💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت31 استاد مجاهد در جواب بانو مهدیه گفت: _بابا اینا رو وِل کنید. به فکر این جَوون باشید
#باغنار
#پارت32
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافهی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم میزد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده.
همگی منتظر ادامهی حرفهای بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت:
_یا خدا. این باز کارآگاهبازیاش شروع شد.
سپس سر خود را به نشانهی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت:
_وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم!
احف با چشمهایی ریز شده پرسید:
_خب الان این مشکلش چیه؟
بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت:
_خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری میخواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟
احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت:
_بع بع بع! ببع ببع ببعی!
احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنشآمیزی گفت:
_دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه.
بانو رجایی با تعجب پرسید:
_چی میگن ایشون جناب برگ؟
احف لبانش را گَزید و گفت:
_هیچی، بگذریم.
سپس دخترمحی گفت:
_بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، میدیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بَبَف گفت چقدر این دخترهی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی میکنم.
بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت:
_اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمیخورم.
همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت:
_من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت:
_چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟
بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت:
_عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن.
_جالبه!
بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچیاش انداخت و گفت:
_بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه.
همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت:
_اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم.
بانو شبنم که مشغول زدن آروغهای شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت:
_اَه چقدر غیبت میکنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش.
دخترمحی با خونسردی جواب داد:
_من تو روشم میگم.
_واقعاً؟
دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت:
_رجایی جان، ببین این دخترمحی...
ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت:
_غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو.
بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت:
_اگه میخوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟
_باشه، میشورم.
بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت:
_چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟
دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_هیچی رجایی جان. میخواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره.
بانو رجایی لبخندی زد و گفت:
_ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم!
همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت:
_پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه.
کسی چیزی نگفت که صدای زنگولهها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت:
_سلام و برگ و پشم. ما اومدیم.
بانو رجایی با لحنی تند گفت:
_گوسفندا رو واسه چی آوردید؟
احف جواب داد:
_راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون میگیره و میخواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار میکنیم.
بانو رجایی با کلافگی گفت:
_بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف میکنن.
احف جواب داد:
_نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده!
سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست میگوید و جای هیچ نگرانیای نیست.
بانو شبنم با دیدن پوشکها از احف پرسید:
_مای بِیبییه یا مولفیکس؟
احف جواب داد:
_سایز اونا به اینا نمیخوره. به خاطر همین واسشون ایزیلایف خریدم.
کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت:
_خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که احف گفت:
_بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
#پایان_پارت32
#اَشَد
#14000220
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت32
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافهی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم میزد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده.
همگی منتظر ادامهی حرفهای بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت:
_یا خدا. این باز کارآگاهبازیاش شروع شد.
سپس سر خود را به نشانهی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت:
_وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم!
احف با چشمهایی ریز شده پرسید:
_خب الان این مشکلش چیه؟
بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت:
_خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری میخواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟
احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت:
_بع بع بع! ببع ببع ببعی!
احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنشآمیزی گفت:
_دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه.
بانو رجایی با تعجب پرسید:
_چی میگن ایشون جناب برگ؟
احف لبانش را گَزید و گفت:
_هیچی، بگذریم.
سپس دخترمحی گفت:
_بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، میدیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بَبَف گفت چقدر این دخترهی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی میکنم.
بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت:
_اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمیخورم.
همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت:
_من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت:
_چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟
بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت:
_عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن.
_جالبه!
بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچیاش انداخت و گفت:
_بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه.
همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت:
_اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم.
بانو شبنم که مشغول زدن آروغهای شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت:
_اَه چقدر غیبت میکنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش.
دخترمحی با خونسردی جواب داد:
_من تو روشم میگم.
_واقعاً؟
دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت:
_رجایی جان، ببین این دخترمحی...
ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت:
_غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو.
بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت:
_اگه میخوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟
_باشه، میشورم.
بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت:
_چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟
دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_هیچی رجایی جان. میخواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره.
بانو رجایی لبخندی زد و گفت:
_ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم!
همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت:
_پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه.
کسی چیزی نگفت که صدای زنگولهها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت:
_سلام و برگ و پشم. ما اومدیم.
بانو رجایی با لحنی تند گفت:
_گوسفندا رو واسه چی آوردید؟
احف جواب داد:
_راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون میگیره و میخواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار میکنیم.
بانو رجایی با کلافگی گفت:
_بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف میکنن.
احف جواب داد:
_نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده!
سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست میگوید و جای هیچ نگرانیای نیست.
بانو شبنم با دیدن پوشکها از احف پرسید:
_مای بِیبییه یا مولفیکس؟
احف جواب داد:
_سایز اونا به اینا نمیخوره. به خاطر همین واسشون ایزیلایف خریدم.
کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت:
_خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که احف گفت:
_بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
#پایان_پارت32
#اَشَد
#14000220
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت31🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خو
#باغنار2🎊
#پارت32🎬
سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت.
_نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسونتر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید!
_نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده!
رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقبنشینی هم نداشت.
_دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازهی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده!
دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمیآید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد!
بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ میکردند، مهندس محسن نزدیکشان میشد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگهداشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد میکرد.
بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآنخوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت:
_راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید!
میهمانان به سرعت از کائنات خارج میشدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت میداد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند.
بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا میزد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه!
دخترمحی که چشم از قابلمه برنمیداشت، با استرس گفت:
_نمیرم بانو جان. میخوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان در قابلمه رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم!
بانو احد که نظارهگر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت:
_توی این دیگ خورشت قورمهسبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش!
بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و میهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنیهای مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردند. انشاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید!
یکی از مهمانان پرسید:
_ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور میکرد و براشون زار میزد؛ ولی امشب ندیدمشون. میتونم بپرسم کجا هستن؟!
بانو احد لبخندی زد و جواب داد:
_بانو رایا رو میگید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمیگردن!
دیگری پرسید:
_ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟!
احف لبخند زورکیای زد.
_من از طرف اونا ازتون عذر میخوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویلهان و دارن خوابای شیرینی میبینن!
یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت:
_اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. میتونم بپرسم کجان؟!
احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آنها کلافه شده بود که سچینه گفت:
_درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان!
_دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟!
_دقیقاً.
اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند:
_دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته!
اعضا که از سوالهای مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند.
مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دورهگرد افتاد. مرد شلختهای که واسه دل خودش میخواند و در قبرستان تلو تلو میخورد! مهدینار لبخند کشداری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دورهگرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...!
#پایان_پارت32✅
📆 #14020206
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت31🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خو
#باغنار2🎊
#پارت32🎬
سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت.
_نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسونتر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید!
_نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده!
رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقبنشینی هم نداشت.
_دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازهی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده!
دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمیآید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد!
بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ میکردند، مهندس محسن نزدیکشان میشد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگهداشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد میکرد.
بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآنخوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت:
_راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید!
میهمانان به سرعت از کائنات خارج میشدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت میداد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند.
بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا میزد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه!
دخترمحی که چشم از دیگ برنمیداشت، با استرس گفت:
_نمیرم بانو جان. میخوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان درِ دیگ رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم!
بانو احد که نظارهگر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت:
_توی این دیگ خورشت قورمهسبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش!
بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و مهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنیهای مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردید. انشاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید!
یکی از مهمانان پرسید:
_ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور میکرد و براشون زار میزد؛ ولی امشب ندیدمشون. میتونم بپرسم کجا هستن؟!
بانو احد لبخندی زد و جواب داد:
_بانو رایا رو میگید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمیگردن!
دیگری پرسید:
_ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟!
احف لبخند زورکیای زد.
_من از طرف اونا ازتون عذر میخوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویلهان و دارن خوابای شیرینی میبینن!
یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت:
_اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. میتونم بپرسم کجان؟!
احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آنها کلافه شده بود که سچینه گفت:
_درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان!
_دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟!
_دقیقاً.
اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند:
_دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته!
اعضا که از سوالهای مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند.
مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دورهگرد افتاد. مرد شلختهای که واسه دل خودش میخواند و در قبرستان تلو تلو میخورد! مهدینار لبخند کشداری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دورهگرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...!
#پایان_پارت32✅
📆 #14030108
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت32
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه میکرد و در دلش از خدا میخواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقههزنان گوشتی که کباب میکردند را میخوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خندهشان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خندهشان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی میکرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدمهای او را میشنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبهروی بینیاش قرار داشت، او را وسوسه میکرد و پلکهایش میلرزید!
اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبهرویش نقش بست که تیکه گوشتی را روبهروی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیکتر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کلهشقتر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لبهایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیقتر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل...
دوباره صدای خندهشان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب میدرخشید...
**
استاد واقفی هنوز به خطر حادثهای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسهی شیر و نانش هم سالم مانده بود.
با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمههایشان را با حرکات آرام در دهان میچرخاندند طوری که انگار هنوز آمادهی قورت دادن نبودند...
یاد نزدیکش شد و تیکهای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید.
خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد.
بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضیها نشسته، بعضیها درازکشیده. طاهره و یگانه ستارهها را به یکدیگر نشان میدادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن میگفتند.
غزل و نورسا هم برای هم خاطره میگفتند. یاد و میرمهدی دربارهی فضای اطرافشان اظهار نظر میکردند و روی میلههای چوبی قفس با سنگهای تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری مینوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فرماندهی قبیله روی صندلیاش نشسته بود و به ریشش دست میکشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر میکرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ میداد هیجانی درونش به وجد آمده بود.
اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ میشد و چینهای دور چشمش عمیق میشد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب میکرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیهی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند.
وقتی به کودکانی که قرنها بود کودک مانده بودند نگاه میکرد و میدانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیقتر میشد...گهگاهی به فکر حرفهای دخترک میافتاد و گاهی هم به فکر حرفهای دشمنش!
و گیر میافتاد بین حقیقتها و راه درست را گم میکرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y