eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت27 _اِ بچه‌ها اونجا رو نگاه کنید. یکی داره دنبالمون می‌دوئه. دخترمحی نگاهی به پایین ان
همگی به طرف بانو شبنم دویدند. سپس دیدند که وی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته و دارد تند تند نفس می‌کشد. احف با دیدن این صحنه گفت: _حتماً روزه بهشون فشار آورده. بانو ایرجی گفت: _اصلاً روزه‌ای در کار نیست که بهش فشار بیاره. _پس احتمالاً گرما زده شده. بانو ایرجی بطری آبِ دخترمحی را گرفت و روی صورت بانو شبنم ریخت. بانو شبنم هم پس از لحظاتی چشمانش را باز کرد و کمی آرام گرفت. سپس از حالت درازکِش بلند شد و نشست و خطاب به احف گفت: _شما چه‌جوری این همه راه رو اومدید؟ من که مُردَم و زنده شدم تا برسم اینجا. احف جواب داد: _اولاً شما به دلیل حمل بارتون سختی کشیدید؛ وگرنه اینجا مسیرش خیلی خوب و همواره. دوماً من خیلی راحت رسیدم اینجا. چون با فِراری اومدم. بعد از شنیدن اسم فِراری، چشم‌های همگی گرد شد که بانو سیاه تیری گفت: _من با وَنَم نتونستم بیام اینجا. بعد شما چه‌جوری با فِراری اومدید؟ سپس بانو احد چشمانش را ریز کرد و گفت: _اینا رو ولش کنید. سوال من اینه که شما اصلاً با کدوم پول فِراری خریدید؟ نکنه استاد واقفی قبل فوتشون، باغی، تشکیلاتی، چیزی به نامِتون کرده. درست نمیگم؟ احف پس از شنیدن نظر اعضا، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _چقدر آدم رو قضاوت می‌کنید. بابا فِراری من اینه. احف با دستش سمت راست را نشان داد و گفت: _فِراری بیا بیرون. همگی به اطراف نگاه کردند و منتظر بودند که خبری از فِراری نشد. سپس احف انگشتان دو دستش را زیر زبانش بُرد و یک سوت بلند زد که ناگهان یک خر سفید و خوشگل از پشت بوته و سبزه‌ها ظاهر شد و به طرف احف آمد. احف با دیدن خر، با دستش آن را نشان داد و لبخندی زد و گفت: _معرفی می‌کنم. دوست با وفا و نانازِ من، فِراری. همگی با دیدن فِراری دهانشان باز مانده بود که ناگهان بانو شبنم به علی پارسائیان گفت: _دهنت رو ببند علی جان. این دفعه اگه پشه بپره گلوت، دیگه عزرائیل اَمونِت نمیده‌ها. علی پارسائیان دهانش را بست که بانو کمال‌الدینی گفت: _ایشون فِراری هستن؟ احف جواب داد: _بله. ایشون فِراری، مدل نود، بی خط و خَش، مجهز به رینگ نعل و روکش پشم و همچنین صدای عرعر بلبلی که دزدگیریِ واسه خودش. _که اینطور! مبارکتون باشه. _ممنون. قابلی نداره. _سپاس. صاحبش لازم داره. سپس دخترمحی پرسید: _شما با این اومدید اینجا؟ احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو رایا دستانش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد و گفت: _خدایا من را از همنشینی با کسانی که زود قضاوت می‌کنند، نجات بده. همگی یک‌صدا "آمین" گفتند که بَبَف خطاب به بانو رایا گفت: _ببع ببع ببع. بع ببع ببع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب به احف گفت: _چی میگن ایشون؟ احف جواب داد: _میگه خیلی زحمت کشیدید که تا اینجا اومدید. فقط چرا یه خبر ندادید؟ بانو رایا لبخندی زد و جواب داد: _واسه چی باید خبر می‌دادیم عزیزم؟ _بع بع بع بع ببع ببع ببع. احف ترجمه کرد: _میگه اگه زودتر خبر می‌دادید، نهاری، شامی، چیزی براتون درست می‌کردم. بانو رایا یک "الهی" گفت و آغوشش را باز کرد و ببف به سمتش رفت که دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _فکر کنم ببف آشپز گوسفنداس. مثل احد خودمون که آشپز باغ اناره. بانو شبنم لبش را گَزید و یک گاز از کلوچه‌اش زد که ناگهان کلوچه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. دخترمحی چند بار به پشت بانو شبنم زد و سپس چشم غره‌ای به علی پارسائیان رفت و گفت: _بفرما. اگه شما آب‌میوَش رو به بهانه‌ی فشار خون پایین نمی‌خوردید، الان شبنمی یه قلوپ ازش می‌خورد تا نپره گلوش. علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و گفت: _عذر می‌خوام، ولی دست خودم نبود. ان‌شاءالله در اولین فرصت، از مسجد محلمون تَه‌دیگ خاشخاشی براشون میارم. چشمان بانو شبنم با شنیدن اسم تَه‌دیگ خاشخاشی، برقی زد که بانو نوجوان انقلابی گفت: _جناب احف، این گوسفنده چرا به من گیر داده؟ همش داره دور و بَرَم می‌پِلِکه. احف خواست جواب بدهد که دخترمحی گفت: _حتماً عاشقت شده و می‌خواد بیاد خواستگاریت. سپس به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که همگی با اخم به او نگاه کردند. پس از ساکت شدن دخترمحی، احف خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _ایشون تازه مرحله‌ی کودکی رو پشت سر گذاشته و داره وارد مرحله‌ی نوجوانی میشه. به خاطر همین با شما که بخشی از اسمتون نوجوانه، می‌خواد دوست بشه. نوجوان انقلابی با حرص لبانش را گاز گرفت که بانو سرباز فاطمی گفت: _اون گوسفنده نوجوانه، درست. این گوسفنده دیگه چرا به من چسبیده؟ احف با لبخند جواب داد: _ایشون هم از سازمان نظام وظیفه اومدن دنبالش و قراره به زودی سرباز بشه. به خاطر همین اومده پیش شما که تجربه کسب کنه. همگی از اینکه میان یه گله گوسفند آدم‌نما بودند، داشتند شاخ در می‌آوردند که استاد مجاهد گفت: _خب عزیزان، نظرتون چیه همین‌جا ادامه‌ی مبحث که دیالوگ بود رو شروع کنیم...؟
همگی به طرف بانو شبنم دویدند. سپس دیدند که وی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته و دارد تند تند نفس می‌کشد. احف با دیدن این صحنه گفت: _حتماً روزه بهشون فشار آورده. بانو ایرجی گفت: _اصلاً روزه‌ای در کار نیست که بهش فشار بیاره. _پس احتمالاً گرما زده شده. بانو ایرجی بطری آبِ دخترمحی را گرفت و روی صورت بانو شبنم ریخت. بانو شبنم هم پس از لحظاتی چشمانش را باز کرد و کمی آرام گرفت. سپس از حالت درازکِش بلند شد و نشست و خطاب به احف گفت: _شما چه‌جوری این همه راه رو اومدید؟ من که مُردَم و زنده شدم تا برسم اینجا. احف جواب داد: _اولاً شما به دلیل حمل بارتون سختی کشیدید؛ وگرنه اینجا مسیرش خیلی خوب و همواره. دوماً من خیلی راحت رسیدم اینجا. چون با فِراری اومدم. بعد از شنیدن اسم فِراری، چشم‌های همگی گرد شد که بانو سیاه تیری گفت: _من با وَنَم نتونستم بیام اینجا. بعد شما چه‌جوری با فِراری اومدید؟ سپس بانو احد چشمانش را ریز کرد و گفت: _اینا رو ولش کنید. سوال من اینه که شما اصلاً با کدوم پول فِراری خریدید؟ نکنه استاد واقفی قبل فوتشون، باغی، تشکیلاتی، چیزی به نامِتون کرده. درست نمیگم؟ احف پس از شنیدن نظر اعضا، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _چقدر آدم رو قضاوت می‌کنید. بابا فِراری من اینه. احف با دستش سمت راست را نشان داد و گفت: _فِراری بیا بیرون. همگی به اطراف نگاه کردند و منتظر بودند که خبری از فِراری نشد. سپس احف انگشتان دو دستش را زیر زبانش بُرد و یک سوت بلند زد که ناگهان یک خر سفید و خوشگل از پشت بوته و سبزه‌ها ظاهر شد و به طرف احف آمد. احف با دیدن خر، با دستش آن را نشان داد و لبخندی زد و گفت: _معرفی می‌کنم. دوست با وفا و نانازِ من، فِراری. همگی با دیدن فِراری دهانشان باز مانده بود که ناگهان بانو شبنم به علی پارسائیان گفت: _دهنت رو ببند علی جان. این دفعه اگه پشه بپره گلوت، دیگه عزرائیل اَمونِت نمیده‌ها. علی پارسائیان دهانش را بست که بانو کمال‌الدینی گفت: _ایشون فِراری هستن؟ احف جواب داد: _بله. ایشون فِراری، مدل نود، بی خط و خَش، مجهز به رینگ نعل و روکش پشم و همچنین صدای عرعر بلبلی که دزدگیریِ واسه خودش. _که اینطور! مبارکتون باشه. _ممنون. قابلی نداره. _سپاس. صاحبش لازم داره. سپس دخترمحی پرسید: _شما با این اومدید اینجا؟ احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو رایا دستانش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد و گفت: _خدایا من را از همنشینی با کسانی که زود قضاوت می‌کنند، نجات بده. همگی یک‌صدا "آمین" گفتند که بَبَف خطاب به بانو رایا گفت: _ببع ببع ببع. بع ببع ببع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب به احف گفت: _چی میگن ایشون؟ احف جواب داد: _میگه خیلی زحمت کشیدید که تا اینجا اومدید. فقط چرا یه خبر ندادید؟ بانو رایا لبخندی زد و جواب داد: _واسه چی باید خبر می‌دادیم عزیزم؟ _بع بع بع بع ببع ببع ببع. احف ترجمه کرد: _میگه اگه زودتر خبر می‌دادید، نهاری، شامی، چیزی براتون درست می‌کردم. بانو رایا یک "الهی" گفت و آغوشش را باز کرد و ببف به سمتش رفت که دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _فکر کنم ببف آشپز گوسفنداس. مثل احد خودمون که آشپز باغ اناره. بانو شبنم لبش را گَزید و یک گاز از کلوچه‌اش زد که ناگهان کلوچه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. دخترمحی چند بار به پشت بانو شبنم زد و سپس چشم غره‌ای به علی پارسائیان رفت و گفت: _بفرما. اگه شما آب‌میوَش رو به بهانه‌ی فشار خون پایین نمی‌خوردید، الان شبنمی یه قلوپ ازش می‌خورد تا نپره گلوش. علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و گفت: _عذر می‌خوام، ولی دست خودم نبود. ان‌شاءالله در اولین فرصت، از مسجد محلمون تَه‌دیگ خاشخاشی براشون میارم. چشمان بانو شبنم با شنیدن اسم تَه‌دیگ خاشخاشی، برقی زد که بانو نوجوان انقلابی گفت: _جناب احف، این گوسفنده چرا به من گیر داده؟ همش داره دور و بَرَم می‌پِلِکه. احف خواست جواب بدهد که دخترمحی گفت: _حتماً عاشقت شده و می‌خواد بیاد خواستگاریت. سپس به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که همگی با اخم به او نگاه کردند. پس از ساکت شدن دخترمحی، احف خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _ایشون تازه مرحله‌ی کودکی رو پشت سر گذاشته و داره وارد مرحله‌ی نوجوانی میشه. به خاطر همین با شما که بخشی از اسمتون نوجوانه، می‌خواد دوست بشه. نوجوان انقلابی با حرص لبانش را گاز گرفت که بانو سرباز فاطمی گفت: _اون گوسفنده نوجوانه، درست. این گوسفنده دیگه چرا به من چسبیده؟ احف با لبخند جواب داد: _ایشون هم از سازمان نظام وظیفه اومدن دنبالش و قراره به زودی سرباز بشه. به خاطر همین اومده پیش شما که تجربه کسب کنه. همگی از اینکه میان یه گله گوسفند آدم‌نما بودند، داشتند شاخ در می‌آوردند که استاد مجاهد گفت: _خب عزیزان، نظرتون چیه همین‌جا ادامه‌ی مبحث که دیالوگ بود رو شروع کنیم...؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت27🎬 _به چشم خواهری، چه سلیقه‌ای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره! این را مهدیه گ
🎊 🎬 سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد: _هه! توی این جهان هستی‌، فقط اعضای باغ انارن که نور می‌خورن و نور تولید می‌کنن. نه مثل تو که هرچی بخوری، یه چیز دیگه تولید می‌کنی! هنرجوهای دیگر از این وضعیت خسته شده بودند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد: _بابا خودش رو کُشت یارو. میگه طرف روشن دله! نابیناست. فهمیدی یا نه؟! مهدینار "آهانی" گفت و سرش را تکان داد که دختر نابینا گفت: _خب نابینا بودن من چه ارتباطی به بحث الان داره؟! یکی از هنرجوها در جواب گفت: _عزیزم منظور ایشون از حموم آخر، غسال‌خونس که الان دقیقاً روبه‌روش وایستادیم. با شنیدن نام غسال‌خانه، دخترنابینا لبخند کج و کوله‌ای زد و با خونسردی کاذب گفت: _آها غسال‌خونه! خیلیم خوب! من که مشکلی ندارم. بریم ببینیم! همان موقع، یکی از پسرهای هنرجو که شعورش زیر خط فقر بود، پوزخندی زد. _تو مشکلی نداری، چون نمی‌بینی؛ وگرنه الان جیغت هفت آسمون رو پر کرده بود! با این حرف، هنرجویان نچ‌نچی کردند و دختر نابینا برای اینکه روح زنده یاد پسر که نه، بلکه دختر شجاع را شاد کند، دست به کمر گفت: _نمی‌بینم، ولی حس که می‌کنم. بی‌خود که به ما نمیگن روشن دل. توی دل ما نور موج می‌زنه! بعد هم دوز جوگرفتگی‌اش زیاد شد و پرید داخل غسال‌خانه. مُرده‌شور بدبخت که در حال و هوای خودش بود و می‌خواست دستش را بشوید تا تخم مرغ آبپز روی پیک نیک را بخورد، با فَکی باز شاهد دخترِ نابینا