eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت21 همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌ا
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه‌ی شمسیه؟ چرا اسمش منظومه‌ی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد... ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟! در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشی‌اش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد: _سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم. جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و می‌خواهند به دنبال کار و زندگی‌شان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: _این شتریه که اول و آخر، دم همه‌ی خونه‌‌ها می‌خواد بخوابه. احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت: _البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونه‌ای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره. بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت: _خدایا، یعنی قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟ استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت: _این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که. هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافه‌ی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت: _بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ می‌زنم که بیاد ببرتش. احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته. استاد اول چشم غره‌ای به احف رفت و دست وی را از شانه‌اش برداشت و سپس گفت: _مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس. دوباره احف دست خود را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن. استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت: _آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزه‌اس. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت: _امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان. سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمال‌الدینی گفت: _اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمی‌بینید جلوی راه رو گرفته؟! احف جواب داد: _تکلیفش مشخصه. بیدارش می‌‌کنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه. احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت: _تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک. همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت: _پس با این وضعیت، راهی نمی‌مونه جز اینکه از روش بپریم. دیگر چاره‌ای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند: _آقای علی پارسائیان؟ علی پارسائیان جواب داد: _بله. _کجا می‌خوایید برید؟ _بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت و گفت: _مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط می‌تونم به مقصد اول برسونمتون. علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد: _بنده هم می‌خوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم. بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید. _بنده هم می‌خوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم. بانو کمال‌الدینی گفت: _بنده هم می‌خوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم. بانو طَهورا گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم. اعضا یکی یکی سوار وَن می‌شدند که نوبت به دخترمحی رسید...
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه‌ی شمسیه؟ چرا اسمش منظومه‌ی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد... ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟! در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشی‌اش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد: _سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم. جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و می‌خواهند به دنبال کار و زندگی‌شان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: _این شتریه که اول و آخر، دم همه‌ی خونه‌‌ها می‌خواد بخوابه. احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت: _البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونه‌ای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره. بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت: _خدایا، یعنی قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟ استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت: _این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که. هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافه‌ی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت: _بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ می‌زنم که بیاد ببرتش. احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته. استاد اول چشم غره‌ای به احف رفت و دست وی را از شانه‌اش برداشت و سپس گفت: _مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس. دوباره احف دست خود را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن. استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت: _آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزه‌اس. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت: _امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان. سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمال‌الدینی گفت: _اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمی‌بینید جلوی راه رو گرفته؟! احف جواب داد: _تکلیفش مشخصه. بیدارش می‌‌کنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه. احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت: _تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک. همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت: _پس با این وضعیت، راهی نمی‌مونه جز اینکه از روش بپریم. دیگر چاره‌ای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند: _آقای علی پارسائیان؟ علی پارسائیان جواب داد: _بله. _کجا می‌خوایید برید؟ _بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت و گفت: _مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط می‌تونم به مقصد اول برسونمتون. علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد: _بنده هم می‌خوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم. بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید. _بنده هم می‌خوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم. بانو کمال‌الدینی گفت: _بنده هم می‌خوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم. بانو طَهورا گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم. اعضا یکی یکی سوار وَن می‌شدند که نوبت به دخترمحی رسید...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
🎊 🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند می‌چرونه، شبا هم میاد باغ چرت می‌زنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟! همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد: _همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد! سپس افراسیاب با حیرت گفت: _بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبه‌های باغ رو تجسس می‌کنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه! سچینه حرف رفیقش را تایید کرد. _دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیله‌هاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه می‌کنه که انگار دنبال قاتل بروسلی می‌گرده! استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد. _خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبه‌ی خودم هم به آقای عرب‌پور عرض تبریک و خوش‌آمد میگم‌. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچه‌ها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچه‌های اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتی‌شون صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یک‌تای ابرویش بالا رفت. _گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چه‌جوری شده دوست گرمابه و گلستان؟! سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد. _خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش! عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافه‌ی جدی به استاد مجاهد نگریست. _ممنون از خوش‌آمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟! استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد: _آقایون خانوما! همون‌طور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عرب‌پور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسی‌پور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خسته‌ام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت‌ کنم. _طویله! با این حرف دخترمحی، همگی لب‌هایشان را گاز گرفتند. _فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا می‌خوابه‌؛ اونم پیش گوسفندهاش! عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت: _یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟! _بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی می‌چسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون می‌رسید! استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب می‌شود، سریع بحث را عوض کرد. _میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آماده‌ی پاسخگویی هستیم. اما عادل که از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد. _این چه‌جور مهمان نوازیه؟! چرا بچه‌ی مردم رو توی شهر غریب ناراحت می‌کنید؟! چرا دلش رو می‌شکنید؟! چرا...؟! این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد: _استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده! استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت: _برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید! استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد. _جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟! بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد. _خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟! _خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. ان‌شاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه! بانو شبنم نخودچی‌های داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانه‌ای زد. _الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف می‌گرفتمش! همگی با چشم‌هایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خنده‌ای کرد. _اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگی‌های مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا می‌کنه! مهندس محسن از حرف بانو شبنم خنده‌اش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفه‌ی شدید، احف را نشان داد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت21🎬 آوا آب هویج بستنی‌اش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. _اولاً سل
🎊 🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند می‌چرونه، شبا هم میاد باغ چرت می‌زنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟! همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد: _همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد! سپس افراسیاب با حیرت گفت: _بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبه‌های باغ رو تجسس می‌کنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه! سچینه حرف رفیقش را تایید کرد. _دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیله‌هاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه می‌کنه که انگار دنبال قاتل بروسلی می‌گرده! استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد. _خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبه‌ی خودم هم به آقای عرب‌پور عرض تبریک و خوش‌آمد میگم‌. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچه‌ها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچه‌های اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتی‌شون صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یک‌تای ابرویش بالا رفت. _گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چه‌جوری شده دوست گرمابه و گلستان؟! سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد. _خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش! عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافه‌ی جدی به استاد مجاهد نگریست. _ممنون از خوش‌آمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟! استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد: _آقایون خانوما! همون‌طور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عرب‌پور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسی‌پور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خسته‌ام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت‌ کنم. _طویله! با این حرف دخترمحی، همگی لب‌هایشان را گاز گرفتند. _فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا می‌خوابه‌؛ اونم پیش گوسفندهاش! عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت: _یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟! _بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی می‌چسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون می‌رسید! استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب می‌شود، سریع بحث را عوض کرد. _میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آماده‌ی پاسخگویی هستیم. اما عادل که از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد. _این چه‌جور مهمان نوازیه؟! چرا بچه‌ی مردم رو توی شهر غریب ناراحت می‌کنید؟! چرا دلش رو می‌شکنید؟! چرا...؟! این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد: _استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده! استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت: _برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید! استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد. _جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟! بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد. _خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟! _خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. ان‌شاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه! بانو شبنم نخودچی‌های داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانه‌ای زد. _الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف می‌گرفتمش! همگی با چشم‌هایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خنده‌ای کرد. _اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگی‌های مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا می‌کنه! مهندس محسن از حرف بانو شبنم خنده‌اش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفه‌ی شدید، احف را نشان داد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به یک‌باره سکوت همه‌جا را فرا گرفت و ما با چشم‌های گشاد به همدیگر زل زده بودیم. چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور می‌کرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود! اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمی‌افتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس می‌کنی؛ آن پشت‌ها لای بوته‌ها و درخت‌ها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را می‌کشد که کاملا به دور از یافته‌های ذهنی است. خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفس‌ها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناری‌اش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود. سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غول‌پیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند نگاه می‌کردیم. حالا که فکر می‌کنم باید اسلحه‌ها را با خود می‌آوردیم! مردی درمیان آنها که هیکلی‌تر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!» دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی می‌شد فهمید این چشم‌های دوست است یا دشمن...! استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...» مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستی‌اش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسان‌های دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانه‌اش را تکاند. -«چجوری اومدین اینجا؟!» آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچه‌های شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد. -«اون یکی زبون نداشت؟!» صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقب‌تر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدم‌های آهسته و شمرده نزدیک می‌شد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد. نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!» به دست‌های مشت شده‌ی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخن‌هایش پوستش را دارند سوراخ می‌کنند. قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!» چین‌های صورتش موقع جواب دادن عمیق‌تر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیله‌اش برمی‌گشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بی‌پرچم! قبیله‌ای که به خودش تکیه می‌کنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچ‌کس پیروی نمی‌کنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدم‌های مهمون‌نوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقه‌ی آخر را نمی‌زد کمی باورمان می‌شد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دست‌هایمان را با طناب‌های کلفتی بستند. آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو می‌برید؟» یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)» ؟🤓🌱