هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 انتشار نخستینبار
📹 #کلیپ_استوری | رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم؛ وقتی دعا برای فرج آن بزرگوار میکنید، در واقع دارید زمینه را برای دعای آن بزرگوار به خودتان و برای خودتان فراهم میکنید؛ اینجوری است.
⛅ #مهدویت
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5783138958296747686.mp3
13.88M
🎧 #کلیپ_صوتی | قرائت کامل زیارت آلیاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیتالله خامنهای از فرازهای آن
⛅ #مهدویت
💻 Farsi.Khamenei.ir
📕 كتابی كه رهبرانقلاب طاقت خواندن آن را نياوردند
📝رهبرانقلاب: من کتاب #سووشون را شاید در سالهای اول دههی پنجاه، یا آخر دههی چهل خریدم و شروع کردم خواندن.
🔻دیدم داستان، داستانی است که آمیخته با ناکامی است. یعنی انگلیسیها آمدند شیراز، پدر همه را درآوردند و همه کار کردند و بالاخره هم قهرمان داستان را کشتند و مردهاش را دادند دست زن و بچهاش که ببرند دفن کنند.
🔹من، هر کتابی را که میخوانم، پشتش دو، سه جمله مینویسم. الان اگر آن کتاب را بیاورند، خواهید دید این جمله پشت آن نوشته شده که: «این کتاب را طاقت نیاوردم بخوانم.»
🔺یعنی دیدم خواندنش، با این زندگی پر از غصه و دائم در حال مبارزه، جور در نمیآید. زندگی ما اینطور بود. این بود که بعد از انقلاب، سووشون را خواندم. ۱۳۷۱/۱۰/۲۹
🗓 سالگرد درگذشت #سیمین_دانشور
💻 Farsi.Khamenei.ir
@ANARSTORY
4_5821396134672731873.mp3
28.62M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی رهبر انقلاب در اجتماع زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی. ۱۴۰۲/۱/۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ @ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔷داستان طنز "باغنار ۲"💥
🔻نویسندگان: احف، سچینه، نورسان، شبنم✍
🔶ویژهی نوروز 1402 و ماه مبارک رمضان🎊
📅از اول فروردین، هرشب ساعت 21⏰
♨️از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
50.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیزر رسمی #باغنار2 منتشر شد💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت1🎬
ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان میداد. همهی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را میدیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجهی حضورش شود. آرام کفشهایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود.
همه جا پر از درختهای بلند انار و بوتههای گل بود که نسیمی ملایم، آنها را تکان میداد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش میداد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه میرسید. او خوب میدانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...!
دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمانهای مختلف باغ گذشت تا به ادارهی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمانهای باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جاپای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت.
حیف دکمهی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتیای میشد. به خاطر اینکه اگر پنجرهها از بیرون باز میشدند، صدای آژیرش بالا میرفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. اینگونه مانع اجازه نمیداد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق اصلی را پیدا کند. میدانست بعد از استاد واقفی، معاون کلیدها را نگهداری میکند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلیدها را زیر کشوها پیدا کرد. چشمهایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پولها را داخل کوله پشتیاش ریخت. سپس دوباره همهجا را به حالت اول برگرداند.
موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانیاش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست. با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چَلُمبازی و چندشآور بود، اما در حال حاضر تنها راهحل به نظر میرسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دستهایش را پاک کرد.
درها قفل آهنی نداشتند و میدانست که نمیتواند با سیم مفتول یا گیرهی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راهحلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود.
اگر بتواند طبق نقشهاش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون میرود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حسگرهای الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همهی درها باز میشوند. شمارش را آغاز کرد.
_یک، دو، سه، چهار، پنج...!
به عدد شش نرسیده، آژیرها به صدا در آمدند.
درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون میآمد. هرکسی به یک سمت میدوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پلهها پایین میرفت. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد میگفت:
_دزد! دزد! بگیریدش!
اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابهلای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید!
علی املتی همچنان داد و بیداد میکرد.
_بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد!
از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد:
_خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟!
