💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد. #تمرین_کلاسی در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن
این جا الان! ایران ِ ۱۴٠۲ است. و قریب به ۸۰ درصد از این کشور متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند و ناظر بر گفتمان ِافرادی که خود را انقلابی مینامند بودهاند.
اما روحیه انقلابی واقعا چیست؟! کی هست؟! کی نیست؟! اصلا اصلِ جنس ِ انقلابی بودن، همان چیزی است که به ما نشان دادهاند و به ما خوراندهاند؟! این روزها همه مسلحاند به ادبیات انقلابی و شدهاند وکیل مدافعِ انقلاب، اما چیزی که برای یک نوجوان، یک جوان کمبودش احساس میشود، گفتمان نیست بلکه راندمان و عملکرد است.
زمانی فکر میکردم وقتی در زمره افراد انقلابی قرار میگیرم که چادری بر سر و روی کوله پشتیام پیکسل رهبری یا پروفایلِ پُرپیمونی از عکس های شهدایی داشته باشم.
بخاطر همین دست قوانین نانوشته، هم من و هم خیلی ها از اینکه لفظ «انقلابی» را روی خودشان بگذارند، خجالت میکشیدند.
فقط به خاطر عملکرد مزخرف و چیپ یک سری از آدمای انقلابی نما، خیلیها مجبور هستند که خودشان را لای هزارتا ملحفهی سیاسی قایم کنند و اعتقاد ِحقیقیشان را جار نزنند، فقط برای اینکه تیپ و ظاهرشون در دایره افرادی که انقلاب کردند و برای ما شرح دادند نیست( دسته اول : نوجوانان یا جوانانی که با این دلایل هرگز وارد دایره افراد انقلابی نمیشوند و غیر انقلابی میمانند)
اما وقتی یک نوجوان یا جوان مفهوم انقلاب و انقلابی بودن را در ظاهر و تیپ معنا کند، دیگر دالانی برای ورود کردن به بطن ِ حقیقی و رسالت واقعی واژه "انقلابی" باقی نمیماند.(دسته ۲: نوجوانان یا جوانانی که انقلابی هستند اما یک انقلابی ِبی سواد و متظاهر )
بنظرم روبیک را از زاویه اشتباهی به ما نشان دادند، چرا که یک فرد زمانی به "روحیه انقلابی " دست پیدا میکند و میشود یک فرد انقلابی، که از مرحله ظاهر ِ انقلابی به مرحله عملِ انقلابی خودش را عبور بدهد چرا که خیلی ها در شنزار ِ ظاهر ماندهاند و بویی از رایحه خوش ِ عملکرد ِ انقلابی نبردهاند.
یعنی به روحیهای برسد که از درک، تعقل و تعمل خوبی برخوردار باشد. یعنی مسیر حق را درک کردن وبه آن فکر کردن و در راهش گام برداشتن ولو با مشقت باشد.
قلم ِ مرتضی آوینی را روحیه از حق نوشتن ُ پا پس نکشیدن، از باطل نوشتن ُ نترسیدن ولو از جبهه خودی ، ماندگار کرد. حال عرصه قلم و نویسندگی نه!! در هر موقعیت و هر زمینه ای دیگر داشتن روحیهای از جنس روحیه نادر طالب زاده که واجب کفایی است.
اصلا بیاید با دید وسیعتر نگاه کنیم.
فکرش را بکن بهار ۱۴٠۲ نیست و ۱۴٠۸ است.
قریب به ۸۰ درصد افراد انقلابکرده به جبر سن بالاخره از قدرت کنار میروند یا مشغول خاطرهنویسی میشوند و رئیس جمهوری ۱۴۰۸ ناگزیر به انتخاب کابینهای از متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند، و در بطن اتفاق نبودهاند.
آن وقت چه؟!راهحل چیست؟! آیا هنوز همان فردِ انقلابی ِ متعصب ِ آوینی نخوانده و نشده هستید؟! یا....؟!
#تمرین_کلاسی
#خزان
حی علی المهدی (عج.mp3
5.16M
✨حی علی المهدی✨
✍ حدادیان
🎙 امـینِ اخـگـر
#سالنو #بهوقتتحویل
🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت1🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان میداد. همهی اعضا
#باغنار2🎊
#پارت2🎬
_آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری!
دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت:
_به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم!
همگی حین دوییدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چایاش را سر کشید و گفت:
_دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد!
همگی با قیافهای خوابآلود و چشمانی پفکرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی میخوره!
سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند.
_ماهیتابهی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامهی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟!
بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید.
_این نگهبان به درد جِرز لای دیوار هم نمیخوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناریتون رو امضا میکردم.
علی املتی نگاه عاقل اندرسفیهای به بانو شبنم انداخت.
_حیف اون املت و چاییای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه!
بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعیای زد.
_نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره!
بانو احد چشم غرهای به بانو شبنم رفت.
_چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکارهای که میگی اِشکال نداره؟!
بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ میزد، زیرلب گفت:
_من چیکارهام. آره؟!
سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا میبره و کابوس سازمان ملل و صهیونیستها شده، از همینجا اعلام میکنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست!
سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشکبار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت.
بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت:
_از کجا میدونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟!
همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت:
_این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی!
بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت:
_اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همهی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت!
_درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره.
مهدیه دستانش را بالا برد.
_خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد.
_اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟!
_ای وااای! بچهی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای!
استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیونهای مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد.
_نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا میخوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟!
_آخه دژدا شبا کار میکنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد!
_ای وااای! طفلی بچه نمیدونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا. این چه سرنوشتی بود؟!
رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ میزد، گرفت و گفت:
_اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟!
صدرا نفس عمیقی کشید.
_اشتیکرشاژی که شغل الانمه. میخوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟!
رجینا لبخندی زد.
_حله. توی پیویم برفست!
مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت.
_مُخزنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای!
رِجینا پوفی کشید و چشم غرهای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد.
_منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدیای در کار نبوده...!
#پایان_پارت2✅
📆 #14020102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیه مهم رهبری به فعالان فضای مجازی :
📌یک توصیه مهم من به همه کسانی که توانایی سخن گفتن با مردم دارند و رسانه در اختیارشان است
" چه در فضای مجازی ، چه در مطبوعات و چه در صداوسیما "
این است که #امید_آفرینی کنند.
دشمن سعی میکند جوانان ما را نا امید کند ما باید متقابلا امید آفرینی کنیم.
@ANARSTORY
.
سحر را دوست دارم. پگاه را هم. بهار را هم. من در آستانه ورود به حریم رازآلود رمضان هستم. دعایم کنید در پردههای غیب خدا را احساس کنم. ببینم. با چشم قلب. و خداوند در ماه رمضان میل دارد که به گناهکاران فرصت بدهد برای توبه. توبه کردهای عزیزجان. توبه کن، زود قبول میکند.
#واقفی
.
خودسازی(آموختن)
امام علی علیه السلام:
کسی که چیزی را نمی داند، حیا نکند از این که آن را بیاموزد. نهج البلاغه فیض/ص1114
تربیت نفس بدون دانستن احکام و معارف دینی ممکن نیست. در آموزش احکام دین حیا نیست و حیا در این مسائل گاهی منجر به بد عاقبتی می شود.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #برکت
🔸امام على (علیه السلام):
پند لقمان: فرزندم! کسى که در یافتن روزى، یقینش به خدا کم است، بداند خدا او را در سه مرحله روزى داد، بدون تلاش وتدبیر خودش. اول:در رحم مادر، دوم:از شیرمادر، سوم: از درآمد والدینش تابزرگ شد. دراین هنگام،به پروردگارش بدگمان شد واز ترس تنگدستى، حقوق خدا ومردم در مال خودرا نادیده گرفت.
📚خصال/ص114/ح122
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 بعضی از علما با سفارش به نماز اول وقت و یا نمازشب، زندگی و آینده فرزندانشان را تامین کردند.
مراجعه به زندگینامه علمای گذشته، به منزله مراجعه به کتابهای معتبر اخلاقی است.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
✨ تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم با حجم کم
دانلود جزء اول
ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3
دانلود جزء دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3
دانلود جزء سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3
دانلود جزء چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3
دانلود جزء پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3
دانلود جزء ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3
دانلود جزء هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3
دانلود جزء هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3
دانلود جزء نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3
دانلود جزء دهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3
دانلود جزء یازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3
دانلود جزء دوازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3
دانلود جزء سیزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3
دانلود جزء چهاردهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3
دانلود جزء پانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3
دانلود جزء شانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3
دانلود جزء هفدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3
دانلود جزء هجدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3
دانلود جزء نوزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3
دانلود جزء بیستم
ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3
دانلود جزء بیست و یکم
ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3
دانلود جزء بیست و دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3
دانلود جزء بیست و سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3
دانلود جزء بیست و چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3
دانلود جزء بیست و پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3
دانلود جزء بیست و ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3
دانلود جزء بیست و هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3
دانلود جزء بیست و هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3
دانلود جزء بیست و نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3
دانلود جزء سیام
ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3
حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
🌹🌹التماس دعا🌹🌹
#ماه_رمضان
#بهار_قرآن
@khomeini_sadat
May 11
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ رسمی #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
#باغنار2🎊
#پارت3🎬
علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد.
_یعنی میگید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟!
دخترمحی قیافهی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت:
_وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟!
علی املتی فلاکس را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت.
_بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من میدونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم.
سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبهروی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه!
همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد.
_راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه میخوردم و فوتبال نگاه میکردم که یهو...!
_کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش!
این صدای احف بود که داشت با دمپاییهای صورتی، به این سمت میآمد.
_یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث میکنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه!
این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپاییها انداخت.
_اَفی این دمپاییهای تو نیست که پای جناب احفه؟!