شد. مهدینار نیز سری از روی تاسف تکان داد. _آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره! بعد نگاهی به همان پسر با شعور کم کرد و ادامه داد: _باور کن اگه دو دقیقه حرف نمی‌زدی، بهت نمی‌گفتن لالی! بعد وارد غسال‌خانه شد و مقابل مُرده‌شور بیچاره که فَکَش مثل غار علی‌صدر باز مانده بود، سرِ تعظیم فرود آورد. _سلام مُرده‌شور خان! آقا معذرت! توروخدا حلال کن من رو بابت این هنرجوهای کار خراب کُنم! اصلا بیا دستت رو ببوسم. بعد هم بدون توجه به مسائل بهداشتی، چلپ چلوپ دست مُرده‌شور را ماچ کرد. سپس از غسال‌خانه بیرون آمد که با غرغر کردن هنرجوها مواجه شد. به همین خاطر با لحن تندی گفت: _خب می‌خوام امکانات داخل غسال‌خونه و فضاش رو بهتون توضیح بدم. بد کاری می‌کنم؟! یکی از هنرجوها با صدای بلندی پرسید: _آقا ما نخواییم با غسال‌خونه آشنا بشیم، کی رو باید ببینیم؟! _من رو! هنرجوها با شنیدن این صدا، درجا خشکشان زد...! علی املتی به محض ورود به باغ، باتوم را از دست مهندس محسن گرفت و او را به کائنات فرستاد. سپس برای تامین امنیت باغ، همه‌ی میهمانان مراسم را بازرسی بدنی کرد و بعد بهشان مجوز ورود داد. مهمانان به محض ورود، روی صندلی‌های تعبیه شده و دور میزهای گرد نشستند و گرم صحبت شدند. علی پارسائیان پیش‌بند گارسونی‌اش را بسته و مشغول پذیرایی بود. عادل عرب‌پور هم که همسن و سالش بود، به او کمک می‌کرد. البته عادل به این دلیل که مغزش راجع به هر مسئله‌ای یک چِرایی می‌ساخت،‌ سر هر میزی که می‌رفت، راجع به بحث آن میز اظهار نظر می‌کرد و چِرایی می‌گفت. مثلاً سر یک میز که جمعی از بانوان نشسته بودند، عادل با صدای بلندی گفت: _چرا سِزارین؟! چرا طبیعی نه؟! مگه طبیعی عوارضش کمتر نیست؟! اصلاً چرا فرزند کمتر، زندگی بهتر؟! چرا نمی‌گید فرزند بیشتر، زندگی پربرکت‌تر؟! یا سر یک میز که دور آن چند پسر جوان نشسته بودند، همزمان با گذاشتن شیرکاکائو فلفلی‌‌های سچینه روی میز گفت: _چرا مشروب؟! چرا آبجو؟! چرا عرق نعناء و ماءالشعیر و لیموناد نه؟! اصلاً چرا دختربازی؟!‌ مگه دختر حرمت نداره؟! یا چرا پارتنِر و رِل؟! چرا ازدواج نه؟! یا موقع گذاشتن دسر بستنیِ چتردار روی میز دختران نوجوان گفت: _چرا مرد رویاها با اسب سفید؟! چرا مرد رویاها با اسب سیاه نه؟! چرا بهزاد بوتیک‌دار که با پول باباش زندس آره، ولی ممد نونوا که از پنج صبح زحمت می‌کشه نه؟! اصلاً چرا قد بلند و بدن سیکس‌پَک‌دار ملاکه، ولی اخلاق نیکو و تقوا و عمل صالح نه؟! و این‌گونه بود که عادل خلاصه‌ی گفت‌و‌گوهای میزها را با صدای بلندی می‌گفت و آبرو و شرف اهل میزها را می‌برد و آن‌ها را از خجالت آب می‌کرد. به طوری که دیگر تا پایان مراسم، لام تا کام حرف نمی‌زدند. در کنار میزها و در امتداد باغ، اعضا به صورت غرفه بساط کرده و محصولاتشان را به مهمانان عرضه می‌کردند. مثلاً در یکی از غرفه‌ها، صدرا به همراه پسران کوچک استاد واقفی، استیکرهای خودش را به مشتریان معرفی می‌کرد. _بدو