احف که داشت به آرامی دمپاییاش را پیدا میکرد، با چشمانی خمار گفت:
_الان میرم میگیرمش. به من میگن احف دزدگیر!
_تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون!
احف دست از جستوجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد.
_دزده اگه خونه داشت که نمیاومد دزدی!
رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد.
_عجب جملهای! جون میده واسه درست کردن عکسنوشته. عکسشم الان میرم از دزده میگیرم...!
#پایان_پارت1✅
📆 #14020101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
در نامهای از امام زمان(عج) بیان شده است که اگر شیعیان ما یکپارچه وفادار به پیمانشان بودند، ظهور ما به تأخیر نمیافتاد. مراد از این پیمان چیست؟
پرسش
در روایتی آمده است: قال الامام المهدی(ع): «لَوْ أَنَّ أَشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللهُ لِطاعَتِهِ عَلَى اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الُیمْنُ بِلِقائِنا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا». منظور از عهد و پیمان الهى که باید به آن وفا کنیم چیست؟
پاسخ اجمالی
در روایتی حضرت مهدی(عج) فرمودند: «اگر شیعیان ما -که خداوند آنها را در راه پیروی از خود موفّقشان دارد-، دلهایشان در وفا به پیمانى که با ما دارند، یکپارچه بود، از فیض ملاقات ما محروم نشده و سعادت دیدار با معرفتشان با ما زودتر فراهم میشد، این دیدار به تأخیر نمیافتد، مگر برای اخبار ناخوشآیندى که از آنان به ما میرسد...».[1]
از این حدیث شریف نکاتی استفاده میشود:
الف. این جملات، قسمتی از نامهای است که از ناحیه مقدّس امام زمان(عج) برای شیخ مفید(ره) فرستاده شده است. حضرت در این نامه، بعد از سفارشهای لازم به شیخ مفید و دستورهایی به شیعیان، به امر مهمّی که سبب غیبت ایشان شده است، اشاره میکنند. حضرت، نبود صفا و یکدلی را سبب غیبت خود میشمرند. تاریخ نشان داده است که تا مردم نخواهند و تلاش نکنند، حق بر جای خویش قرار نمیگیرد و حکومت به دست اهلش نمیرسد. تجربه امام علی(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، دلیل آشکاری بر این مطلب است؛ لذا سعى و کوشش در توبه و تضرّع به درگاه الهى، و نیز انجام اعمال شایسته میتواند در تسریع ارتباط با امام زمان(عج) و ظهور آنحضرت مؤثر باشد.
ب. خداوند متعال از شیعیان عهد و پیمان گرفته که از امامان پیروی کنند و این پیروی سبب تشرّف به لقای امام زمان خواهد بود. حفظ و تقویت پیوند قلبى با امام عصر(عج) و تجدید دایمى عهد و پیمان با آنحضرت یکى از وظایف مهمى است که هر شیعه منتظر در عصر غیبت بر عهده دارد. بدین معنا که یک منتظر واقعى حضرت حجت با وجود غیبت ظاهرى آن حجت الهى هرگز نباید احساس کند که در جامعه رها و بیمسئولیت رها شده و هیچ تکلیفى نسبت به دین و نیز امام و مقتداى خود ندارد.
ج. درباره مراد از عهد و پیمانی که در این روایت بدان اشاره شده، چند توضیح ارائه شده است که تقریباً در یک راستا و با تعبیرهای مختلف میباشند:
1. همان عهد و پیمان الهی که در قرآن[2] نیز بدان اشاره شده است.
2. استقامت و پایبند بودن بر خطّ و مسیر اسلام ناب بدون هیچ انحراف.[3]
3. یاری رساندن به امام مهدی(عج) از راه ایمان و عمل صالح.[4]
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد.
#تمرین_کلاسی
در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن یعنی چه روحیهای؟
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد. #تمرین_کلاسی در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن
متن زیر پاسخ یکی از درختان باغ خصوصی است👇
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد. #تمرین_کلاسی در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن
این جا الان! ایران ِ ۱۴٠۲ است. و قریب به ۸۰ درصد از این کشور متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند و ناظر بر گفتمان ِافرادی که خود را انقلابی مینامند بودهاند.