افراسیاب نگاهی به دمپاییها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید.
_جناب احف، چرا دمپاییهای من رو پوشیدید آخه؟!
_آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش!
افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
_بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپاییها رو در بیارید.
احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبهرو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی میگفت سکته کرده؛ دیگری میگفت نگرفتن دزد، مثل شکست عشقی پنچرش کرده. هرکسی چیزی بلغور میکرد که افراسیاب کنار احف نشست.
_حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون میخواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم میخرم. خوبه؟!
افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت:
_طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد!
دخترمحی دست به سینه گفت:
_نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد!
مهدیه با فین فین گفت:
_دوستاش کیاَن دیگه؟!
_بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل میکنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه!
همگی از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپاییها را در آورد و به آنها خیره شد.
_توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس!
سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست.
_اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! انشاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام میدیم و دزده رو گیر میندازیم!
مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد.
_دوربینا! میتونیم دوربینا رو نگاه کنیم.
مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت:
_احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه!
افراسیاب که داشت دمپاییهای صورتی رنگش را از روی زمین برمیداشت، کنار سچینه ایستاد.
_اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافهی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم.
همگی وارد اتاق دوربینها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیلهی دوربینها و از نماهای مختلف، باغ را نشان میداد. مهدینار که تجربهی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلمها را چند بار عقب و جلو کرد.
_چیزی مشخص نیست. فقط لحظهی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیدهاس!
اما سچینه که انگار چیزی را یکدفعه دیده باشد، گفت:
_ببخشید، میشه بیاریدش به لحظهی خروجش از اتاق؟!
مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد که سچینه ادامه داد:
_روی بدنش زوم کنید.
مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد.
_دستاش باندپیچی شده...!
#پایان_پارت3✅
📆 #14020103
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسماعیل_واقفی
قصه من قصه یک ماهی است.
خوش به حال ماهی قرمز کوچک که دچار آبی بی کران دریاست.
@ANARSTORY
هدایت شده از استاد محمد کاظمی
1_1540691477.mp3
6.43M
🌙استقبال از #ماه_رمضان
🍃السلام ماه خدا سوز دعا
🍃اغفِر ذُنوبَنا حسین حسین حسین
👌بسیار دلنشین
♨️ http://eitaa.com/joinchat/4225105935C6d58cba546 👈
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 ائمه اطهار (علیهم السلام) دعاها را در اختیار ما گذاشته اند تا ما را غرق در نور ببینند.
خدا می داند همین عبادتهای ساده و مختصر اگر از اهلش صادر شود، چه اثرها دارد.
اگر انسان تکالیفش را رعایت کند، از فرشته بالاتر است، و دیگر غصه نباید بخورد.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت3🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت
#باغنار2🎊
#پارت4🎬
_دستاش باندپیچی شده. این یعنی چی؟!
سچینه سرش را خاراند..
_این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده میکرد.
رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس میگرفت که افراسیاب دست به چانه گفت:
_پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت:
_شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن!
مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت:
_نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید!
صدرا رو به مهدیه کرد و گفت:
_نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونهی دزدا شَگ داره!
مهدیه چشم غرهای به صدرا رفت.
_تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمیمونه.
رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد.
_ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمیتونیم بخوابیم آبجی!
استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمیشد، با ملایمت گفت:
_عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی میگید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. انشاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش میکنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر!
همگی داشتند از اتاق دوربینها بیرون میآمدند که صدایی میخکوبشان کرد.
_مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد!
با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت:
_یعنی میگید که مراسم سال استاد کنسله؟!
_بابا چرا همش میگید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو از دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامهی شابقم احترام بژارید!
بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
_وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد!
با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه میشد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول میشد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر میکرد که چطور میتواند از این دزد، به عنوان سوژهی جدید نقاشی استفاده کند!
سچینه دستی در جیب مانتویش برد. فکرش هنوز درگیر آن دستهای زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجهای برسد. اما هرچه میگذشت، بدتر گیج میشد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغهای روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش نشان از خواب عمیقی را میداد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یکبار، گردنش به پایین خمتر میشد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راهحل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه میبینند. سچینه با دیدن این صحنهها، پوفی کشید و چراغها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرتخِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یکدفعه افراسیاب شبیه جنگیرهای هالیوود، روبهرویش ظاهر شد.
_پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟!
سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد.
_حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسممون، از ذهنم بیرون نمیره!
افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد.
_تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوکترش میکنه!
سچینه خیره به روبهرو، تغییر موضع داد.
_ولی خب نسبت بهش احساس دِین میکنم. به هیکلش میخورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی!
افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه.
_سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمیگیرن به خاطر گرونی!
سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد.
_خب بابا همین دیگه! براساس نظریههای روانشناسا...
_بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر!
افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربهای به پیشانیاش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شبها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و اینگونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...!
#پایان_پارت4✅
📆 #14020104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344