بدو اشتیکر دارم. اشتیکرای تمیژ و مناشبتی. اشتیکر ولادت، شهادت، قیامت، ولنتاین، خواشتگاری، عقد، بله‌برون، پاتختی، عروشی، حاملگی، شونوگرافی، تولد‌، ختنه‌کنان، ورود به مدرشه، جشن تکلیف و...! همچنین شخنان رهبری و شَران شِه‌قوه، اشتیکرای مربوط به کانال و گروه، تبادل روژانه و عصرانه و شبانه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت27🎬 _به چشم خواهری، چه سلیقه‌ای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره! این را مهدیه گ
🎊 🎬 سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد: _هه! توی این جهان هستی‌، فقط اعضای باغ انارن که نور می‌خورن و نور تولید می‌کنن. نه مثل تو که هرچی بخوری، یه چیز دیگه تولید می‌کنی! هنرجوهای دیگر از این وضعیت خسته شده بودند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد: _بابا خودش رو کُشت یارو. میگه طرف روشن دله! نابیناست. فهمیدی یا نه؟! مهدینار "آهانی" گفت و سرش را تکان داد که دختر نابینا گفت: _خب نابینا بودن من چه ارتباطی به بحث الان داره؟! یکی از هنرجوها در جواب گفت: _عزیزم منظور ایشون از حموم آخر، غسال‌خونس که الان دقیقاً روبه‌روش وایستادیم. با شنیدن نام غسال‌خانه، دخترنابینا لبخند کج و کوله‌ای زد و با خونسردی کاذب گفت: _آها غسال‌خونه! خیلیم خوب! من که مشکلی ندارم. بریم ببینیم! همان موقع، یکی از پسرهای هنرجو که شعورش زیر خط فقر بود، پوزخندی زد. _تو مشکلی نداری، چون نمی‌بینی؛ وگرنه الان جیغت هفت آسمون رو پر کرده بود! با این حرف، هنرجویان نچ‌نچی کردند و دختر نابینا برای اینکه روح زنده یاد پسر که نه، بلکه دختر شجاع را شاد کند، دست به کمر گفت: _نمی‌بینم، ولی حس که می‌کنم. بی‌خود که به ما نمیگن روشن دل. توی دل ما نور موج می‌زنه! بعد هم دوز جوگرفتگی‌اش زیاد شد و پرید داخل غسال‌خانه. مُرده‌شور بدبخت که در حال و هوای خودش بود و می‌خواست دستش را بشوید تا تخم مرغ آبپز روی پیک نیک را بخورد، با فَکی باز شاهد دخترِ نابینا شد. مهدینار نیز سری از روی تاسف تکان داد. _آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره! بعد نگاهی به همان پسر که شعور کمی داشت انداخت. _باور کن اگه دو دقیقه حرف نمی‌زدی، بهت نمی‌گفتن لالی! بعد وارد غسال‌خانه شد و مقابل مُرده‌شور بیچاره که فَکَش مثل غار علی‌صدر باز مانده بود، سرِ تعظیم فرود آورد. _سلام مُرده‌شور خان! آقا معذرت! توروخدا حلال کن من رو بابت این هنرجوهای کار خراب کُنم! اصلا بیا دستت رو ببوسم. بعد هم بدون توجه به مسائل بهداشتی، چلپ چلوپ دست مُرده‌شور را ماچ کرد. سپس از غسال‌خانه بیرون آمد که با غرغر کردن هنرجوها مواجه شد. به همین خاطر با لحن تندی گفت: _خب می‌خوام امکانات داخل غسال‌خونه و فضاش رو بهتون توضیح بدم. بد کاری می‌کنم؟! یکی از هنرجوها با صدای بلندی پرسید: _آقا ما نخواییم با غسال‌خونه آشنا بشیم، کی رو باید ببینیم؟! _من رو! هنرجوها با شنیدن این صدا، درجا خشکشان