حالا جعبه‌ی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟! _نخیر. نمیشه! این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت: _حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی می‌زنه! اما افراسیاب هی مخالفت می‌کرد و راضی نمی‌شد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند. _صد تومن پول با هفتادتا صلوات! مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه به‌هم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیه‌ی جعبه‌ها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همه‌ی جعبه‌ها پول زیاد می‌خواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را می‌نگریست. _مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟! افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد. _می‌خواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟! _خب تو الان داری پول جمع می‌کنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بی‌پولی لغو بشه. متوجهی؟! _خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد می‌شد داشتم جمع می‌کردم که دیگه اون‌موقع کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم! مهدیه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خورده‌ها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنمایی‌های او عکس و فیلم می‌گرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمی‌نشست، این بار ساکت یک گوشه‌ای نشسته بود و به تصمیمش فکر می‌کرد و سیب و پرتقال و انارش را می‌خورد! هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمی‌داشتند. _استاد فکر نمی‌کنید بسه؟! فکر نمی‌کنید که قبرستون شبا ترسناک‌تره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشی‌هامون بیشتر از این نشده! _حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسال‌خونه رفتنتون، اینم از دوباره اِن‌قُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید! _آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه! مهدینار بدون توجه به حرف‌های هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد می‌شد و باد خفیفی به صورت هنرجوها می‌زد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت29🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش
🎊 🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید! مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا اباعبدالله، شماره‌ی سه رو انتخاب می‌کنم. افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت: _انتخاب آخرتونه؟! _بله. افراسیاب کمی لب و لوچه‌اش را تکان داد و گفت: _خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون می‌خرم و به جاش جعبه‌ی شماره‌ی دو رو بهتون پیشنهاد میدم! مشتری با تعجب گفت: _خب این یعنی چی؟! _یعنی اینکه اگه جعبه‌ی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو می‌فرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟! مشتری چشم‌هایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا امام حسن مجتبی، شماره‌ی دو رو انتخاب می‌کنم. بالاخره برادرن دیگه! افراسیاب بدون معطلی، جعبه‌ی شماره‌ی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند: _سیصد تومن پول با پنجاه‌تا صلوات. مبارکتون باشه! سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت: _البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن! مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت: _البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا می‌رسه به روح استاد بزرگوارمون! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد. سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرف‌های آن‌ها را نمی‌شنید، با دهانی باز گفت: _این که بدتر شد! افراسیاب با خونسردی پاسخ داد: _این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیه‌ی مشتری‌ها هم برسیم. مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: _میشه حالا جعبه‌ی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟! _نخیر. نمیشه! این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت: _حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی می‌زنه! اما افراسیاب هی مخالفت می‌کرد و راضی نمی‌شد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند. _صد تومن پول با هفتادتا صلوات! مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه به‌هم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیه‌ی جعبه‌ها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همه‌ی جعبه‌ها پول زیاد می‌خواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را می‌نگریست. _مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟! افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد. _می‌خواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟! _خب تو الان داری پول جمع می‌کنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بی‌پولی لغو بشه. متوجهی؟! _خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد می‌شد داشتم جمع می‌کردم که دیگه اون‌موقع کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم! مهدیه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خورده‌ها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنمایی‌های او عکس و فیلم می‌گرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمی‌نشست، این بار ساکت یک گوشه‌ای نشسته بود و به تصمیمش فکر می‌کرد و سیب و پرتقال و انارش را می‌خورد! هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمی‌داشتند. _استاد فکر نمی‌کنید بسه؟! فکر نمی‌کنید که قبرستون شبا ترسناک‌تره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشی‌هامون بیشتر از این نشده! _حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسال‌خونه رفتنتون، اینم از دوباره اِن‌قُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید! _آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه! مهدینار بدون توجه به حرف‌های هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد می‌شد و باد خفیفی به صورت هنرجوها می‌زد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مدتی می‌شد که خبری از دخترک نقاب‌پوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگ‌ها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همه‌ی آنها در حالت‌های مختلف خودشان را سرگرم می‌کردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاک‌های نرم اشکال نامفهوم می‌کشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...» احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگ‌ریزه‌ای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!» -«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمی‌دونیم اینا کی هستن!» این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد می‌کنن یا نه؟!» شه‌بانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچه‌ها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!» -«جای طاهره واقعا خالیه...» این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید. سید که از حرف‌های شه‌بانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشاره‌اش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دختره‌ی هم‌سن و سال شما، صدتای منو شما رو می‌خره و می‌فروشه!» معین تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه می‌بره و تشنه برمی‌گردونه...» -«والا!» این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست. طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شه‌بانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!» شه‌بانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقاب‌پوش گفته بود، سر رسید و رو به بچه‌ها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحه‌اش را در دستش جا‌به‌جا کرد. -«با اسلحه مارو به شام دعوت می‌کنید؟!» این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود. دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!» احف دستی به شانه‌ی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!» مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی می‌کردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعل‌های آتش روشن شده بود. کمی آنطرف‌تر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تخته‌سنگ ‌‌های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقاب‌پوش به چشم می‌خورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقاب‌پوش با دست اشاره کرد که بنشینند. همگی روی تخته‌ سنگ‌ها نشستند و به اطرافشان نگاه می‌کردند. -«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.» این را دخترک نقاب‌پوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد. رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، می‌شنویم.» دخترک نقاب‌پوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا می‌زنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.» بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!» همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند. -«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه‌‌ بدست اشاره کرد. -«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم‌. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!» ؟🤓🌱