اما روحیه انقلابی واقعا چیست؟! کی هست؟! کی نیست؟! اصلا اصلِ جنس ِ انقلابی بودن، همان چیزی است که به ما نشان دادهاند و به ما خوراندهاند؟! این روزها همه مسلحاند به ادبیات انقلابی و شدهاند وکیل مدافعِ انقلاب، اما چیزی که برای یک نوجوان، یک جوان کمبودش احساس میشود، گفتمان نیست بلکه راندمان و عملکرد است.
زمانی فکر میکردم وقتی در زمره افراد انقلابی قرار میگیرم که چادری بر سر و روی کوله پشتیام پیکسل رهبری یا پروفایلِ پُرپیمونی از عکس های شهدایی داشته باشم.
بخاطر همین دست قوانین نانوشته، هم من و هم خیلی ها از اینکه لفظ «انقلابی» را روی خودشان بگذارند، خجالت میکشیدند.
فقط به خاطر عملکرد مزخرف و چیپ یک سری از آدمای انقلابی نما، خیلیها مجبور هستند که خودشان را لای هزارتا ملحفهی سیاسی قایم کنند و اعتقاد ِحقیقیشان را جار نزنند، فقط برای اینکه تیپ و ظاهرشون در دایره افرادی که انقلاب کردند و برای ما شرح دادند نیست( دسته اول : نوجوانان یا جوانانی که با این دلایل هرگز وارد دایره افراد انقلابی نمیشوند و غیر انقلابی میمانند)
اما وقتی یک نوجوان یا جوان مفهوم انقلاب و انقلابی بودن را در ظاهر و تیپ معنا کند، دیگر دالانی برای ورود کردن به بطن ِ حقیقی و رسالت واقعی واژه "انقلابی" باقی نمیماند.(دسته ۲: نوجوانان یا جوانانی که انقلابی هستند اما یک انقلابی ِبی سواد و متظاهر )
بنظرم روبیک را از زاویه اشتباهی به ما نشان دادند، چرا که یک فرد زمانی به "روحیه انقلابی " دست پیدا میکند و میشود یک فرد انقلابی، که از مرحله ظاهر ِ انقلابی به مرحله عملِ انقلابی خودش را عبور بدهد چرا که خیلی ها در شنزار ِ ظاهر ماندهاند و بویی از رایحه خوش ِ عملکرد ِ انقلابی نبردهاند.
یعنی به روحیهای برسد که از درک، تعقل و تعمل خوبی برخوردار باشد. یعنی مسیر حق را درک کردن وبه آن فکر کردن و در راهش گام برداشتن ولو با مشقت باشد.
قلم ِ مرتضی آوینی را روحیه از حق نوشتن ُ پا پس نکشیدن، از باطل نوشتن ُ نترسیدن ولو از جبهه خودی ، ماندگار کرد. حال عرصه قلم و نویسندگی نه!! در هر موقعیت و هر زمینه ای دیگر داشتن روحیهای از جنس روحیه نادر طالب زاده که واجب کفایی است.
اصلا بیاید با دید وسیعتر نگاه کنیم.
فکرش را بکن بهار ۱۴٠۲ نیست و ۱۴٠۸ است.
قریب به ۸۰ درصد افراد انقلابکرده به جبر سن بالاخره از قدرت کنار میروند یا مشغول خاطرهنویسی میشوند و رئیس جمهوری ۱۴۰۸ ناگزیر به انتخاب کابینهای از متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند، و در بطن اتفاق نبودهاند.
آن وقت چه؟!راهحل چیست؟! آیا هنوز همان فردِ انقلابی ِ متعصب ِ آوینی نخوانده و نشده هستید؟! یا....؟!
#تمرین_کلاسی
#خزان
حی علی المهدی (عج.mp3
5.16M
✨حی علی المهدی✨
✍ حدادیان
🎙 امـینِ اخـگـر
#سالنو #بهوقتتحویل
🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت1🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان میداد. همهی اعضا
#باغنار2🎊
#پارت2🎬
_آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری!
دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت:
_به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم!
همگی حین دوییدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چایاش را سر کشید و گفت:
_دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد!
همگی با قیافهای خوابآلود و چشمانی پفکرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی میخوره!
سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند.
_ماهیتابهی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامهی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟!
بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید.
_این نگهبان به درد جِرز لای دیوار هم نمیخوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناریتون رو امضا میکردم.
علی املتی نگاه عاقل اندرسفیهای به بانو شبنم انداخت.
_حیف اون املت و چاییای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه!
بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعیای زد.
_نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره!
بانو احد چشم غرهای به بانو شبنم رفت.
_چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکارهای که میگی اِشکال نداره؟!
بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ میزد، زیرلب گفت:
_من چیکارهام. آره؟!
سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا میبره و کابوس سازمان ملل و صهیونیستها شده، از همینجا اعلام میکنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست!
سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشکبار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت.
بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت:
_از کجا میدونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟!
همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت:
_این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی!
بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت:
_اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همهی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت!
_درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره.
مهدیه دستانش را بالا برد.
_خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد.
_اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟!
_ای وااای! بچهی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای!
استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیونهای مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد.
_نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا میخوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟!
_آخه دژدا شبا کار میکنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد!
_ای وااای! طفلی بچه نمیدونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا. این چه سرنوشتی بود؟!
رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ میزد، گرفت و گفت:
_اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟!
صدرا نفس عمیقی کشید.
_اشتیکرشاژی که شغل الانمه. میخوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟!
رجینا لبخندی زد.
_حله. توی پیویم برفست!
مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت.
_مُخزنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای!
رِجینا پوفی کشید و چشم غرهای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد.
_منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدیای در کار نبوده...!
#پایان_پارت2✅
📆 #14020102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیه مهم رهبری به فعالان فضای مجازی :
📌یک توصیه مهم من به همه کسانی که توانایی سخن گفتن با مردم دارند و رسانه در اختیارشان است
" چه در فضای مجازی ، چه در مطبوعات و چه در صداوسیما "
این است که #امید_آفرینی کنند.
دشمن سعی میکند جوانان ما را نا امید کند ما باید متقابلا امید آفرینی کنیم.
@ANARSTORY
.
سحر را دوست دارم. پگاه را هم. بهار را هم. من در آستانه ورود به حریم رازآلود رمضان هستم. دعایم کنید در پردههای غیب خدا را احساس کنم. ببینم. با چشم قلب. و خداوند در ماه رمضان میل دارد که به گناهکاران فرصت بدهد برای توبه. توبه کردهای عزیزجان. توبه کن، زود قبول میکند.
#واقفی
.
خودسازی(آموختن)
امام علی علیه السلام:
کسی که چیزی را نمی داند، حیا نکند از این که آن را بیاموزد. نهج البلاغه فیض/ص1114
تربیت نفس بدون دانستن احکام و معارف دینی ممکن نیست. در آموزش احکام دین حیا نیست و حیا در این مسائل گاهی منجر به بد عاقبتی می شود.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #برکت
🔸امام على (علیه السلام):
پند لقمان: فرزندم! کسى که در یافتن روزى، یقینش به خدا کم است، بداند خدا او را در سه مرحله روزى داد، بدون تلاش وتدبیر خودش. اول:در رحم مادر، دوم:از شیرمادر، سوم: از درآمد والدینش تابزرگ شد. دراین هنگام،به پروردگارش بدگمان شد واز ترس تنگدستى، حقوق خدا ومردم در مال خودرا نادیده گرفت.
📚خصال/ص114/ح122
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 بعضی از علما با سفارش به نماز اول وقت و یا نمازشب، زندگی و آینده فرزندانشان را تامین کردند.