زد...! علی املتی به محض ورود به باغ، باتوم را از دست مهندس محسن گرفت و او را به کائنات فرستاد. سپس برای تامین امنیت باغ، همه‌ی میهمانان مراسم را با دستگاهی به نام راکت، بازرسی بدنی کرد و بعد بهشان مجوز ورود داد. مهمانان به محض ورود، روی صندلی‌هایی که دور میزهای گرد بود، نشستند و گرم صحبت شدند. علی پارسائیان پیش‌بند گارسونی‌اش را بسته و مشغول پذیرایی بود. عادل عرب‌پور هم که همسن و سالش بود، به او کمک می‌کرد. البته عادل به این دلیل که مغزش راجع به هر مسئله‌ای یک چِرایی می‌ساخت،‌ سر هر میزی که می‌رفت، راجع به بحث آن میز اظهار نظر می‌کرد و چِرایی می‌گفت. مثلاً سر یک میز که جمعی از بانوان نشسته بودند، عادل با صدای بلندی گفت: _چرا سِزارین؟! چرا طبیعی نه؟! مگه طبیعی عوارضش کمتر نیست؟! اصلاً چرا فرزند کمتر، زندگی بهتر؟! چرا نمی‌گید فرزند بیشتر، زندگی پربرکت‌تر؟! یا سر یک میز که دور آن چند پسر جوان نشسته بودند، همزمان با گذاشتن شیرکاکائو فلفلی‌‌های سچینه روی میز گفت: _چرا مشروب؟! چرا آبجو؟! چرا عرق نعناء و ماءالشعیر و لیموناد نه؟! اصلاً چرا دختربازی؟!‌ مگه دختر حرمت نداره؟! یا چرا پارتنِر و رِل؟! چرا ازدواج نه؟! یا موقع گذاشتن دسر بستنیِ چتردار روی میز دختران نوجوان گفت: _چرا مرد رویاها با اسب سفید؟! چرا مرد رویاها با اسب سیاه نه؟! چرا بهزاد بوتیک‌دار که با پول باباش زندس آره، ولی ممد نونوا که از پنج صبح زحمت می‌کشه نه؟! اصلاً چرا قد بلند و بدن سیکس‌پَک‌دار ملاکه، ولی اخلاق نیکو و تقوا و عمل صالح نه؟! و این‌گونه بود که عادل خلاصه‌ی گفت‌و‌گوهای میزها را با صدای بلندی می‌گفت و آبرو و شرف اهل میزها را می‌برد و آن‌ها را از خجالت آب می‌کرد. به طوری که دیگر تا پایان مراسم، لام تا کام حرف نمی‌زدند. در کنار میزها و در امتداد باغ، اعضا به صورت غرفه بساط کرده و محصولاتشان را به مهمانان عرضه می‌کردند. مثلاً در یکی از غرفه‌ها، صدرا به همراه پسران کوچک استاد واقفی، استیکرهای خودش را به مشتریان معرفی می‌کرد. _بدو بدو اشتیکر دارم. اشتیکرای تمیژ و مناشبتی. اشتیکر ولادت، شهادت، قیامت، ولنتاین، خواشتگاری، عقد، بله‌برون، پاتختی، عروشی، حاملگی، شونوگرافی، تولد‌، ختنه‌کنان، ورود به مدرشه، جشن تکلیف و... همچنین شخنان رهبری و شَران شِه‌قوه، اشتیکرای مربوط به کانال و گروه، تبادل روژانه و عَشرانه و شبانه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ساعت‌ها بود که هیچ خبری نبود. مردم اردوگاه کارهای روزمره‌شان را انجام می‌دادند و فارغ از اتفاقاتی که در اطرافشان می‌افتند چیزی برایشان مهم نبود! واقفی پاهایش را دراز کرده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. به گمان بقیه که خواب بود... یگانه، طاهره، غزل و نورسا درمورد اتفاقات اخیر صحبت می‌کردند‌. مهدینار و میرمهدی خاطره می‌گفتند و گه‌گاهی روی چوب‌های قفس با سنگ‌های تیز خط و خش می‌انداختند. در این میان یاد هنوز درون خود سیر