مراجعه به زندگینامه علمای گذشته، به منزله مراجعه به کتابهای معتبر اخلاقی است.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
✨ تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم با حجم کم
دانلود جزء اول
ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3
دانلود جزء دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3
دانلود جزء سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3
دانلود جزء چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3
دانلود جزء پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3
دانلود جزء ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3
دانلود جزء هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3
دانلود جزء هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3
دانلود جزء نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3
دانلود جزء دهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3
دانلود جزء یازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3
دانلود جزء دوازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3
دانلود جزء سیزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3
دانلود جزء چهاردهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3
دانلود جزء پانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3
دانلود جزء شانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3
دانلود جزء هفدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3
دانلود جزء هجدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3
دانلود جزء نوزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3
دانلود جزء بیستم
ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3
دانلود جزء بیست و یکم
ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3
دانلود جزء بیست و دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3
دانلود جزء بیست و سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3
دانلود جزء بیست و چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3
دانلود جزء بیست و پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3
دانلود جزء بیست و ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3
دانلود جزء بیست و هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3
دانلود جزء بیست و هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3
دانلود جزء بیست و نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3
دانلود جزء سیام
ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3
حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
🌹🌹التماس دعا🌹🌹
#ماه_رمضان
#بهار_قرآن
@khomeini_sadat
May 11
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ رسمی #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
#باغنار2🎊
#پارت3🎬
علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد.
_یعنی میگید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟!
دخترمحی قیافهی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت:
_وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟!
علی املتی فلاکس را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت.
_بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من میدونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم.
سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبهروی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه!
همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد.
_راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه میخوردم و فوتبال نگاه میکردم که یهو...!
_کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش!
این صدای احف بود که داشت با دمپاییهای صورتی، به این سمت میآمد.
_یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث میکنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه!
این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپاییها انداخت.
_اَفی این دمپاییهای تو نیست که پای جناب احفه؟!
افراسیاب نگاهی به دمپاییها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید.
_جناب احف، چرا دمپاییهای من رو پوشیدید آخه؟!
_آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش!
افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
_بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپاییها رو در بیارید.
احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبهرو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی میگفت سکته کرده؛ دیگری میگفت نگرفتن دزد، مثل شکست عشقی پنچرش کرده. هرکسی چیزی بلغور میکرد که افراسیاب کنار احف نشست.
_حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون میخواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم میخرم. خوبه؟!
افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت:
_طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد!
دخترمحی دست به سینه گفت:
_نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد!
مهدیه با فین فین گفت:
_دوستاش کیاَن دیگه؟!
_بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل میکنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه!
همگی از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپاییها را در آورد و به آنها خیره شد.
_توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس!
سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست.
_اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! انشاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام میدیم و دزده رو گیر میندازیم!
مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد.
_دوربینا! میتونیم دوربینا رو نگاه کنیم.
مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت:
_احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه!
افراسیاب که داشت دمپاییهای صورتی رنگش را از روی زمین برمیداشت، کنار سچینه ایستاد.
_اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافهی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم.
همگی وارد اتاق دوربینها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیلهی دوربینها و از نماهای مختلف، باغ را نشان میداد. مهدینار که تجربهی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلمها را چند بار عقب و جلو کرد.
_چیزی مشخص نیست. فقط لحظهی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیدهاس!
اما سچینه که انگار چیزی را یکدفعه دیده باشد، گفت:
_ببخشید، میشه بیاریدش به لحظهی خروجش از اتاق؟!
مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد که سچینه ادامه داد:
_روی بدنش زوم کنید.
مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد.
_دستاش باندپیچی شده...!
#پایان_پارت3✅
📆 #14020103
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسماعیل_واقفی
قصه من قصه یک ماهی است.
خوش به حال ماهی قرمز کوچک که دچار آبی بی کران دریاست.
@ANARSTORY
هدایت شده از استاد محمد کاظمی
1_1540691477.mp3
6.43M
🌙استقبال از #ماه_رمضان
🍃السلام ماه خدا سوز دعا
🍃اغفِر ذُنوبَنا حسین حسین حسین
👌بسیار دلنشین
♨️ http://eitaa.com/joinchat/4225105935C6d58cba546 👈