می‌کرد! گاهی به درختان سربه فلک‌کشیده‌ی بالای سرش خیره می‌شد و گاهی به رگه‌های نوری که رد روشنی روی دستانش می‌گذاشت... همه چیز به روال عادی خودش بود که ناگهان طبل اردوگاه به صدا درآمد. فرمانده به همراه افراد نزدیکش و گروهی از مردم کنار دروازه‌ی چوبی اردوگاه جمع شدند. مردی که موهایش را دم اسبی بود، درحالی که دستش روی شانه‌اش قرار داشت، به همراه چند نفر دیگر وارد اردوگاه شدند. فرمانده اخم‌هایش درهم رفت و جلوجلو آمد و به زبانی دیگر چیزی پرسید. حالا دیگر بچه‌ها هم توجه‌شان به آنها جلب شده بود و استاد واقفی چهارزانو نشسته بود. مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود به سختی جواب داد:«رحیق!» فرمانده غرشی سر داد و به بقیه‌ی افرادش دستور داد تا مردی که موهایش دم اسبی بود را مداوا کنند. او را گوکمن صدا می‌زدند! بلافاصله بعد از بردن گوکمن افرادی به دور صندلی فرمانده برای تشکیل جلسه نشستند و باهم به گفت‌وگو پرداختند. برخی از آنها با عصبانیت چیزهایی می‌گفتند و فرمانده با برخی از آنها موافقت و یا مخالفت می‌کرد. مهدینار کنجکاو‌تر از همیشه گردن کشیده بود و به آنها نگاه می‌کرد. طاهره با شگفتی گفت:«دیدین بچه‌ها یه زخمی آوردن. یه زخمی واقعی!» غزل نگاهی به طاهره انداخت و سرش را تکان داد و کمی تاسف خورد. نورسا با اخم گفت:«هراتفاقی که افتاده امیدوارم به ما ربطی نداشته باشه!» در همین لحظه فرمانده از جایش بلند شد و به طرف قفس گروگان‌هایش آمد. میرمهدی چوب کوچکی که در دست داشت را شکست و ادامه داد:«مثل اینکه به ما ربط داره. به خشکه این شانس!» فرمانده نزدیک‌تر شد و روبه‌روی آنها نشست. -«هیچ‌کس جرئت نداره به من دروغ بگه...شما با خودتون چه فکری کردین؟!» بچه‌ها از ترس اینکه نکند فهمیده باشند، افراد دیگری هم با آنها آمده است؛ پیشانی‌شان عرق کرده بود. فرمانده با کف دست محکم به میله‌های چوبی کوبید و به پایین خیره شد. -«چندتا دیگه مثل شما با دشمنمون همدست شده و اون بلایی که دیدین و سر یکی از افرادم آورده!» هیچ‌ کدام از بچه‌ها چیزی نمی‌گفتند و فقط گوش می‌دادند. فرمانده سرش را بالا آورد و با چشمان خشمگین به آنها خیره شد و حرفش را کامل کرد:«فقط ببینید چطوری نابودشون می‌کنم.» بعد از جایش بلند شد و به چندتا از افرادش چیزهایی گفت و به بچه‌ها اشاره کرد. یگانه با نگرانی گفت:«خداکنه موفق نشن! اگه بلایی سر بقیه بیارن چی؟!» استاد واقفی با خونسردی جواب داد:«حتما حکمتی توشه خدا خودش بهتر می‌دونه و ان‌شاءالله که از بچه‌هامون در برابر دشمن محافظت می‌کنه.» با این حرفش یاد و میرمهدی هم سرشان را تکان دادند و حرفش را تایید کردند. مهدینار با وجد گفت:«ولی اگه یکی از بچه‌های ما گوکمن و زخمی کرده باشه واقعا دمش گرم! به نظرتون کار کیه؟! مهندس؟ احف؟سید؟معین؟ نکنه یکی از دخترخانوما این کار و کرده؟!» نورسا نفسش را با حرص بیرون داد، در همین لحظه چندنفر به سمت آنها آمدند و شروع کردند به باز کردن در قفس! ؟🤓🌱